Thursday, May 7, 2009

دوست بازیافته *


نمایشگاه کتاب شروع شده ولی آن شور و شوق سالهای قبل دیگر نیست . نه ؟

چند روز پیش کتابم را پس آورد. کتاب عزیزم را ! چند بار بهش گفتم تا پس داد. متاسفم ولی در مورد کتابهایم کمی خسیسم. نه اینکه بدم بیاید آنها را باکسی تقسیم کنم . نه! ولی از آدمهای بد قولی که کتاب را می گیرند و دیگر به هیچ جوری دلشان نمی آید پس بدهند بدم می آید. یا بدتر، بی اجازه شما می دهند به کس دیگری و " تو بدو آهو بدو! " پیدا کنید پرتغال فروش را ! دیگر رفت ! کتاب پر ! اینست که این بار پر رویی کردم و دو سه باری ازش خواستم تا پس داد. به خودم سپردم دیگر هیچ وقت بهش کتاب ندهم ! اگر سر قولم بمانم؟!!!!

ماجرای کتاب بازی من به سالهایی دور بر می گردد. اولین نسخه از داستان وقتی است که ظاهرا زیر یکسال داشتم . از بس که کاغذهای پدرم را پاره پاره می کردم یک بار مادر یک کتاب بزبز قندی 5 صفحه ای کلفت خرید که عکس داشت و داد دستم و من را معتاد کرد. ظاهرا تمام 5 برگ کتاب پر از جای دندان دندان بوده است.

بعد بزرگتر شدیم - من و برادرم- و مشترک کانون پرورش فکری . داستان های نیما یوشیج را همان موقع خواندم و کلی داستان های پیامبران که نقاشی هایش را نقاشی به نام صدیقی کشیده بود و صد البته داستانهایی که برگهای کلفت داشتند و تمام عکس هایش عروسکی بودند : تامبلینا شستی ، هانسل و گرتل ، جوجه اردک زشت رو ، شنل قرمزی ، سه بچه گربه و.جک و لوبیای سحر آمیز ... . کمی بعد تر شد نوبت تیستو و ساداکو و هزار درنای کاغذی اش و سرافینا و داستانهای خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی .

تیستوی سبز انگشتی را 5 تومان ( 5 تا تک تومانی ) از پارک کودک زعفرانیه خریدیم . تازه من پول نداشتم برادرم داد و تا سالها می گفت کتاب من است ! ( که خوب بود ولی من قایمش کرده بودم که برندارد! ) سالهای تن تن رسید - همه داستانهایش را خواندم بجز دو تا : اسراراسب شاخ دار و آن کشتیه ! اسمشان یادم نمی آید. بعد کوه های سفید و شهر طلا و سرب بود و آن دو تا برادری که نویسنده اش سوئدی بود آهان! " دره گل سرخ " استرید لیندگرن ؟ و بعد ژول ورن و ایوانهو و ...
وااااااای ! عشق می کردم . کیف می کردم . لذت زندگی ام این بود که کتاب بخوانم و بخوانم و بخوانم.
اصلا مدرسه نروم و فقط کتاب بخوانم . راهنمایی که رفتم دوره فهیمه رحیمی بود. و بردن داستانهایش به مدرسه ممنوع . اگر می دیدند باید پدر و مادر و ابا و اجداد فردا صبح دم در مدرسه ردیف می شدند که چرا دخترتان فهیمه رحیمی خوانده است ؟ قاچاقی رد و بدل می کردیم و دلمان تاپ تاپ می کرد که ناظمه نبیند!
جالبست که من کتاب نمی خریدم . چرایش یادم نیست. شاید پول نداشتم . شاید و احتمالا به این دلیل مهم که باید با بابا می رفتم و کتاب می خریدم و او همیشه هرچیزی دلش می خواست می خرید نه آنچه من دلم می خواست. تخصص عجیبی هم داشت که باعث می شد دائما صفحه ای را باز کند که مرد ماجرا به زن داستان ابراز علاقه می کرد. حالا بیا و درستش کن!!!. اگر مشغول خواندن بودی که می گفت :" این مزخرفات چیه می خوانی ؟" و اگر قصد خریدش را داشتی هم که خب ! به خودی خود منتفی می شد. زمان نمایشگاه کتاب که می شد باید کلی ازش تقاضا می کردم که یکبار مرا ببرد . می برد ولی توی نمایشگاه گم می شد و سراغ کتابهای مورد علاقه خودش می رفت و من زجر می کشیدم . آخر سر هم با یک بغل کتاب متعلق به خودش می آمدیم بیرون و سر من بیچاره بی کلاه می ماند چون هیچ چیزی را مناسب من تشخیص نمی داد . خلاصه ماجرایی داشتیم !!!! بنابر این منبع کتب من بی شمار دوستان و همکلاسی هایم بودند. برایم انواع و اقسام کتاب ها را می آوردند. آرسن لوپن ، پلیسی ، جنایی ، عشقی ، هر مدتی یک ژانر خاص می خواندم. همه داستانهای پوارو و آگاتا کریستی را خواندم . یادم هست یک بار - یکی از همان آخرین سالهایی که رفتیم نمایشگاه کتاب ، یک کتاب خریدم درباره آخرین ملکه چین ، آوردم خانه ؛ مامانم گفت چیه ؟ نگاه کرد و این بار که از زیر دست بابا رد شده بود از زیر دست او رد نشد . توقیفش کرد ! ای خدا ! البته داستان ملکه چین و باقی قضایا و حرمسرا بود ولی آلان که نگاه کنید می بینید هیچ چیزی هم نداشت ؛ آنهم با سخت گیری های آن موقع برای چتپ کتاب ها ، ( اما لابد از نظر او دلیلی داشت که باید توقیفش می کرد ) . گذاشت توی کمدش و گفت سنت که به اندازه مناسب رسید می دهم بخوانی ! من هم یاد گرفته بودم جای کلید کمدش کجاست . هر بار که خانه نبود می رفتم بر می داشتم و می خواندم . ایرادش این بود که جلد شومیز داشت که رنگ بنفش پس می داد. برگهای کتاب پر از جای انگشت انگشت بنفش رنگ بود . ولی او متوجه نشد . آخرین سال دبیرستان که رسیدم یک روز کتاب را آورد و داد و گفت سنت به اندازه ای هست که بخوانی اش! من هم گفتم باشد. کتاب را گرفتم بردم دادم به کتابخانه بهشتی که در خابان شریعتی بود و حالا شده ایستگاه مترو!
خلاصه دوستان داستانهای مرا تامین می کردند. دوره ، دوره فهیمه رحیمی بود. چه شبها که بیدار نماندم و کتاب هایش را نخواندم و اشک ها نریختم! دیوانه بودم.! نشسته بودم پای پله ها یک تک چراغ روشن بود و کتاب را می خواندم . تا صدای درب اتاق خواب آنها را می شنیدم می پریدم توی آشپزخانه که مثلا دارم آب می خورم.
بعد دانیل استیل رسید . او هم از همین آشغال نویس های امریکایی است ولی خب دوره ای همه دخترها باید کتاب هایش را بخوانند. جالبه که همه زنهای داستانهایش زیبا بودند و مردها خوش قیافه و پولدار که با اولین نگاه عاشق هم می شدند. !( تازگی ها دست یک دختر دبیرستانی دیدم یکی از کتاب هایش را و یاد خودم افتادم. تاریخ همیشه تکرار می شود. )
گذشت. دیگر دوره آن دوتا هم تمام شد . باید بهتر می خواندم . رفتم دوسه تا شریعتی خواندم . بعد سراغ نویسنده های ایرانی رفتم. همه مدل را خواندم - همه را ازسعید نفیسی گرفته تا فریدون توللی و جمالزاده ؛ آل احمد؛ بهرنگی؛ دانشور ؛ گلشیری و علی محمد افغانی ؛ نادر ابراهیمی و هدایت و ..... تا بفهمم نویسنده های ایرانی بدرد نمی خورند مگر تعدادی انگشت شمار که به زورشاید به ده تا برسند.
و بعد دوباره برگشتم سروقت خارجی ها . اما این بار سلیقه ام بالا رفته بود و هرچیزی را نمی پسندیدم . خلاصه خواندم و خواندم . امتحانات نهایی سوم راهنمایی بود من داشتم یک کتاب قطور می خواندم راجع به زندگی ملکه ویکتوریا، چون باید پیش از تمام شدن امتحانات و شروع تابستان به دوستم پسش می دادم. دانشکده که رفتم دیگر پول توجیبی براه بود و خودم ماشین داشتم . راحت هرکتابی می خواستم می خریدم . هرچه را که باید می دانستم کتاب ها به من یاد می دادند. البته نه لزوما چیزهای نامناسب ، چون در آن
موارد خنگ بودم و دوزاری ام دیر می افتاد.!!!!

تا بحال نام هر کتابی را که خوانده ام نوشته ام . بیشتر از 400 یا 500 جلد کتاب غیر درسی خوانده ام . شوخی نیست ! اسم همه را یاد داشت کردم و این بجز کتابهایی است که قسمت قسمت خواندم مثل تاریخ تمدن ویل دورانت یا مثلا تاریخ موسیقی خاور زمین و یا سفرنامه های خارجی ها در ایران و تاریخ تهران جعفر شهری و قند و نمک و کتابهای شعر مثل بوستان و گلستان یا..... که متعلق به کتابخانه پدرم هستند و بیشتر آنها را فصلی خوانده ام . مدت هاست دیگر تعداد کتابهای خوانده شده را نشمرده ام. هر چه خریده ام را هم داده ام به دیگران و کتاب خانه های عمومی . فقط تعداد خاصی را نگه داشته ام که عزیزان من هستند و عملا یک کتابخانه جمع و جور دارم . دیگر شده ام متخصص کتاب بطوری که نگاه کنم می فهمم چه سبکی است و بدرد من می خورد یا نه! چند وقت پیش یک کتاب دادم مادر بخواند . بعد از خواندنش گفت این را چه کسی توصیه کرد بخری ؟ گفتم هیچ کس! خودم! گفت یعنی باز می کنی نگاه می کنی و می خری؟ گفتم : آره ! البته همیشه هم 100 درصد کتاب خوبی از آب در نمی اید ولی بیشتر مواقع کتابهایی که می خرم ارزش خواندن دارند. دیگر رمان هم نمی خوانم . داستان چرا ولی خب داستان و رمان فرق دارند و دیگر حوصله رمان ندارم . مطالعاتم گسترده تر شده اند و به زمینه های دیگرکشیده شده اند.
یادم هست سوم دبستان بودم بابا از دوستش سینوهه را گرفته بود. هم او و هم مادر می خواندند ( هر دوی آنها اهل مطالعه اند و فکر کنم این دلیل اصلی کتاب خوانی من است) من هم می رفتم صندلی می گذاشتم زیر پایم بعد از ظهرها کتاب را از بالای یخچال بر می داشتم و می خواندم. نصفش را نمی فهمیدم و هرجا حوصله ام سر می رفت هم دوسه صفحه رد می کردم ولی باید می خواندم ! تنها چیزی که ازش یادم مانده همان ماره بود که دختران و پسران جوان را می خورد ! مامانم بعدا فهمید و عصبانی شد ولی هیچ کس حریف من نبود! اگر می گفتند نخوان یعنی بخوان ! باید می خواندم !!!!. خوشبختانه همانطور که گفتم نصف بیشتر اتفاقات را هم نمی فهمیدم . ذهنم خراب نمی شد !!
اما بعدا چقدر نا امید شدم که فهمیدم نیمی از ماجراهایش هم زاییده تخیل ذبیح الله منصوری بوده اند و دیگر یادم بود اصلا از ترجمه های او چیزی نخوانم . البته خواجه تاجدار و عارف دیهیم دار استثنا بودند.
زمانی داشتم هری پاتر می خواندم - هنوز هم عاشق داستانهای هری پاتر هستم - مادرهرموقع صدایم می زد یک هری پاتر دستم می دید ؛ ازش خیلی بدش می آمد و به بابا شکایت می کرد : " صاااااادقی ی ی ی - مامانم بابا را به فامیلی می خواند- همه اش دارد هری پاتر می خواااااند- "
بابا هم طبق معمول می گفت : " این مزخرفات چیه می خوانی ؟ ؟؟؟" و من می گفتم مگر من در مورد چیزهایی که شما می خوانید نظر می دهم که شما اینقدر عقیده تان را به من تحمیل می کنید ؟ و طبق معمول کار خودم را می کردم!!!

حالا که نمایشگاه کتاب شده و امروز در کلاس حرف رفتنش بین بچه ها بود نمی دانم چرا یاد این خاطراتم افتادم . چند سالست که نمایشگاه نرفته ام ؟ چون دیگر دراتوبان چمران نیست یا چون بزرگ شده ام و می توانم خودم بروم ؟ یا که چی ؟ هر چه هست الان اگر بخواهم ؛ می روم شهر کتاب، محیطش را دوست دارم . می روم ورق می زنم و نگاه می کنم. انگار کتاب ها من را صدا می کنند :بیااااا ؛ بیا ااا ؛ بیا !
فقط ای کاش عین این کتاب فروشی های بزرگ خارجی کف آن هم موکت داشت که هر وقت خسته می شویم بتوانیم بنشینیم کف زمین چهار زانو و بقیه مطالعه را ادامه بدهیم . اینجوری مجبوری تند تند ورق بزنی و انتخاب کنی!
الان چند تا کتاب نخوانده در کتابخانه ام دارم . دو تا انگلیسی که یکی شان مال" دن براون " است و یک ترجمه " خاطرات چه گوارا " که هنوز فرصت نکرده ام بخوانم . یک کتاب دائما توی کیفم است که هر زمان وقت کنم مثلا توی مطب دکتر یا پشت ترافیک ، می خوانم " کودکی و شعر" نوشته قیصر امین پور . یک کتاب دیگر روی میز کنار تختم هست به نام " نقش ائمه در احیای دین " این یکی کادوست و کتاب خوبیست . شبها موقع خواب یک نیم تا چند صفحه ای می خوانم . بستگی دارد چقدر خسته باشم یا فردا سر کار بروم یا نه ؛ هر زمان که بخواهم بروم مسافرت ؛ می روم یکی دو تا کتاب می خرم که توی سفر و خصوصا فرودگاه و هواپیما بخوانم . مثلا در آخرین سفرم داستانهای کوتاه از نویسنده های آلمانی را خواندم ( که بیشتر داستانهایش هم چرت بودند ) و دیوان خیام را که از این یکی خیلی خوشم آمد .

هرکسی هم می خواهد به من هدیه بدهد کتاب می دهد . خب باید اعتراف کنم از این یکی گاهی لجم می گیرد ! اخر چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
می دانم لطف دارند ولی بابا !شما که می خواهید کادو بدهید یک چیزی بدهید که من نمی خرم نه همانی که دائما می خرم ! حالا حساب کنید بهتان یک کتابی را بدهند که خودتان قبلا خریدید و خوشتان نیامده و ردش کردید رفته است. ای خداااا !

این هم از داستان من و کتاب خوانی هایم . ولی فکر نکنم اگر دیگر کسی از بچه های نسل جدید زیاد کتاب خوان باشد. شاید چون کمی گران است یا وقت ندارند یا کلا دوست ندارند و تلویزیون و ماهواره جایش را پر می کنند. ولی واقعیت اینست که هیچ چیز نمی تواند غنای فکری و لذت نابی را که خواندن به آدم می دهد پر کند ، البته دیدن فیلم یا مستند یا هرچیزی توی این مایه ها در جای خودشان ارزشمند است وعالی ولی کتاب یک چیز دیگرست. و شاید به همین دلیل من هیچ وقت فیلمهایی که از روی کتاب ها ساخته شده اند را نگاه نمی کنم چون آن تصوری را که از داستان و شخصیت هایش دارم را به هم می ریزند و من این را دوست ندارم.

امروز بعد از ظهر " * دوست باز یافته " را خواندم . بهترین کتابی که تا بحال خوانده ام . کتابی کوچک و کم حجم ولی با داستانی فوق العاده تاثیر گذار ، خط داستانی مستقیم وآخر لذت . نمی دانم بار چندم بود می خواندمش درست مثل شازده کوچولو؛ تیستوی سبز انگشتی و باغ مخفی که بارها و بارها آنها خوانده ام حتی در بزرگسالی و سالهای اخیر ؛ ولی هیچ وقت اثرشان را از دست نمی دهند.


پی نوشت : * دوست بازیافته - نوشته فرد اولمن ، ترجمه مهدی سحابی ؛ انتشارات ماهی ، چاپ اول بهار1386

پی نوشت 2: این سکوت تا کی ادامه خواهد داشت ؟؟؟؟


Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Friday, May 1, 2009

تنها صداست که می ماند



روز ها وقتی از خواب بیدار می شویم - بسته به ساعت بیدار شدنمان - کمترین صدایی که بگوش برسد صدای خودروهاست. در مورد من صدای پسر های مدرسه روبرویی است که دائما یا دارند سر صف شعار می دهند ، یا یکنفر در حال اجرای برنامه های تک نفره ای از قبیل خواندن قرآن و نمایشنامه و جوک است ، یا مدیرشان آنها را نصیحت می کند که آدم شوند و یا ... آنقدر دیر از خواب بلند شده م که به فوتبال زنگ ورزش رسیده ام.

اما .....
صداها .... و صداها ...
صداها مختلفند ، متنوع اند.. زیر و بم دارند ، بلند و کوتاه ، دامنه و موج
بعضی قشنگند ، بعضی نه ، منشا آنها می تواند متفاوت باشد : طبیعی ، ساخت بشر و یا انسانی
بعضی از آدمها خوش صدایند ، برخی بد صدا ، گاهی لحن صدا می تواند زیبایی و زشتی آن را از بین ببرد یا دو چندان کند. بعضی با وجود بزرگسال بودن صدایی کودکانه دارند و بعضی بچه ها صدا کلفتند ، مثل آدم بزرگ ها ، برخی صدایی خش دار دارند برخی جیغ جیغو ؛ بعضی لوس و عده ای صداهایی عمیق و محکم دارند. دلنشین!
صدای عده ای رونوشت صدای والدین آنها یا اقوام نزدیکشان است. آنقدر که به تعجب بیفتی!
صداها را معمولا می شنویم ( به آنها گوش نمی دهیم.) و به خاطر می سپاریم و اکثر اوقات البته نه!!!
صدای خودمان را که میشنویم : خواه به زبانی دیگر و خواه ضبط شده را ، تعجب می کنیم. انگار غریبه ای حرف می زند که ما نیستیم . غریبه ای که نسبتی با ما ندارد. انگار آن صدایی که بیرون می آید و ضبط می شود صدای آن ناشناسی نیست که از درون با ما حرف می زند و دائما صدایش در گوش ما می پیچد ، در واقع شاید او " آشنا "ست و صدای ضبط شده در تلفن یا هرچیز دیگری- " ناشناس و " ناآشنا " .
اما صداهای زیادی نیستند که ماندگار باشند. کهنه نشوند در یادها بمانند. شاید صدای بعضی خواننده ها و دوبلورها. و در واقع شاید اهمیت صدا به اندازه دیگر وسایل انتقال حس و پیام - شاید در جامعه ما - جدی گرفته نشده باشد.

هر سال پنجم و چهارم اردی بهشت تولد پدر و مادرم است. برای خرید هدیه برای آنها همیشه عزا می گیرم. چه بگیرم که نداشته باشند ؟ واقعا سخت است بخصوص بابای من که عادت دارد هرچه می بیند کمی وارسی کند ، بعد بپرسد این را چند خریدی؟
بگویی " پدر من ! شما چکار دارید چند خریدم ؟ " بگوید : نه ! می خواهم بدانم. و بعد که گفتی ، بگوید آشغال خریدی ! و عملا بزند توی ذوقت.! ( قبل تر ها کمی از نرخش کم می کردم اما دیگر چرا دروغ ؟ بگذار قیمت واقعی را بداند )
بنابر این برای او معمولا چیزی نمی خرم. مگر کتاب خاصی یا چیزی در همین مایه ها... اما کار با مادر همیشه آسان تر است.

اما امسال تصمیم گرفتم کار دیگری بکنم و جرقه اش را " علی شریعتی " در ذهنم زد.
چرا " علی شریعتی " ؟ یک سایت پیدا کرده ام که همه سخنرانی های او را به اشتراک گذاشته ، معمولا هربار که در اینترنت باشم یکی را دانلود می کنم و روزها که این دور و اطراف پیاده روی می کنم به آنها گوش می دهم.

آنجا که گفتم صداهای زیادی نیستند که ماندگار باشند و کهنه نشوند مقصودم او بود. وقتی 16-17 ساله هستید در دبیرستان - اگر اهل کاب خوانی باشید - دوره ای می شود که کتاب های " علی شریعتی " خواهان می یابند. هبوط و کویر را می خوانی - بعد از سالها هنوز مزه شان زیر زبانت است. نوشته بعضی از افراد تو را به یاد آنها می اندازند. چون هبوط و کویر متن هایی هستند که در عین ادبی بودن از دل برآمدند.

و حالا می توانی به صاحب آن دل نوشته ها ، راوی هبوط ، مالک کویر گوش بدهی . قشنگ حرف می زند. با کلمات بازی نمی کند ، بلکه آنها را با دقت انتخاب می کند و سر جای خود می چیند ، می داند چه می گوید ، چه می خواهد و روی سخنش با کیست. دغدغه ای دارد. معلوم است . جوش و خروشش را حس می کنی و لاجرم صدایش و حرفش بر دلت می نشیند.
گاهی حرفی می زند که می خنداند ، بر می انگیزاند . تارهای صوتی اش 32 سالست خاموش شده اند اما صدای واقعی اش مانده است.
نگرانی اش برای جوانهای 35 سال پیش - دیروز- همان نگرانی برای جوان های 35 سال بعد -امروز - است و 35 سال دیگر - فردا-
جوان جوان است ، فرقی نمی کند ، خامست باید پخته شود ، گوش بدهد ، یاد بگیرد . و او می خواهد یاد بدهد. و طرفه آنکه دلایلی که او آن زمان داشت ، که وادارش می کرد بلند شود و حرف بزند و دعوت کند حالا هم وجود دارند ، و چه بسا بیشتر ! 35 سال پیش او نسلی را بیدار کرد ، نسلی که علی (ع) و فاطمه (س) و حسین (ع) را شناخت ، نسلی که انقلاب کرد ، جنگ کرد ؛ شهید شد و سرگذشت با افتخاری برای خودش رقم زد.
نسلی که هدف و آرمان داشت. و حالا بعد از این همه سال ، علی شریعتی همچنان هست. ولی دیگر نسلی که بخواهد جوش و خروش داشته باشد ، زیر و رو کند ، بگردد ، نیست. مهم نیست که دیگر از زمان انقلاب کردن گذشته باشد. لا اقل هدف داشته باشد که ندارد.! سردرگم می چرخد. حالا حتی رسالت علی شریعتی ها پررنگ تر هم شده اند ..
و من از همین نسل ، ( یا یک نسل قبل تر از آن ) سعی می کنم گوش بدهم و یاد بگیرم ، پیش از آنکه دیر شود و دیگر تغییر راه به جایی نبرد ، ببینم حرف او چیست و چرا ؟.

جرقه اش را علی شریعتی در ذهنم زد. شروع کردم به ضبط کردن صدایشان. به مادر می گویم از بچگی هایش بگوید : بچه که بودیم ، وقتی بعد از ظهرها به هیچ وجه حاضر به خوابیدن نمی شدیم فقط عشق به داستان های دوران کودکی اش بود که می توانست ما را حاضر به خوابیدن کند. داستان هایی از آن زمان - خواهر و برادرهایش - مدرسه شان ، والدینش . دخترخاله هایش ، همه و همه و همه.
از خانه قدیمی شان ، از زیر زمین خنک ، از حوض که بعد از ظهر ها دربش قفل می شد. تابستانها که هیچ بچه ای مجبور به کلاس زبان رفتن و کلاس فوق برنامه نبود و فقط خواب بود و سه ماه بازیگوشی ... از برف آن سالها. می گفتیم داستان آن باری را تعریف کن که دایی قول داد ببردت سینما و قالت گذاشت. یا معلم بداخلاق کلاس سوم را بگو.
حالا دوباره رفته ام سراغش و می گویم داستان هایی را که هرکدام را صد بار شنیده ام بگوید. از دوران کودکی مادرمرحومش هم بگوید ( آنها را هم می داند و یادش هست )
و بابا. .. البته او هیچ وقت از کودکی اش ، بازی هایش نگفته ، چیزی نمی دانم ، مگر اینکه زود از سنین 8-9 سالگی رفته است سر کار ، هیچ وقت موقعیتی پیش نیامده - مثل مادر- که بخواهد از آن دوران بگوید. از کودکی او هیچ خبری ندارم. اصلا تصور اینکه بابای من زمانی بچه بوده باشد سخت است. انگار همیشه همین طور جدی و سخت گیر و با جذبه بوده است.

اما بلاخره او را راضی می کنم از آن زمان حرف زند و صدای او را هم ضبط می کنم چون : تنها صداها هستند که می مانند ؟....




Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی