Wednesday, December 17, 2008

رابطه تصاعدی بارش و زرنگی

دی شب وقتی در میانه بارش برف سریعی که ناگهان همه جا را سفید کرد گیر افتادم و برای اولین بار در طول 10-11 سالی که رانندگی می کنم ترسیدم. نه از گیر افتادن بلکه از لیز خوردن ، زمین بشدت لیز بود و لغزنده و ماشین سر می خورد. ترمز می کردی که بدتر بود. نزدیک بود کنترل ماشین را از دست بدهم. خودروی جلویی من لیز می خورد وقیقاج می رفت و دل من تاپ تاپ می کرد. همه این اتفاقات هم در عرض 15-20 دقیقه بارش سریع برف افتاد. بعد به خودم گفتم خودت را کنترل کن. دنده دو ، سنگین ، ترمز نکن و مورچه وار حرکت کن. زیر لب مدام صلوات فرستادم که به جایی تصادف نکنم و آنقدر آرام حرکت می کردم که نیازی به ترمز نباشد. آنقدر پایم را روی کلاچ بالا پایین بردم و فشار دادم که کف پایم درد گرفته بود و ماهیچه اش می پرید. واقعا هیچ وقت این قدر نترسیده بودم. تجربه خوبی نبود فقط این حسن را داشت که یک تجربه کسب شد. !

2- موضوع این نوشته معادله تصاعدی زرنگی و بارش است. بارش باران و خصوصا برف که زرنگی بعضی ها ( بخوانید رندی ) را شکوفا می کند. با اینکه بارش باران شهر را تمیز می کند ( بر عکس برف که کثیف می کند) اما انگار تمام رنگ هایی که آدمها صبح و در طول روز به خودشان می مالند را پاک می کند و می شوید . ظاهر واقعی و شخصیت آنها روی سطح می آید که چیز چندان خوش آیندی هم نیست. سعی می کنند زرنگ بازی در بیاورند تا از یک ماشین یا تعدادی دیگر جلوتر بیفتند. اگر در حالت عادی کمی احترام خودشان را نگه بدارند وقتی باران و برف می آید که همه آن اخلاقیات دروغین و تعارف های الکی هم شسته می شود و می ریزد. آن موقع دیگر فقط یک چهره زشت می ماند. هر چراغ قرمزی رد می شود، جای دیگران در صفوف ماشینها گرفته می شود، هر خیابان خلافی مجاز می شود و حتی برای یک لحظه هم حاضر به راه دادن به دیگری نمی شوند. جالب اینکه با این کارها خودشان را زرنگ و راننده ماهر می دانند. غافل از اینکه فقط خودخواهی نفرت انگیزشان را برملا کرده اند. تقریبا همه؛ تقریبا والبته طبق معمول نه صد درصد . از این جنبه باران و برف خوشم نمی آید چون دلیل ترافیک تهران در این روزها همین است. ظرفیت کم خیابانها و زیادی ماشین ها بهانه است برای پوشاندن یک واقعیت زشت به نام خودخواهی ؛ زودتر رسیدن به چه بهایی ؟ آنهم وقتی که اگر کمی در رانندگی به دیگران کمک کنیم راه خودمان زودتر باز می شود.

3- صبح باز هم مجبور شدم با ماشین خودم بروم سر کار. بر خلاف میلم ؛ ولی چاره ای نبود. از ترس لغزنده بودن خیابانها ساعت 6:15 زدم بیرون ( که خوشبختانه نبودند) در سربالایی اطراف خانه تا خیابان شریعتی در تاریکی صبح یک خانم را دیدم که پیاده راه می رفت . نگاهی انداخت ؛ ایستادم و سوارش کردم . تشکر کرد احساس کردم صدایش طور خاصی است و برای یک لحظه پشیمان شدم اما بروی خودم نیاوردم - بازهم به خودم گفتم موردی نیست و صدایش این طوری است ؛ به گمانم درست هم حدس زدم- سعی کردم کمی سر صحبت را باز کنم. گفت پرستار خصوصی است و برای شیفت صبح عازم بیمارستان است. پرسیدم کدام بیمارستان ؟ گفت باهر . حرف به این که خوبست مدرسه ها تعطیلند کشید و او هم گفت بچه ها را تا آخر هفته تعطیل کرده اند. اسم بچه آورد خیالم راحت شد؛ظاهرا که خانم خوبی بود ! سر ظفر پیاده شد. راهم را ادامه دادم و یک خانم دیگر را دیدم. دلم نیامد. دنده عقب زدم و او را هم سوار کردم. او هم پرستار بود و می رفت کودکان علی اصغر در انتهای ظفر. هم مسیر بودیم. جلوی بیمارستان پیاده اش کردم.
مطابق معول به مامان نگفتم چون می گوید تنها هستی کسی را سوار نکن. ولی واقعا می شود ساعت 6:15 صبح یک روز سرد زمستانی کسی را پیاده ببینی و سوارش نکنی ؟ و توی ماشین گرم به راهت ادامه بدهی ؟ اگر خودت جای آن فرد بودی چه ؟ پس انسانیت چی ؟ البته من نه احمقم ، نه ابله و از خطرات هم خبر دارم ولی عدم اعتماد کردن از خطرات احتمالی بدتر است. اگر هیچ کس به کس دیگراعتماد نکند که سنگ روی سنگ بند نمی شود. من سعی می کنم به حواسم و غریزه ام اعتماد کنم بعلاوه می دانم خدا با من است و امیدوارم او همیشه هوای مرا در همه حال داشته باشد. تا الان که داشته است . اما این که نظر من چقدر غلط یا درست است واقعا نمی دانم.

Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

Monday, December 1, 2008

خانه ام ابری ست

.باز باران ، باران
شیشه پنجره را باران شست از دل من
اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

حمید مصدق- آبی ، سیاه ، خاکستری

1- هوا بارانی است. باران ریز سردی گه گاه می بارد . روی برگها می پاشد و از آنها صدای خشکی بیرون می کشد که همه فکر می کنند صدای باران است اما بیشترصدای برگهاست تا باران. تن برگها از دست باران می لرزد شاخه را رها می کنند و آرام پایین می آیند. نگاه می کنم تمام خیابانها و کوچه ها پر از برگهای چنار است و یک یا دو درخت دیگر همه زرد ،همه نارنجی ،همه قهوه ای ، همه طلایی : خجالت می کشم که اسم درختهای شهرم را بلد نیستم. هر کسی چنار و بید مجنون را می شناسد اما اسم اینها چیست ؟ که روی برگهایشان زیر باران راه می روم و آنها خش خش صدا می کنند.اسم پرنده ها را هم بلد نیستم. بجز گنجشگ و کلاغ. اما اسم آن قشنگها که سیاهند و خاکستری و کنار گوشهایشان سفید است و دو تایی برای هم آواز می خوانند چیست ؟ آن راهم نمی دانم. حتی تا چند روز پیش دائما می پرسیدم ( از خودم ) چرا برگها زرد می شوند ؟ یک جواب ساده اینست : چون پاییز است.! اما این جواب درست نیست. بنابر این توی اینترنت جستجو کردم و آنهم مثل غول چراغ جادو جواب درست را داد. حداقل حالا یکی از سوالهای همه ساله ام پاسخ داده شد. می توانم برای دیگران خصوصا بچه ها هم به زبان ساده بگویم. جالب اینکه رنگ زرد برگها همیشه زیر رنگ سبز آن پنهان است. ما نمی بینیم. بعد که دیگر سبزینه یا کلروفیل ساخته نمی شود ( در پاییز) رنگ زرد کم کم نمایان می شود. مثل خیلی چیزهای دیگر که پنهانند و همه همان رویه -همان ظاهر را نگاه می کنند. مثل من. !

2- حذف شد. !

3- دو سه روزست به آن مردان جوان بمبئی فکر می کنم.به قول همه "تروریست " ،هرچند من ترجیح می دهم این کلمه را استفاده نکنم و به آن نخوانمشان ، چون همه از آن استفاده می کنند. چند عکس از آنها بیشتر منتشر نشد اما قیافه شان به جهادی و تروریست و.. نمی خورد. خیلی جوان بودند و ذهن من مرتب می پرسد چرا دست به آن کار زدند ؟ اصلا کار آنها هم مصداق همین عملیات ترور و بقول اعراب " ارهابی " هست یا نه ؟ خب،با کارشان بهانه ای دست همه آن طرفداران نظریه ترس و رعب و دشمننان می خواهد به ما حمله کنند ،دادند که تمام کارشناسان و متخصصان تروریسم و ضد تروریسم و وسیا و جاسوسی را از قوطی هایشان بیرون بکشند و هرکسی نظری بدهد تا معلوم شود چقدر این امریکایی ها آینده بین و محق هستند. اما ،
یک چیزی این جا می لنگد. یک چیزی درست نیست - درست سرجایش قرار نگرفته است. خانواده آن خاخام یهودی که مرده بود را نشان می دهند. نمی گویند یهودی می گویند اسراییلی و تا شماره شناسنامه و همسایه ایالت مینه سوتای 6 سال پیش آنها را می آورند وسط. اما هیچ کس راجع به آن جوانها حرف نمی زد. فقط یک کلمه "مجاهدین دکن". توی تاریکی فرو رفته اند. هیچ نوری روی آنها تابانده نمی شود. کی بودند ؟ خانواده آنها چه ؟ مادر داشتند ؟ مسلما !چون از درخت که سبز نشده بودند. همه از عملیاتهای تروریستی به زعم خودشان در دنیا حرف می زنند و همه تاریخچه را می کشند بیرون. کم مانده ترور کندی را هم به مجاهدین و القاعده خیالی نسبت بدهند ولی .. ولی هیچ کس نمی گوید هندی ها ، هندوها چه برسر مسلمانان این کشور می آورند. در کشمیر چه می کنند. چند سال پیش در گجرات چه کردند ؟ چند مسجد دوران مغولهای هند را به بهانه معبد و درگیری فرقه ای خراب کردند. اصلا "دکن" کجاست ؟ مردم آن مسلمانند یا هندو ؟ هیچ کس از این قسمت تاریک ماجراحرف نمی زند و همین قسمت است که با جوانها که حتی نمی دانیم چند نفر بودند در تاریکی محض و خاموشی و سکوت خبری فرو رفته است. و من را وا می دارد به آنها به عنوان تروریست نگاه نکنم. ناراحتم. نگران. برای مسلمانان. مسلمان هند بعد از آن ماجراها- که خودم دیده ام واقعا آدمها آرامی هستند و حتی مثل جاهای دیگر من و تویی شیعه وسنی هم ندارند. نگران مردم غزه . نگران چچنها که عنوان افراطی به آنها زده می شود و هربلایی می خواهند سرشان می آروند و دنیایی که دم نمی زند. نگران مردم نادان وبی خیال خودم. نگرانم. نگرانی های من بی دلیل است یا با دلیل؟آیا کاری از دست من بر می آید ؟

خانه ام ابری است.
یکسره روی زمین ابری ست با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست.

posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی


Tuesday, November 25, 2008

انگار که نیستی ؟

توی ترافیک مانده ام. نیم ساعتی می شود. نیایش به ولی عصر و در بعد از ظهری آفتابی و گرم. رادیو قرآن روشن است و قاری سوره هود را می خواند. از آنجا که کاری ندارم آدمها را نگاه می کنم. همه جور ، همه نوع آدمی دیده می شوند. ماشین جلویی من یک رنو است. پشت شیشه عقبش یکی از آن برچسبهای مارک " لگو" را چسبانده که تذکر می دهند بچه کوچک توی ماشین است. چقدر دلم می خواهد یک بچه کوچولو داشتم - از آنهایی که بدنشان آنقدر نرم است که انگشت شست پایشان را توی دهانشان می کنند-و یکی از این برچسبها را به شیشه عقبم می زدم و او را توی صندلی اش می نشاندم. یک پسر کر و کثیف اسفند فروش رد می شود. حواسم می رود جایی دیگر و محکم می کوبم به همان رنو. راننده اش یک خانم است. از توی آیینه اش می پرسد : چیزی شد ؟ مثل خودش تلگرافی علامت می دهم نه ! لطف می کند و برای پی گیری پیاده نمی شود.!
طبق قوانین مورفی که هر زمان خط خودتان را در ترافیک عوض کنید همان خط بهتر حرکت می کند من خطم را عوض نمی کنم و آرام آرام جلو می روم. ماشین کناری یک پژو با دو دختر کم سن و سال و دو پسرهستند. یکی از پسرها از دست فروش برای دخترکی که جلو نشسته و عرش را سیر می کند دسته گل زردی می خرد. دخترک می گذارد روی داشبورد کنار موبایل و یک جعبه سیگار. از توی ماشینشان صدای موسیقی تندی به گوش می رسد. پسرک صبر ندارد. ریز ریز پایش را از ترمز بر می دارد و هربار ماشینش کمی جلو می پرد.
مرد وزن جوان دیگری در ماشین پشتی مشغول بوسیدن همدیگر هستند. ای داد بی داد. دیگر نگاهشان نمی کنم تا یک جفت چشم کمتر نگاهشان کند!. یک نیسان پر از کاهو در سمت چپم است. پر از کاهوهای زرد بی رنگ و پلاسیده و توی ماشین دیگری چند تا مرد با قیافه آسیای شرقی نشسته اند و بی حوصله به نظر می آیند. توی ایستگاه های اتوبوس همه منتظرند و ماشینها را نگاه می کنند. منتظرند. منتظر تاکسی ؟ اتوبوس یا چیزی دیگر ؟ چه چیزی؟
با خودم فکر می کنم من اینجا چه می کنم؟ جواب معمول اینست: از سر کار بر می گردی خانه !
اما جواب واقعی من این نیست. روز خوبی نداشته ام. معده ام شدیدا درد می کرد و حتی مجبور شدم هرچیزی را که خورده بودم بالا بیاورم و بازهم دردش رهایم نمی کند. خوایم هم می آید چون دیشب تا دیروقت سر کار بودم. توی ماشین گرم است. صدای قرآن نه کوتاه و نه بلند. در یک کلام ، آرامش بخش : خواب توی چشمهایم می آید.
من اینجا چه می کنم؟ اینهمه آدم چه می کنند؟ راه می روند. منتظرند. توی ماشینهابا موبایل بلند بلند یا کوتاه کوتاه حرف می زنند. ( از روی قیافه شان می توان تن صدایشان را حدس زد) . ویراژ می دهند و اگر من نبودم زندگی چه می شد؟ مطمئنا هیچ فرقی نداشت. همین بود. یک شکلات می گذارم توی دهنم و تا می آیم فکر کنم:
مامان تلفن می زند که بگوید دارند می روند آرایشگاه. می پرسم ناهار چی داریم و چون ناهاری نیست که بدرد معده دردناک من بخورد لجم می گیرد. می گویم شما که یک وعده غذا بیشتر درست نمی کنی لطفا روی همان یکی وقت بگذارو تا می آیم غر بزنم می گوید خداحافظ خداحافظ و گوشی را قطع می کند. تصمیم می گیرم آن ناهار را نخورم و به افکار فلسفی ام بر می گردم.
یاد شعر خیام می افتم :
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
چه طور ممکن است خوش باشیم ؟ یک خانم مسافر کش با ماشین آلبالویی رنگش و دستکشهای سفید در دست برای یک مسافر آقا بوق می زند و آقا سوار میشود. ( یاد خاطره ای می افتم)
حالا توی میردامادم. یک بچه مدرسه ای با کیف قرمز و آلوچه ای در دست از وسط بلوار رد میشود . مسجد الغدیر بدون ختم است. یعنی سه یا هفت روز پیش کسی نمرده یا یک پولدار نمرده ؟
انگار که نیستی - فکر کن عدمی . وجود نداری . حالا که هستی لازم نیست خوش باشی. عقلت را بکار بینداز کمی فسفر بسوزان ببین تو را برای چه از طبقه بالا فرستاده اند پایین؟ چون هیچ کار آن بالایی ها بی حساب و کتاب نیست. نمی آیند همین جوری شش میلیارد آدم ( فقط در زمان حال- اگر گذشته ها را حساب نکنیم) را بفرستند روی زمین برای اینکه فکر کنند نیستند و حالا که هستند خوش باشند.
یاد آن مرد اسپانیایی می افتم که در کانال سی ان ان دیدم : با دوچرخه 41 کشور جهان را چرخیده و برای بچه ها به عنوان دلقک نقش بازی می کند تا آنها را که خسته از جنگ و فقر و بی عدالتی اند برای یک روز خوشحال کند. کاش یکی پیدا می شد آدم بزرگها را می خنداند! به او غبطه می خورم که راهی برای اینکه اثبات کند وجود دارد پیدا کرده است. لااقل می داند چه می کند.

به خودم می گویم فکر کن ببین به کجا آمده ای ؟ آمدنت بهر چه بود ؟ یاد حرف فرگل می افتم که می گفت خانم پیر تازه درگذشته ای به خواب نوه اش آمده و گفته بالایی ها خیلی به او -که مادر شهید هم بود- سخت گرفته اند . سوالات سخت می پرسیده اند.
هنوز جوابی پیدا نکرده ام برای آمدنم. برای رفتنم ، چه برسد به برای سوالاتی که باید در طبقه بالا روزی به آنها جواب بدهم. بقول علی شریعتی چگونه زیستن را به من یاد بده چگونه مردن را خودم فرا می گیرم. اما غیرممکن است سوالی باشد که جواب نداشته باشد. چون سوال بدون جواب یا جواب محتمل که دیگر اسمش سوال نیست. هردو دو روی یک سکه اند. یک روی سکه من اینست: برای چی اینجا هستم ؟ باید چه کار کنم؟ جواب ؟

posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

Thursday, November 13, 2008

آیا اخلاقیات مرز دارد ؟

امروز سر کلاسی بودم که اتفاقی افتاد. یک همکلاسی دارم که دختر خوبیست و خودش را دوست من می خواند. با چند نفر دیگرمشغول حرف زدن بودند و نمی دانم چه شد که او شروع کرد به حرف زدن از امام خمینی و ادایش را در آوردن.
آن چند نفر دیگر خندیدند و من نه. چیزی هم نگفتم. عکس العمل مرا که دید از من پرسید آیا طرفدارش هستم ؟
گفتم : بله. هم طرفدارش هستم و قبولش دارم ،هم به او احترام می گذارم.
گفت : ولی تو اشتباه می کنی . او اینطور بود و ... اسنادی هست که حرف مرا ثابت می کند. مطالعه ات در موردش را بیشتر کن. خودت متوجه میشوی که در اشتباهی.
گفتم: آره شاید. ولی از کجا معلوم اسنادی که می گویی درست باشند ؟ به من نشان بده تا تصمیم بگیرم.
گفت : اسناد هستند ومن هم دیده ام (!) خلیی هم راجع به او مطالعه کرده ام. (!) ولی تا وقتی جمهوری اسلامی سر کار باشد نمی شود این اسناد را رو کرد.
من چیزی دیگر نگفتم و او گفت : اینجوری به من نگاه نکن. حرفم را باور کن. درست که من مذهبی نیستم ولی خیلی پای بند اخلاقیاتم. از دین و خدا مهمتر برای من اخلاقیات است.
به او اطمینان دادم که هیچ جور خاصی به او نگاه نمی کنم. چون نظر خودش را دارد که برایش محترم است. مشکلی هم با او ندارم. اما من هم عقیده خودم را دارم و دلیلی هم برای عوض کردنش نمی بینم و بحث تمام شد.
البته به او نگفتم ( لزومی نداشت چون فرقی نمی کرد) و از او نپرسیدم این چه اخلاقیاتی است که پشت سر کسی که 20 سالست مرده ادا دربیاوریم ؟ یا به او فحش بدهیم؟ چون همه می دانند مرده احترام خودش را دارد.
اما متوجه شدم از نظر مردم اخلاقیات و مرز آن یعنی جایی که دلمان می خواهد . چون اخلاقیات مرزی ندارد. دارد؟

حسین بن علی (ع) گفت : " اگر دین ندارید لا اقل آزاده باشید."

ایراد بیشتر آدمها اینست که : آزاده نیستند

posted by Freshteh sadeghi فرشته صادقی

Friday, November 7, 2008

It is unwise to be too sure of one's own wisdom.
It is healthy to be reminded that the strongest might weaken
and
the wisest might err.


Mahatma Gandhi


posted by Freshteh sadeghi.فرشته صادقی

Saturday, November 1, 2008

حواسی به غارت رفته


من این هفته دوباره رفتم عروسی. دست خودم نیست مجبورم بروم. هرچند زیاد خوشم نیاید. دقیقا مسئله اینست که چون زیاد دعوت میشوم حالش را ندارم بروم و دائما مجبورم بخاطر رعایت حال دیگران بروم .
بهرحال ، این بار هم ،رفتم . احتمالا تا آخر ابن ماه یک عروسی هم در راه است !! معمولا وقتی می خواهیم برویم عروسی ، مامانم و فرگل - خواهرم- از دو هفته قبل به فکر این هستند که چه بپوشند. مامانم حتی یک دفترچه دارد که لیست مهمانی و عروسی ها را با لباسهایی که پوشیده توی آن یادداشت می کند که یادش نرود. فرگل کارش اینست که لباسهایش را بپوشد و جلوی آیینه سان بدهد و خودش را نگاه کند!
عادت کرده اند از من نپرسند چه می پوشم؟ چون جواب من یک جمله ثابت است " از آنجایی که عروسی پدرم نمی خواهم بروم یک چیزی گیر می آورم و می پوشم " . همیشه اینطور است. همان روز تصمیمم را می گیرم. اما قسمت سخت بعدی ؛ آماده شدن است. استحمام ، سشوار کشیدن موها، بعد اتو کردن. سر و صورت را صفا دادن. ! تازه من نه لباس اجق وجق می پوشم ، نه زلم زیمبو از خودم آویزان می کنم، نه بخاطر دردسرهای بعدی لاک میزنم و نه صورتم را در خم رنگرزی فرو می برم ولی از یک چیزی نمی توان صرفنظر کرد: کفشهای پاشنه بلند نفرت انگیز. یک جفت هم باید ببرم توی ماشین. چون با آن پاشنه ها امکان رانندگی نیست. وقتی توی پارکینگ سالن پیاده شدم ؛ آنها راپایم می کنم و راه می افتم و همیشه دو ترس با من است: در هر قدم بیم از دست رفتن ، بیم از دست دادن....

به مردها در این مواقع حسودیم میشود. مرتب ترین که باشند یک حمام و موهایشان را شسشوار می کشند( تازه فقط دستشان را به سرشان می کشند و اسمش را می گذارند شسوار) یک دست کت و شلوار ، حتی برای بار صدم ،هم مهم نیست ، بر تن می کنند که اگر قد بلند باشند با آن کلی خوش تیپ میشوند. اگر خیلی شیک پوش باشند یک جفت دگمه سردست هم می بنندند و مثل آقاها می روند عروسی. البته این قضیه در مورد مردهای مرتب است واگرنه مرتب نباشند که همینها را هم نمی کنند. حسودیم بیشتر به کفشهای تخت آنهاست. !!!

در عروسی متوجه یک چیز جالب شدم. عروس و داماد که وسط سالن ایستاده بودند ملت -یعنی جوانترها- همه دورشان را گرفته بودند و با دوربینهای دیجیتال و موبایل مثل جماعت عکاس و خبرنگار تق و تق عکس می انداختند.
خوب ، عکس می رفتند ومی دیدند ولی در واقع نگاه نمی کردند. همه چیز از دریچه دوربین بود. تمام حواسشان به این بود عکس و آن لحظه را بگیرند اما بقیه لحظات و صحنه واقعی ،آن چیزی که روی می داد را فراموش کرده بودند.شاید اصلا آن را نمی دیدند.
چند سال پیشتر همین اتفاق در سفری رخ داد. ما از یک مجموعه قصر دیدن می کردیم. همه یکی یک دوربین فیلمبرداری دستشان بود و فقط فیلم می گرفتند. ناگهان راهنمای تور صدایش درآمد وگفت چرا همه چیز را فلیم می گیرید و خودتان نگاه نمی کنید. این موقعیتها دیگر دست نمی دهند و من دیدم چه راست می گوید. بهترین دوربینهای دنیا چشمان ما هستند که اگر خوب نگاه کنند همه چیز را برای همیشه در مغز ضبط می کنند. تا ابد !!!
اما مدت زمان زیادی نیست که همه یکباره تمام حسهایشان- بعبارتی حواسشان- را کنار گذاشته اند. می بینند ولی سر سری، درست نگاه نمی کنند.
میشوند ولی گوش نمی دهند.هیچ کس نمی تواند آهنگی را بیاد بیاورد یا آنرا با " سوت زدن" تکرار کند.
انگشتان سبابه و شصتشان را به هم نزدیک نمی کنند تا چیزی را درست لمس کنند( فقط این دو انگشت را برای نشان دادن "پول" به هم می سایند)
حس بویایی هم بخاطر جراحی های بینی و دودماشینها دیگربکلی فراموش شده است. مال بعضی ها هم هیچوقت کار نمی کرد.
و حس ششم هم که هیچ! از روز اول هم زیاد حسابش نمی کردند.
من خودم حس ششم خوبی داشتم. بعضی چیزهای کوچک را از قبل حدس می زدم. مثلا فکر می کردم معملممان یا استادمان در دانشکده نمی آید. خیلی ساده !نمی رفتم و او هم نمی آمد. یا خیلی چیزهای دیگرمثلا قبل از اینکه کسی تلفن یا زنگ درب را بزند می دانستم کیست.
اما حالا که به آن فکر می کنم می بینم حس ششم من هم مثل قوه تخیلم زنگ زده است.( زنگ زدن قوه تخیل از عوارض بزرگ شدن است )
تابستان اخیر که مرتبا برق می رفت و همه به آن به چشم " نقمت " نگاه می کردند و من به چشم " نعمت" ؛ داشتم تمرین استفاده از بویایی و لامسه و حس ششم می کردم. وقتی می خواستم توی تاریکی آشپزی کنم و و نمی شد شیشه های ادویه را پیدا کنم یا برچسبهای روی آنها را بخوانم ،باید به بویایی ام اعتماد می کردم. برای پیدا کردن چیزها توی تاریکی به لامسه و حدس زدن اینکه آن اطراف چیزیی هست که به پایم بخورد یا نه ؟ به حس ششم . هرچند این تفریح گذرا هم با درست شدن مشکل برق تمام شد.

ولی واقعا آدمها چقدر از حسهای 5 گانه - بخوانید 6 گانه - استفاده می کنند؟
حواس همه به غارت رفته است. شاید بخاطر نوعی از زندگی مردن و راحت ،بسیار راحت !
دیگر آدمها خودشان را به زحمت نمی اندازند تا حواسشان را بکار بگیرند ا. مگر در راه هایی که نفعی داشته باشد خصوصا منفعت مالی یا شاید برای سرگرمی. البته این یکی را مطمئن نیستم چون دیگر پازل هم حل نمی کنند. پازلهای گران می خرند اما حوصله چیدن آنرا ندارند. اصلا این مغز را نمی خواهند به کار بیندازند.
هرچند همیشه کسانی هستند که مثل دیگران نباشند. کسانی که به حواس ،به استعداد و به قوت و ضعف آنها مثل دوستی خوب اعتماد کنند . خودشان می بینند ، می شنوند و لمس می کنند-بدون اینکه به دیگران فرصت بدهند جای آنها ببینند و بشنوند و تصمیم بگیرند. اکثراهم این بذل اعتماد بی نتیجه نیست.
دو دسته آدم. دو طرز فکر مختلف. ما جزو کدامیم؟ من می خواهم جزو گروه دومم باشم. می خواهم کمی قوه تخیل و حس ششم ام را روغن کاری کنم بلکه مثل همان روزهای خوب گذشته کمی بهتر کار کند. !!

من این هفته بار دیگر رفتم عروسی. کادو هم دادم. آیا ارزش رفتن داشت ؟ شاید بله !!
چون با یک نفر آشنا شدم که هم رشته و هم دانشکده ای من بود ولی خوب 4-5 سال کوچکتر از من و خبرهایی درباره کسانی داد که از زمان فارغ التحصیلی یعنی -7-8 سال پیش دیگر با آنها کاری نداشته ام. بعلاوه دوستم که مرا دعوت کرده بود هم دیدنم خوشحال شد. فکر می کنم خوشحال کردن یک نفر ارزش کمی سختی را داشت.
سختی به پا داشتن جکهای هیدرولیکی 10 سانتی متری

راستی ، زنده باد تغییراتی که در آدمها ایجاد می کنیم. حتی ریزترین تغییرات. شاید بعدا توضیح بدهم

Tuesday, October 21, 2008

دوستی

.اوایل این هفته دوستی قدیمی و 15 ساله مرا به عروسیش دعوت کرد. با اینکه دوستی قدیمی است ولی ما همدیگر را زیاد نمی بینیم چون او امریکا زندگی می کند. - ولی اگر ایران هم بود احتمالا وضع فرقی نداشت. فقط هردوسال یکبار که بر می گردد یک ظهر ، یا بعداز ظهر یا شام را با هم می گذرانیم . 3-4 ساعت در هر دو سال. خیلی کمست .نه ؟
آیا ما واقعا با هم دوستیم یا چون اسم دیگری سراغ نداشتیم آنرا " دوستی " نامیدیم؟
آن اوایل که او رفت امریکا برایش نامه های بلند قشنگی می نوشتم. او هم اگرفرصت می کرد جواب نامه ام را می داد. ولی بعد بتدریج فاصله و زمان و مکان ما را دور کرد . او درس می خواند ، کار می کرد و زندگی خودش و خواهرش را می چرخاند . دیگر سخت بود اگر بخواهد بنشیند و نامه نگاری هم بکند. نمی شد بر او خرده گرفت.
ماجرا مال 10-12 سال پیش است. وقتی هم که در 6-7 سال اخیر اینترنت فراگیر شد دیگر آن فاصله کار خودش را کرده بود و بین ما دره ای باز شده بود که با هیچ چیز قابل پر کردن نبود و نیست.
بهرحا ل من رفتم عروسی کذایی ! کادو هم دادم و او دو شب بعد با همسر جدید رفتند امریکا تا کی برگردد و دوباره همدیگر را ببینیم؟
واقیتی انکار ناپذیر وجود دارد و آنهم اینکه آدمها باید " دوست " داشته باشند. اما چه دوستی ؟ طبق نصیحتهای آدمهای بزرگ ، دوستی که از خودت بهتر باشد ، چیزی به تو یاد دهد ، با ادب باشد ، دست و صورتش را بشورد و در حد امکان وضع مالی خوبی داشته باشد . خدا را چه دیدی شاید روزی بدرت خورد. !!!
در ضمن هیچ چیز ، هیچ رازی را به دوستت نگو ، شاید روزی رابطه تان بهم خورد و ورق برگشت.
یکی نیست به من بگوید اگر قرارست روابط بهم بخورد پس چه "دوستی" ای ؟ اصلا اسمش دوستی است ؟
چند تا آدم می شناسید که دوستان واقعا خوبی داشته باشند. یا واقعا دوست خوبی برای دیگران باشند؟ یتوانند خودشان را "دوست " بنامند ؟
اما آدمها اشتباها با هر که آشنایی پیدا می کنند اسم " دوست " رویش می گذارند. و چند ماه که رابطه فراتر رفت می شود " دوستم" یا " دوست صمیمی من "
دخترها که ذاتا زودتر دوست می شوند و زودتر هم دوستی را بهم می زنند. به گمان میان پسرها دوستی قدیمی تر و پایدار تر راحت تر پیدا میشود ، شاید چون زنها ذاتا حسودند( بجز عده ای معدود از آنها ) ، مردها هم حسود هستند ولی نه به آن شدت ، در ضمن نوع و خمیر مایه حسادتشان فرق می کند و این مانع برقراری رابطه صمیمی بینشان نمی شود. ولی زنها چرا ! اکثر اوقات بعد از مدتی بر سر موضوعاتی کوچک که به مرور زمان رویهم جمع شده اند آن رشته گسسته میشود.
بهرحال آنچه مسلم است دوستی با هیچ قیاس و میزانی قابل انداز گیری نیست. خودش را باید نشان دهد. جالب اینکه گاهی آدمها کسی را دوست خودشان نمی دانند ،یعنی علی الاطلاق دوست خطابش نمی کنند و بیشتر روی آشنایی با او حساب می کنند. اما آن شخص در مواردی چنان کمک یا همدلی نشان می دهد که صد تا از آن " دوست صمیمی من" ها نشان نمی دهند..
نوشتم " همدلی " به نظرم این هم یکی از آن جنبه های ندیده گرفته شده در دوستی است. گاهی از دوستت هیچ نمی خواهی ، توقعی نداری بجز اینکه کنارت باشد ، در سکوت به تو نگاه کند یا فقط به حرفت گوش دهد بدون اینکه وسط حرفت بپرد یا نظر دهد یا مسخره بازی در آورد. فقط می خواهی آنجا باشد.
آدمها همیشه از دیگران توقع دارند " دوست خوبی" برایشان باشند. همزبان آنها باشند ، کمکشان کنند ولی هیچ وقت به جاده دوستی به عنوان دو طرفه نگاه نمی کنند. همیشه باید این جاده یک طرفه و از سوی مقابل باشد.
آیا شما تا بحال دوستان واقعی دیده اید ؟ نه برای خودتان ! دیده اید دو نفر با هم واقعا دوست باشند ؟
من دیده ام ولی خیلی کم. واقعا کم.
اما در مورد خود من ، راستش ، من هم هیچ وقت دوست واقعی کسی نبوده ام. شاید چون خواسته ام دوست خوبی باشم و دگران جاده را یکطرفه فرض کردند. شاید کسی دوست خوب نخواسته است. شاید هم کم کاری من بوده باشد.
شاید هم......
هزار شاید و اما....
هزار بود و نبود....

Monday, October 20, 2008

امید از حق نباید بریدن

-->
" امید از حق نباید بریدن ، امید سر راه ایمنی ست. اگر در راه نمی روی ، باری سر راه را نگه دار. مگو کژی ها کردم. تو راستی را پیش گیر ، هیچ کژی نماند. !
امید را زنهار مبر "
مولوی – فیه ما فیه
امید داستانی طولانی دارد. داستانی که از صبح روز ازل آغاز میشود. با گریه آدم رانده شده به امید چه؟ به امید بخشایش . به امید بازگشت!
در قران داستان امید با ذکریا نمود می یابد. مردی میانسال و تقریبا مطمئن ،که از او و همسر میانسالش فرزندی پدید نمی آید و بازهم امیدوار به درگاه خدا :
" پروردگارا من خودم را از درگاه تو محروم و ناامید نمی دانم. پس فرزندی به من عطا کن"
و شاید به پاس همین امید فرزندی به او عطا شد که در کودکی حکم نبوت گرفت و " سلام بر او روزی که متولد شد و روزی که می میرد و روزی که برانگیخته میشود"
جالب اینکه قرآن هربار در اشاره به امید از لفظی متفاوت استفاده کرده است:
" لا یائس من روح الله الا القوم الکافرون" از کلمه ای متضاد امید : یاس
"یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمته الله : از کلمه امید داشتن.
" ادعوه خوفا و طمعا " او را از روی بیم و امید بخوانید : طمع.
امید و طمع یکی هستند؟ طبق معیارهای امروز زبان فارسی نه ! ولی اگر نه ، پس چرا خواجه شیراز می گوید: "اکنون از من طمع صبر و دل و هوش مدار ؟"
پس طمع هم نوعی امیدست. طمعی که در آن چشمداشت نباشد.
اما امید معمولا به چیست ؟ فرقش با آرزو چیست ؟ امید چهارچوبی ندارد. برایش سقف تعیین نمی کنند ، در هیچ قیاس و میزانی و ترازویی نمی گنجد. بی شکل است و مبهم. درحالی که آرزو برعکس آنست. سقف و محدودیت دارد، گاهی کاملا نابود می شود و چیز دیگری ، آرزویی دیگر جایش را می گیرد. با تغییر سن تغییر می کند. زمان و مکان دارد. ممکن است گه گاه عوض شود و چیزی با ارزش تر یا حتی کم ارزش تر جایش را بگیرد.
امید مثل یک جاده مه آلودست. می دانی چیزی در آن انتهاست ولی نمی دانی چه شکلیست و همین تو را وا می دارد که در سرما و گرما ، زیر بارش باران و سرزنشها ، گمان ها و مخالفتها پیش بروی. چون چیزی آنجاست که تو را می خواند.
اما امید کجاست ؟ در چشمهایا دستها ، در تن صدا یا خنده ها ؟ "در ذهن یا در دل "؟ شاید همه جا و نه هیچ جایی معین. شاید اول در دل ولی بعد در ذهن و بعد مانند جریان خون در همه جای بدن. شاید به قول دوستی" همان شعله ای که گرمایش تورا گرم می کند" بی آنکه بسوزاندت.! خودش جاری و ساری است و ساطع شونده!
و فقط یک کلمه دیگر می ماند همراه با امید :" توکل "
آن هم نوعی از امیدست یا خود آن ؟ باید باشد . به نوعی خود آن. توکل یعنی از تمام خلق امید و طمع بریدن و فقط روبه یک نفر کردن. تمام ریشه های کوچک و هرز باور به دیگران را قطع کردن تا تنه درخت باور به او ببالد و رشد کند و سایه دهد و تمام ذهن و دل را اشغال کند. که در آن صورت می بینی کتابی که پر از کلمه توکل است خودش کتابیست سراسر امید و وعده های راست ،سراسر بشارت و هدایت. و بعد می بینی چه کتاب زیبایی که هیچ وقت زیباییش را به این چشم ندیده بودی.
"یافتن امید دشوار نیست ، کمیاب هست اما نایاب نیست ." اما یافتن امیدوار واقعی سخت است.درست مثل متوکل واقعی !
"مرا امید وصال تو زنده نگه می دارد وگرنه هردمم از هجر توست بیم هلاک "
حافظ
پی نوشت :
1- هیچ کس از رحمت خدا ناامید نمی شود مگر قوم کافران. یوسف 87
2- ای بندگانی که بر خود ظلم کردید از رحمت خدا ناامید مباشید. زمر 53
3- او را از روی بیم و امید بخوانید. اعراف 56
posted by Freshteh sadesghi فرشته صادقی

Saturday, October 4, 2008

. مرثیه ای بر یک مرگ از پیش اعلام نشده


گابریل گارسیا مارکز کتابی دارد به نام " وقایع نگاری یک مرگ از پیش اعلام شده " داستان مرد جوانی که دو برادر بخاطر مسائل ناموسی خواهرشان به دنبال او هستند تا او را بکشند- مارکز تمام داستان را تعریف می کند و بعد از تمام ماجراها می گوید این ادعای ناموسی را نمی تواند باور کند حتی پس از سالها که از تمام داستان گذشته است- بهرحال نکته جالب داستان اینست که سانتیاگو ناصر ( شخصیت اصلی که کشته میشود) وقتی می میرد که همه می دانند او قرارست بمیرد ولی خودش نه و هرکاری که اهالی می کنند تا او را پیدا کنند و خبر مرگ قریب الوقوع را بهش برسانند نمی شود. ! قسمت دردناک ماجرا همین است. که همه بدانند و تو ندانی و کشته شوی. اما شاید اینطوری بهتر باشد که ندانیم کی می میریم یا چرا میمیریم؟ یا زمان آن کی است ؟ چون اگر می دانستیم یک عمر را به عزای آن یک لحظه حرام می کردیم ومی رفت .بعلاوه دیگر زندگی وقتی بدانی کی می میری معنی ندارد.
این روزها شاید به علت مرگ یک همکار بیشتر به مرگ فکر کردم. سالها پیش که ملت کمی از روز قیمت حساب می بردند و عشق بهشت و هراس از جهنم داشتند ، توی بعضی مغازه ها یک برگه فتوکپی دیده میشد که عنوانش بود : 40 پند از مولای متقیان . خب. من همیشه به آن نگاه می کردم و محض رضای خدا بیشتر از یکی هم یادم نمانده است.
علی (ع) می گوید : بزرگترین اسرار مرگ است.
توضیحش رویش است یعنی نپرسید ! اما واقعا نگاه ما و جهان بینی ما به مرگ چیست ؟ شاید بد نباشد خودمان را روانکاوی کنیم و ببینیم آیا ازش می ترسیم؟ بدمان میِ آید ؟ سعی می کنیم بهش فکر نکنیم و ندید بگیریمش ؟ آیا حاضریم هرلحظه که ملک مقرب آمد آنرا پس بدهیم به صاحبش ؟ من تازگیها دارم کمی خودم را به این حقیقت عادت می دهم که مرگ حق است و اگر نبود بد بود.
در داستان گالیور ؛ که فقط قسمتهای لی لی پوت و فلرتیشیای آن را دیده ایم و کاپیتان لینچ؛ گالیور بعد از ،شاید هم قبل از لی لی پوت،گذارش به سرزمینی می افتد که مرگ در آن راهی ندارد و آدمها همه پیر و درمانده آرزوی مرگ می کنند و مرگی درکار نیست.

من از این هستی چند روزه به تنگ آمده ام
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست.

ما هیچ وقت به این جنبه که مرگ قسمتهای خوب و جالب و قشنگ هم دارد فکر نمی کنییم. من دارم روی همین ایدئولوژی کار می کنم که به آن به عنوان چیز بدی نگاه نکنم و خودم را برایش آماده کنم. هر زمان که آمد دیگر امرست که آمده است.
در مورد همکارم سعی کردم راجع به مرگش و عذاب وجدان که احتمالا پشت سرش غیبت کرده ام ( می گویم احتمالا، مطمئن نیستم . شاید هم به غیبت پشت سر او گوش داده ام)کنار بیایم و فقط از خدا برایش طلب مغفرت کنم.
( اینجوری نگاه نکنید زنی که غیبت نکند فقط فاطمه زهرا بودو بس! تازه من واقعا از آن آدمهایی هستم که خودسازی می کنم که غیبت نکنم.)
خوبست گاهی آدمها بمیرند تا ما هم بدانیم اصلا باقی نیستیم ولی کو گوش شنوا ؟ اول از همه خودم.

posted by Freshteh sadeghi فرشته صادقی

Wednesday, September 17, 2008

ماه رمضان است و مثل همیشه همه می گویند این ماه را درک کنید و من نمی دانم درک کنید یعنی چه ؟ واقعا یعنی چه ؟ آنهایی که همه اش می گویند درک کنید واقعا خودشان درک می کنند؟ یا
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند ؟
بهرحال من قرآن می خوانم بدون اینکه برای درک کردن یا نکردن ماه رمضان باشد. فکر می کنم هم به من آرامش می دهد هم درونم را روشن می کند. روش من اینست که سی دی "سدیس " یکی از امامان مسجد الحرام را می گذارم و گوش می دهم و همزمان نگاهی به قرآن و نگاهی به ترجمه دارم. اگر چیزی به نظرم جالب بیاید آنرا رنگی می کنم یا زیرش را خط می کشم. بهرحال جوری مشخصش میکنم. سوره های زیادی هستند که محبوب منند. مثلا اسرا، تبارک ، مریم ( عاشق این سوره ام) یا یس و رعد و احتمالا چندتای دیگر. اسرا را خیلی دوست دارم. از بعضی از سوره ها خوشم نمی آید. یعنی بهترست بگویم بعضی دیگر مثل بالایی ها ،را بیشتر دوست دارم. بهرحال امروز در سوره نحل یک چیز جالب دیدم و آنهم اینکه : یک جا نوشته بود همه چیز در دنیا آثار و اظله خودش را به هر طرف می فرستد.(47-48)
خب از خیلی ها، خیلی چیزها را بپرسیم نمی دانند از جمله مثلا نمی دانند اثر پروانه ای چیست. چیزی که من راجع بهش شنیده ام اینست که اگر پروانه ای در یک طرف زمین بال بزند می تواند در طرف دیگر باعث توفان شود. اثر معروفیست و فکر می کنم درست هم نیست. ( یعنی دانشمندان خودشان هم قبولش ندارند)!!! اما منظور من چیز دیگری ولی مثل همین بود: یک بار جایی شنیدم که ما اگر دستمان را تکان بدهیم یا برگردیم ،یا هرکاری کنیم موج و طول موجی ساطع می شود و همه کسانی که فیزیک خوانده اند می دانند موج هیچ وقت از بین نمی رود. یعنی هرکاری می کنیم با اثرش می ماند و ادامه می یابد. اگر البته توانسته باشم این اصطلاحات را خوب تعریف کنم. یعنی همان که قرآن می گوید: همه آثار و انعکاسشان را همه جا می فرستند. اینست که روز قیامت خیلی راحت همه چیز را جلوی چشممان می آورند. ( به تصریح قرآن) چون همه مثل موج ضبط شده وجود دارد. ! خیلی ساده بنظر می رسد. ! یک چیز دیگر هم بود.: چندین جا در این سوره از صبر حرف میزد و از توکل به خدا. ما می گوییم من به خدا توکل دارم ولی نداریم. خیلی راحت . برای همه چیز دست به دامن دیگران می شویم اما برای آنکه باید دست دامنش شویم تره هم خرد نمی کنیم. راستش من کتاب تذکره الاولیا عطار را که خواندم تمرین توکل کردم. وحالا دیگر زیاد برای بنده های خدا تره خرد نمی کنم. نه اینکه بی ادبی یا چیزی در میان باشد. فقط آنقدر که دیگران به حرفهای آنها و اعمال و حرکاتشان اهمیت می دهند من نمی دهم. برایم حرفهایشان و اصولشان مهم نیست. گاهی لجم می گیرد. عصبانی هم می شوم ولی سعی می کنم همه شکوه ها را به اویی که می بیند ببرم. و او هم می بیند شاید حرفی نزند که ملت هرکار می خواهند بکنند ولی می بیند و من به همین دیدن او دلخوشم. هرچند همین دل خوش بودن باعث شده دیگر هوای خودم را هم داشته باشم و یادم باشد او هرکاری من بکنم را هم می بیند !از هر نظرکه حساب کنم به عطار و تذکره الاولیای او خیلی مدیونم.
فرشته صادقی Written by freshteh Sadeghi

Thursday, August 28, 2008

باد می آید ، باد

باد خوش شهریور

و درختانی که در وزش آن

سری تکان می دهند و شاخه هایشان را

مثل دستانی راست و چپ می کنند.

باد می آید

با خودم می گویم ارتشی از فرشتگانست

راهی جایی

یا مژده رحمتی بر کسی *

باد می آید

باد خنک سرکش

که نوید فصل محبوبم است

پاییز

گهگاه که تند می شود دستی به سر چند برگ مشتاق می کشد

و آنها را دوستانه با خودش می برد

به همه می گوید

پاییز در راهست

پاییز خنک ، پاییز زرد

پاییز نارنجی قهوه ای و سرد.

* " و ارسلنا الریاح بشرا بین یدی الرحمه "

Monday, August 25, 2008

بیایید خودمان " تغییر" ی شویم که در دنیا جستجویش می کنیم. گاندی

تصمیم گرفته ام از برج عاجم بیایم بیرون. ادمهای دیگر را از نزدیک تر و دقیق تر نگاه کنم. ببینم دنیا فقط من و شهر من و منطقه مسکونی من و اتاق خواب من نیست. دنیا وسیع تر ، بزرگتر ، زیباتر و گاهی زشت تر از آنی است که با این دوچشم غیر مسلح می بینم. با خواهرم می روم مرکز حمایت از کودکان کار . یک ان جی او که سال 81 به همت چند جوان تاسیس شد تا به کودکانی که در خیابانها و کارگاه های پایین شهر کار می کنند و آنهایی که ایرانی نیستند بلکه افغانی اند و به خاطر سیاست احمقانه دولت ما نمی توانند در مدارس ایرانی درس بخوانند ، کمک کنند. می رویم با مترو از میرداماد تا مولوی و بقیه راه تا مرکز را پیاده طی میکنیم. فکر میکنم ایکاش دوربین همراهم بود تا از صبح خیابان مولوی خلوتی اش - از مغازه های عمده فروشی و ساندویچ فروشی هایی که هنوز مثل قدیمها دور ساندویچشان کاغذ میبندند و بوی خاصی می دهند و از فلافلی ها عکس می گرفتم. می رویم تا ماشین یونیسف را می بینیم که نزدیک مرکز پارک کرده است. آمده اند با دخترک افغانی مصاحبه کنند که می خواهد نشریه 15 صفحه ای منتشر کند. خواهرم- فرگل- برای او مقداری مطلب تهیه کرده تا در نشریه اش استفاده کند و او خیلی خوشحال است. میرویم به درون مرکز. خانه ای تو در تو به سبک خانه های قمر خانمی که لابد یک فرد خیر به انها داده است. توی بیشتر اتاقها کلاسها برپاست. درسها تا پایه پنجم را نهضت سوادآموزی درس می دهد. و بعد از آن تا دوم راهنمایی - بالاترین مقطعی که دارند را بچه های خود مرکز زحمت میکشند. همه نوع بچه اینجاست. دختر، پسر، بی روسری با روسری ، همه سن و همه رنگ و قیافه که انگار صبح فقط از توی لحاف تشک بلند شده اند و کیف را برداشته اند و پریده اند توی مرکز. دوتا پسر می بینم که دارند چیزی می نویسند. می گویم : انشاست ؟
یکی شان می گوید نه ، درس علوم است که دارم از دفتر دوستم رونویسی می کنم که سر کار بگذارم جلویم و حاضر کنم. 15- 16 سالی دارد.
" اینجا دروازه غارست " یکی از مسئولین قسمت داوطلبان بهم می گوید" اما بچه ها از بچه های دیگر خودساخته تر و قدردان تر هستند " یاد لوس و ننرهای اطرافم می افتم که با هزار قربان صدقه و مدرسه های غیر انتفاعی میلیونی بازهم دو قرت و نیمشان باقیست و اینهایی که تابستانی می آیند مدرسه ای بدون هیچ چیز به عشق درس خواندن و جاهل نماندن و چه استعدادهایی دارند که در گوشه کارگاه ها و خیابانها تلف میشود. این بچه ها به مرکز اعتماد دارند و همین باعث شده دائما از صبح تا بعداز ظهر اینجا باشند. یک دکتر عمومی هم می آید . خبر داده اند تا مادر ها و مادربزرگها بچه ها را بیاورند معاینه کند. قرارست فرگل هم دوروز دیگر تعدادی از آنها را ببرد به دیدن متخصصی از اقوامان برای بیماری های مغز و اعصاب. او که استارت خوبی زده است و از بخش تبلیغات و درمانی کمک می کند. منهم قول داده ام در قسمت ترجمه زبان و بولتن کمک کنم. عصری مجله کیهان بچه می خرم که بتوانم مشترکشان شوم و نشریه را برای بچه ها به کتابخانه مرکز بفرستند. مسئول کتابخانه می گفت عاشق مجله و کتاب هستند. من هم از بعضی از کتابهای محبوب دوره نوجوانی دل کنده ام و دادم به آنها.
اینجا دروازه غارست - جایی که قدرت -یک پسر آدم حسابی افغانی که من و فرگل عاشقش شده ایم- جمال - فاروق ، ذبیح الله - بلیندا- الهام- حمید ( یک پسر دیوانه که به فرگل ابراز احساسات می کند) سمیرا و سمیه و شکیلا و خیلیهای دیگر زندگی می کنند. کار می کنند و دوران کودکی و نوجوانی را پشت سر می گذارند.
اینجا دروازه غارست و من از پله های برج عاج آمده ام پایین. !

Friday, August 22, 2008

این روزها هرچه بیشتر می گذرد احساس می کنم بیشتر به یک شورشی تبدیل میشوم. خسته ام از آدمها و بیشتر خشمگین تا خسته. از آدمهایی که هرگز حرفت را متوجه نمیشوند. همه دعوا دارند . همه حرفت را پیچ می دهند و با آن در واقع تورا می پیچانند. دیروز با آقایی تلفنی صحبت می کردم و قصد داشتم موضوع ساده ای را برایش توضیح دهم هرچی می گفتم او یک چیز دیگر می گفت. نهایتا تشکر کردم و قضیه را درز گرفتم. فایده ای نداشت. اما این وضع من خودم را بیشتر از همه آزار می دهد . ساکت میشوم و احساس می کنم اصلا دلیل من برای بازکردن دهانم چیست وقتی هیچ کس متوجه نیست. آدمها با حرفهایشان ، با رفتارشان و با نصیحتهای ابلهانه شان آزارم می دهند. بعضی اوقات وقتی زیاد در کارم پرس و جو می کنند دلم می خواهد بگویم صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما می ترسم بهشان بربخورد. فقط به همین دلیل همه چیز را با خنده و شوخی برگزار می کنم ولی از درون خورده میشوم.چرا آنقدر در کارهم دخالت می کنیم. چرا فکر می کنیم طرف چون جوان است عقل ندارد یا خام است نیازمندنصیحتهای ماست تا ابد تا صبح قیامت. چرا وقتی می خواهند از چیزی نهیت کنند ( چون خودشان به آن علاقه ندارند حس گناه در تو زنده می کنند. این کار را بکنی گناه دارد. بابا دلم می خواهد گناه کنم! زور که نیست. اصلا کی گفته خدا با معیارهای آدمها دیگران را مجازات می کند. چه کسی گفته اگر چیزی از نظر من گناه است ( بدون اینکه مرجعی برای آن وجود داشته باشد) .پس حتما گناه است. منظورم غیبت و تهمت و دروغ نیست. همه آنها را می دانند منظورم چیزهای ساده تری است- پس حتما گناه است. اصلا چه کسی گفته این جامعه و این اسمان و زمین و کائنات با معیارهای من می چرخند که من بخواهم بقیه را با معیارهای خودم بسنجم و درباره رفتار و کردارشان قضاوت کنم. بعد هم همه را از دید خودم نصیحت کنم. من - ما- چه کسانی هستیم؟
این جامعه را چه کسی به رسمیت می شناسد؟ با معیارهای که؟
خسته ام هرچند سعی می کنم بجنگم .بهترست یک شورشی باشم تا یک زندانی افسرده و تسلیم تقدیر و آدمهایی که برایت زندانبانند.

از این روزگار نمی خواهم که عشق مارا به رسمیت بشناسد
زیرا من و تو هستیم
که به این روزگار
رسمیت می بخشیم

سعاد الصباح

Wednesday, August 20, 2008

* شهر سبز آفتابی و دموکراسی اسراییلی

سالها پیش کتابی خواندم به اسم " شهر سبز آفتابی " که در آن نویسنده به نکته خوبی اشاره کرده بود و آن اینکه استعمارگر و مستعمره نشین هرکدام درد خود را دارند . مستعمره نشینها می توانند تمام تقصیرها را گردن استعمارگر بیندازند ولی استعمارگران پس از اینکه یک یا دو نسل از حضورشان گذشت دیگر نه در کشور آبا و اجدادی جایی دارند و نه آنها را اهل این مستعمره می دانند: از آنجا رانده و از اینجا مانده می شوند و این درد کمی نیست.
و حالا من با اینکه با مردم اسراییل همدردی نمی کنم ولی می توانیم گاهی به آنها هم نگاهی بیندازیم.هیچ کس بر سر اینکه آنها زمین و سرزمین یک ملت را دربست و تمام عیار صاحب شدند شک ندارد ولی نسلهای دوم و سوم آنها دیگر تقصیری ندارند. خصوصا که یهودی هم هستند و هرچند در تمام دنیا آنتی سمیتیزم ( یهود ستیزی ) ممنوع است اما اما هیچ کس یهودی ها را دوست ندارد. محمود درویش مرحوم شاعری که هفته پیش درگذشت جایی گفته بود امیدوارست روزی خود اسراییلی ها به وخامت وضعشان پی ببرند و برای حل بحرانی که 60 سال طول کشیده و رهایش کنی 60 سال دیگر هم به همین ترتیب می ماند فکری بکنند. بقول محمود درویش آنها باید به خود آگاهی برسند. هرچند با وجود سیاستمدارانی که این کشور را اداره می کنند کمی بعید است موفق شوند. اما چرا دموکراسی اسراییلی ؟ چون آنها هرچقدر برای فلسطینی ها دژخیم باشند برای خودشان دموکراسی نیم بندی دارند. مثلا دستگاه قضا می تواند نخست وزیر را برای دریافت رشوه زیر سوال ببرد و کاری کند که مجبور به استعفا شود. دیگر اینکه یک گروه حقوق بشری اسراییل به نام " بت سلم " وجود دارد . از همانها که به خودآگاهی رسیده اند و به دست اهالی کرانه باختری دوربین داده اند. دوربین هندی کم و مسلما نه برای فیلم برداری از جشن عروسی و عزا بلکه برای نشان دادن تحقیرهای هرروزه ای که شهرک نشینان و ارتش اسراییل به آنها وارد می کند. جالب اینکه نتیجه رضایت بخش بوده و همه برای خودشان شده اند یک پا فیلم بردار که بجای سنگ انداختن و دستگیر شدن فیلم می گیرند و می دهند روی اینترنت و آبرو میبرند. از وقتی این فیلمها منتشر میشوند و همه رسانه های دنیا مجبورند آنها را مخابره کنند ارتش اسراییل مبجور شده خودش را کمی جمع و جور کند و حتی چند سرباز را به اتهام آزار و اذیت فلسطینی ها به محاکمه بکشاند.
حالا من این را میپرسم: قبلش بگویم من نه مخالف دولتم و نه مخالف نظام جمهوری اسلامی ، ولی همه ما می دانیم برای مردان دنیای سیاست ایران - چه چپ و چه راست - دموکراسی یعنی مردم بیایند رای بدهند. هرچه ملت بیشتر شرکت کنند یعنی دوز دموکراسی خونمان خیلی بالاست و مشت زده شده به دهان امریکا این بار دندان آسیای ششم آنرا شکسته است. ( ما در تمام این سالها دهان امریکا را آسفالت کرده ایم و همه اش در حال زدن مشت به دهان امریکا بوده ایم. آیا دیگر امریکا دندانی برای گاز گرفتن ما دارد ؟ )
ولی بعد از انتخابات ملت دموکراسی پسند میروند کنار بقیه چیزها در قوطی تا چهار سال دیگر بیایند بیرون. وجدانا اگر ما یک گروه حقوق بشری داشتیم که دست ملت دوربین می داد تا با آن فیلم بگیرند و مدرک تهیه کنند دولت تحمل می کرد؟ نه!

* " شهر سبز آفتابی " نام کتابیست از خانم باربارا وود


Sunday, August 10, 2008

رشدی ، دن کیشوت زنگ زده غرب



امسال جایزه 2008 بوکر - از جوایز سالانه و ادبی بریتانیا برای کتابهای نوشته شده به زبان انگلیسی - به کتاب " بچه های نیمه شب " سلمان رشدی اختصاص یافت. این کتب جدیدا چاپ شده نیست و به همراه چهار کتاب دیگر کاندید بهترین کتابهای جایزه گرفته در تاریخ 40 ساله بوکر بودند. رشدی تا بحال دوبار دیگر هم بوکر را گرفته و نکته جالب اینکه در سایت بی بی سی فارسی که این خبر چاپ شده بود و در بخش نظر سنجی تمام افراد نظراتی منفی راجع به این کتاب داده بودند. اکثر آنها از خارج از ایران و چند تن از افغانستان بودند. چند نفر گفته بودند که خواندن این کتاب را امتحان کرده اند ولی بی نتیجه آنرا کنار گذاشته اند و نتوانسته اند آن را ادامه دهند چون چرت و پرت بوده است. یکی نوشته بود چرت و پرت نویسی هنر نیست و بهترست رشدی کاری را که بلد نیست انجام ندهد.

شخصی از افغانستان نوشته بود رشدی آیات شیطانی را هم به سفارش نوشت و بعد از همه ماجراها چون یک مرده بیشتر نیست می خواهند او را احیا کنند.
ولی واقعیت چیست ؟ چرا هیچ کس از کتابهای رشدی تعریف نمی کند. چون واقعیت اینست که کتابهای او در حد و اندازه اثر هنری و ادبی نیستند .وقتی چیزی اثری در حد و اندازه ادبی نیست که نمی توانی با زور آنرا اثر هنری بکنی و درست اینکه بقول همان نظر دهنده افغان رشدی مرده است. او با آیات شیطانی مرد و حتی دادن نشان شوالیه به او توسط الیزابت ملکه بریتانیا یا بوکر و بهترین بوکر هم نمی تواند او را زنده کند. با یک مرده پوسیده چکار می توان کرد ؟ همان بهتر که در قبرش بگذاری بپوسد و نبش قبرش نکنی و این دقیقا همان کاری است که غربی ها با سماجت مشغول آن هستند.
وقتی با شدت و حدت یک کار غلط را ادامه دهیم هم معنایی بجز دهن کجی نمی توانیم داشته باشیم. دهان کجی به چه کسی ؟ به ایران و رهبران روحانی آن ؟ به فتوای امام خمینی یا اصلا دهان کجی به یک میلیارد و اندی مسلمان؟
به نظر من این آخری جواب من است. البته نباید از یاد ببریم در میان غربیها همه بد نیستند و ناعادلانه فکر نمی کنند و آدم حسابی زیاد دارند ولی واقعیت اینست که عامه غربیها از اسلام و اعراب هراسانند و اینرا در ذهن آنها کسی نکرد جز روشنفکران غربی ضد اسلام - در طی نسلهای مختلف و وقتی در جامعه ای با ذهنیتی مشخص زندگی کردی دیگر عوض کردن این ذهنیت و افکار کار بسیار سختی می شود.
البته امکان دارد ( چون برای همه چیز درمانی هست بجز مرگ ) ولی کار بسیار سختی است.
اما چیزی دیگر ، و آن اینکه ما مسلمانها در وضعیت بوجود آمده بی تقصیر نیستیم و گناهمان هم کم از آن غربی بی اطلاع نیست همین.


2- نویسنده معروف عرب محمود درویش درگذ شت. چهارشنبه در اثر بیماری قلبی و در امریکا.در پست های قبلی یک شعر از او نوشته ام. .

Wednesday, July 16, 2008

وعده یاری خدا

قصد داشتم امروز راجع به موضوع دیگری بنویسم اما از آنجا که امروز روز آزادی رزمندگان حزب الله بود موضوع را عوض کردم.
اما : خدا توی قرآن می گوید " ای اهل ایمان اگر خدا را یاری کنید او شما را یاری می کند "
جایی دیگر به پیامبر می گوید تو نبودی که تیر را انداختی بلکه خدا بود و جایی دیگر به یاران پیامبر وعده می دهد اگر مقاوم باشند بجای 3000 فرشته که با آنها در روز بدر مسلمانان را یاری کرد با 5000 فرشته یاری می کند.
اما آیا این حرفها ، این کلمات قرانی و مثالها برای عصر پیامبر بود؟ پس حال چه میشود؟ حزب الله لبنان مثال خوبی است از این وعده ها. نمی خواهم وارد فاز سیاسی و اینکه چه کسی آنرا با چه هدفی تاسیس کرد( که اظهر من الشمس است که ایران بود!) اما فقط اینرا می خواهم بگویم که حزب الله واقعا نمونه یاری خداست. ممکن است بعضیها به حرف من خرده بگیرند که نه ! چون سازمانی سیاسی است و جنگ راه انداخت و سرباز ربود ( که همه آنها دلایلی خودش را دارد و در مقالی دیگر می گنجد) اما همه حرف من اینست که : خدا یاری می کند. باید فقط به او و وعده هایش ایمان داشته باشیم و چون عقل داده که بنسنجیم می توانیم ببینیم کجا خدایی عمل کرده ایم و کجا غیر خدایی و اگر خدایی عمل کرده ایم مطمئن باشیم که او همراهمان است و بقول حضرت حافظ : دل قوی داریم که بنیاد بقا محکم از اوست.
بهرحال حسن نصرالله به وعده هایش تا کنون عمل کرده است و این برای مردی عرب مایه افتخار است چون سالها بود در میان اعراب هیچ منجی ای در حد و قامت نصر الله ظاهر نشده بود و محبوبیت او در بالاترین حد است. جایی خواندم حتی مردم و افکار عمومی اسراییل حرفهای حسن نصرالله را بیشتر از رهبران خودشان قبول دارند چون می دانند اگر او حرفی بزند خلف وعده و بهانه درکارش نیست و اینکه حرف مردی چنین خریدار داشته باشد فقط بر اساس اعتماد به خداست و لا غیر. حسن نصر الله من را یاد دو مرد بزرگ دیگر می اندازند. یکی 1400 سال پیش با تاسیس اسلام و دیگری در کمتر از 30 سال پیش با راه انداختن موج اسلام گرایی در سراسر جهان.جهانی که روز به روز در مادی گرایی فرو می رفت و حضور او مثل نسیمی آرام و راحتی بخش در گرمایی کشنده بود. خدا او را بیامرزد. چون نصر الله هم شاگرد مکتب اوست.
یادمان باشد همه ما خدا را داریم و او در همه حال هوای ما را دارد اگر ..
فقط ماهم کمی هوایش را داشته باشیم .

Saturday, July 12, 2008

شنبه 22 تیرماه ساعت، 18:00
امروز اساسی مشغول کار جمع آوری برای اسباب کشی بودم. بعد رفتم سراغ عوض کردن کارتنی که تقویمهای چندساله ام در آنهاست. این عادت من است و نمی توانم از آن دس ت بردارم نوشتن برای من مثل آب و هوا واجب است. بهرحال دیدم در سال 81 ( یعنی 6 سال پیش) در تقویمم نوشته ام می خواهم وب لاگ باز کنم و عجیب اینکه هیچوقت این کار را نکردم . لابد چون می خواسته ام موضوعی برای نوشتن داشته باشم و هنوز که هنوز هم چیزی برای نوشتن نیافته ام و اگر نه اینها را نمی نوشتم. بهرحال امروز فقط یک شعر دارم از همان تقویم سال 81. شعری ازمحمود درویش : شاعر عرب

بردهانش زنجیر بستند
دست هایش را به سنگ مردگان آویختند
و گفتند تو قاتلی
غذایش را ، تن پوشش را و پرچمش را ربودند
و اورا در سلولش انداختند
و گفتند تو سارقی
از تمام بندرگاه هایش راندند
زیبای کوچکش را ربودند و گفتند تو آواره ای !
ای خونین چشم و خونین دست
به راستی که شب رفتنی است
نه اتاق توقیف ماندنی است و نه حلقه های زنجیر
نرون مرد ولی رم نمرده است
با چشمهایش می جنگد
و دانه خشکیده خوشه ای
دره ها را از خوشه ها لبریز خواهد کرد.

Wednesday, July 9, 2008

سلام. چهارشنبه 19 تیرماه ساعت 14:30
من روزگاری کل کتاب تذکره الاولیای عطار نیشابوری را خواندم. بر دیدم نسبت به جهان خیلی اثر گذاشت. اصولانگاهم را تغییر داد. احساس کردم ما نسبت به خدا خیلی غافلیم و ناشکر در صورتیکه از نظر عرفا باید در همه حال او را در نظر داشته باشیم بعد چی میشود ؟ گناه نمی کنی . ظلم نمی کنی . به دیگران حرف بد نمی زنی چون می دانی همه جا حاضر و ناظر است. همان که امام خمینی گفت : "عالم مظهر خداست".
بهرحال من امروز راجع به ابراهیم ادهم می نویسم ویکی از حکایات او که روی من اثر زیادی داشت. حتی آن را چند روزی نوشتم و به دیوار اتاقم زدم. ابراهیم ادهم از عرفای قرن دوم هجری ( 8 میلادی ) است . گفته میشود شاهزاده ای یا ملکی بود و متنبه شد. مورخ ایتالیایی نیکولائو مانوچی که زمان شاهان مغول در دربار آنها در هند بود راجع به او توی کتابش نوشته و یک شاعر انگلیسی به نام لی هانت ( 1859-1784) هم در شعری به نام " ابو ابن ادهم " از داستان او که جبرییل را به خواب دید که نام دوستان خدا را می نوشت یاد کرده است. ظاهرا ابراهیم در اندونزی معروف است. والله اعلم .!
اما داستان او :

نقل است ابراهیم نشسته بود مردی بیامد و گفت " ای شیخ من بر خود بسی ظلم کرده ام . مرا سخنی بگوی تا آنرا امام خود سازم". ابراهیم گفت : اگر از من شش خصلت قبول کنی بعد از آن هیچ تورا زیان ندارد : "اول آنکه ؛ چون معصیتی خواهی کرد روزی او مخور"
او گفت :هرچه در عالم است رزق اوست چون نخورم ؟
ابراهیم گفت نیکو بود که رزق او خوری و در وی عاصی باشی ؟ دوم آنکه ؛ چون معصیتی خواهی کرد از ملک او بیرون رو.
گفت این سخن دشوارتر است . چون مشرق و مغرب بلاد الله است . من کجا روم؟
ابراهیم گفت : نیکو بود که ساکن ملک او باشی و در وی عاصی باشی؟
سیوم انکه ؛ چون معصیتی کنی جایی کن که خدای - تعالی - تورا نبیند.
مرد گفت : این چگونه باشد ؟ که او عالم الااسرار است.
ابراهیم گفت : نیکو بود که رزق او خوری و ساکن بلاد او باشی و از او شرم نداری و در نظر او معصیت کنی ؟ چهارم آنکه چون ملک الموت به قبض جان تو آیِد ، بگو مهلتم ده تا توبه کنم.
گت : او از من این قبول نکند. گفت پس چون قادر نیستی که ملک الموت را یک دم از خود دور کنی تواند بود که پیش از انکه بیاید توبه کنی.
پنجم چون نکیر و منکر بر تو آیند هردو را از خود دفع کنی ( برانی )
گفت هرگز نتوانم.
گفت پس جواب ایشان را اکنون آماده کن. ششم آنکه فردای قیامت که فرمان آید که : گناهکاران را به دوزخ برند تو مرو.
گفت : امکان باشد که من با فریشتگان برایم ( با آنها جدل کنم؟)
پس گفت تمام است این چه گفتی ( یعنی خودت جواب خودت را دادی )
و درحال توبه کرد و در توبه شش سال بود تا از دنیا رحلت کرد- آن مرد .

اما در مورد مرگ ابراهیم نوشته اند زمان مرگ خودش را از خلق پنهان کرد و مکان دفن او پیدا نیست.
آن زمان عصر بیگناهی بود یا الان هم این آدمها روی زمین هستند؟
جایی خواندم اوتاد و ابدالی روی زمین هستند که وقتی یکی از آنها می میرد یکی دیگر روی زمین جایگزین آنها میشود و انها هستند که مایه آرامش زمین هستند و مانع عذاب. نمی دانم. !
فعلا همین.
نوشته شده بوسیله فرشته صادقی.

Saturday, July 5, 2008

عصر بی گناهی

چرا عصر بیگناهی ؟ چون همه زمانی بی گناه بودند یا بودیم !
عصر بیگناهی کی بود ؟ نمی دانم ؛ یعنی مطمئن نیستم فقط می دانم زمانی بود که همه آرامش داشتند و حالا همه بنظر می آید آن آرامش خاطر را از دست داده اند. همه عصبانی؛ همه عبوس ؛ قیافه ها خشمگین؛ به کوچکترین کاری می خواهند کتکت بزنند . چرا چون 2 دقیقه معطل شده اند یا خواهش کرده ای ایست کنند تا بتوانی پارک کنی . نمی دانم کی اینطور شد ولی خواهم فهمی اگر کسی فهمید به من هم بگوید چون من وقتی شادم آدمها فکرمی کنند من الکی خوش هستم در صورتی که اینطور نیست ! من هم مشکلات خودم را دارم . شاید خدارا شکر کمتر از بقیه اما این دلیل نمی شود به کسی برچسب " الکی خوش " یا " خجسته دل " بزنیم چون دلمان نمی خواهد آدمها خوشحال باشند یا خودمان حال خوش بودن نداریم ! بنظرم باید کمی ادمها را متفاوت تر نگاه کنیم و با سعه صدر بیشتر و به خطاهایشان فرصت بدهیم . به گمانم عصر بیگناهی وقتی برچیده شد که آدمها دست از بخشیدن هم برداشتند .