Monday, March 30, 2009

25-27-26-44



سوسنگرد ، شلمچه ، کارون ؛ اروند رود ، فاو ، خونین شهر ، فتح المبین ، غرب دجله ، سومار ، سرپل ذهاب ، شوش ، جزیره مجنون ، مهران ، کردستان ، کرخه ، هویزه

صبح است. صبحی خنک ، با آفتابی که می تابد و گرم است ولی نه سوزاننده.
صدای پرنده هاست که همه جا را پرکرده است و گلدان های بنفش مخصوص عید ، لاله و سبزه و هفت سین های کوچکی که روی مزار شهدا را پوشانده اند.
صورنها ، چشمها ، لبها ، همه از میان قاب ها - عکسها - کنده کاری روی قبرها و جعبه های آلومینیمی بالای قبرها به تو نگاه می کنند.
همه جوان ، همه ؛ 16 ساله؛ 27،28 ساله ؛ 32 ساله . همه جوان- آرامش در چهره هایشان موج می زند. پرچم های سه رنگ مقدس و گاهی کهنه ، شرابه های پرچمهای سیاه عزاداری حسین(ع) با وزش نسیم به آرامی تکان می خورند.

توی جعبه های آلومینیمی همه چیز می توان دید : پلاک ، عکس ، گلدان های قدیمی سفالی ، شیشه ای ، بلوری قدیمی . ریسه های عروسی و زلم زیمبوهای جشن تولد ، آیینه شمعدان های کوچک بلوری و نقره ای که گاهی سیاه شده اند و لابد گواهی هستند بر داماد نشدن صاحب عکس ، عکسهای رنگ و رو رفته امام و دوستان جبهه ای . پرده های توری و پارچه ای ، منگوله دار و شرابه ای که جعبه ها را تزیین کرده اند و گلهای مصنوعی توی گلدان ها و پشت شیشه ها که از فرط زمان و تابش گاه و بیگاه افتاب همه بی رنگ و رو شده اند.
به ظاهر رفته اند ، مرده اند ولی آنهایند که از بقیه زنده ها زنده ترند. " و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون" - آل عمران
و
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق "
روی سر همه سایبانهای آهنی کشیده شده ؛ صورت و قبر بعضی در میان شاخ و برگ درختچه های کنار قبرها گم شده ؛ همه جا تابلوهای " السلام علی اهل لا اله الا الله " به چشم می آید.
در آن میانه سنگهای گمنامانی نیز هستند.. . دستی مهربان روی آنها سبزه گذاشته و دانه پاشیده تا پرنده ها از روی مزار آنها دانه بچینند.

صدای پرنده ها گوشت را پر می کند . می روی به سمت مزار شهدایی که پشت مزار مرحوم بهشتی هستند.: چمران - بابایی - فکوری - همت - بروجردی ( همه کیلومترها اتوبانهای تهران اینجا در چند متر زمین کنار هم جمع شده اند).
فکر می کنی روزش که برسد :
" و اذا نقر فی الناقور" همه با هم برانگیخته می شوند ، شاد و خوشحال ؛ و وقتی که همگان ؛ از هول روزی که زنان حامله بچه سقط می کنند و کودکان پیر می شوند در هراسند ، آنها لبخند می زنند و یکدیگر را بغل می کنند و آرام و مطمئن گام بر می دارند. " و لا تحزنوا"
زمان اینجا انگار توقف کرده : بقول آوینی آنها ، هستند و زمان ما را با خود برده است.

می روی به سمت شهید عطری - اسمش این نیست. به این لقب معروف شده است : "سید احمد پلارک " بیست و دو ساله - می رسی به مزارش ، توی تنگی کوچک دو تا ماهی قرمز کوچکتر می چرخند. روی سنگی که خیس بنظر می رسد گلهای قرمزی پر پر کرده اند و چند خانم چادر مشکی برسر به آرامی و در سکوت در حال دعا و زیارت خواندن هستند . قبر جوانی را نگاه می کنی که جانش را داده تا تو اینجا در امنیت بایستی و او را و عکس شهادت او را نگاه کنی.
همانطور که ایستاده ای و زیر لب چیزی می خوانی بوی خوشی می رسد. یک آن و بعد می رود. "عمریست تا ززلف تو بویی شنیده ام"
بویی مثل بوی عطر، بوی گلاب ، بوی زیارتگاه ها ، بویی مخلوط . لحظه ای می رود و دمی می آید . چشم می دوانی ؛ دخترها که نه آبی در دست دارند نه شیشه گلابی در این اطراف دیده می شود. منتظر می ایستی و وقتی می روند با سوییچت روی قبر او می زنی . صدایش می کنی، می شنود . مطئنی جواب هم می دهد چون زنده است . او گفته است : زنده اند " ومن اصدق من الله قولا" ؟ اما اگر تو نشنوی ، عیبی ندارد : آن دو ماهی - برگها - درختان این دور و اطراف و دوستان در کنار می شنوند.
برای اطمینان از برای چندمین بار بازهم یک کارگر دیگر می پرسی قضیه بوی خوش چیست ؟ می گوید قبرش بوی خوش می دهد . ( همان که احساس کردی ، همان که می رفت و می آمد) می گوید اما قبر را آدمها ، خیس می کنند.

راه می افتی سمت قطعه گمنامان . خواسته اند یادآور بهشت باشد و همانطور طراحی اش کرده اند. همه سنگها یکدست ، سفید و با خطی قرمز رویشان نوشته شده " شهید گمنام" همین! فقط همین.
شاید داری از کنار کسی رد می شوی که مادری و پدری دارد که سالهاست منتظرش نشسته اند. از روی جوی آبی رنگ می پری و سکه ای در آن می اندازی به امید برگشت.
فواره های کوچک توی حوضهای میان راه بازند . آب قل قل می کند ، صدا می دهد . روی هر قبری یک لاله گذاشته اند و شمعی که معلوم است روشن بوده و مثل همانها که زیر خاک خوابیده اند خاموش و آب شده است.
دخترهای یک خانواده - که شهید آنها در قطعه بی نام و نشان ها اسم دارد- از جوی آب پر می کنند و به کا ج ها و بنفشه ها ورزهای بالای سر شهیدان آب می دهند و آنها را می شویند.
یکی را انتخاب می کنی . صورت سفیدش را می شویی . لاله ای سرش را روی مزار خم کرده است . انگار سرش را برده جلو تا شهید چیزی - رازی شاید ، زیر گوشش زمزمه کند . بالای سرش بنفشه های آبی روییده اند.
می نشینی و برایش واقعه و صافات می خوانی .
" و حور عین ، کامثال لولو مکنون، جزاء بما کانوا یعملون ، لا یسمعون فیها لغوا و لا تاثیما ، الا قیلا سلاما سلاما "
می خندی و از او می پرسی : پهلوی حور عین تشریف دارید ؟ صدایش را نمی شنوی . اگر نشنیدی تقصیر او نیست ، گوش های تو کمی ایراد دارند ، احتمالا آن لاله سر خم کرده جوب را شنید!!!

هیچ وقت ... هیچ وقت ؛ از دیدن بهشت زهرا خوشحال و راحت نشده ای . همیشه غم دنیا را به تو داده اند وقتی مقصد نهایی را دیده ای ولی امروز دلت باز شده است . قطعه زنده ها آرامش بخش است . سادگی و صمیمیتی خاص دارد. بوی تجمل در آنها نیست " حتی زرتم المقابر" همه ساده ، همه خاکی ، همه آرام. همه متواضع .. همه آقا...
بلند می شوی ، باید بروی ، به میان زنده هایی که فکر می کنند زنده اند . اما می دانی بر می گردی ، باز هم . فقط یکبار باید اینها را ببینی تا دیگر مریدشان شوی . این پسرهای خوب ، پدرها ، عموها ، داییها ، برادرهای خیلی خوب . و همانطور که با وسواسی که قبلا برای قبرهای عادی نداشتی - سعی می کنی از میان آنها رد شوی و روی هیچ یک پا نگذاری می اندیشی برای ادای دین به این زنده ها چه باید بکنی ؟
به زنده هایی که ساکتند و در سکوت به تو می نگرند و صدای سکوتشان بلند است بلندتر از هر فریادی در تاریخ ...

" ثبت است بر جریده عالم دوام ما "

دوباره در بازگشت راهت را کج می کنی و می روی سراغ شهید عطری . باید به این عقل شکاک دیوانه اطمینان بدهی ، یک دم بوی خوش می آید. هیچ کس در آن اطراف نیست و روی مزار خشک است اما برق می زند. آنگار شسته و خشکش کرده باشند. انگار آن بوی عطر سنگ مزار را هم نوچ و خیس و براق می کند.
یکبار هم که شده به این عقل مآل اندیش ، به این شکاک راه نده ، راهش را ببند و دل را به میان بیاور. دل می گوید خودش است. باور کن. و تو باور می کنی. حرف دل را!!!

افتاد
آنسان که برگ
آن ؛ اتفاق زرد -
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
آن اتفاق سرد -
می افتد
اما او
سبز بود و گرم
که افتاد

قیصر امین پور




Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Thursday, March 26, 2009



امسال عید سه نفر توجه مرا خیلی به خودشان جلب کردند : دو پیر و یک جوان بیمار.
و علت جلب شدن توجه منهم این بود که دیدم این می تواند سرنوشت خیلی از ما باشد. البته برخلاف مرگ ، هیچ کدام از آنها مال همه نیستند. یعنی ممکن است کسی به پیری نرسد یا دچار هیچ بیماری نشود هرچند اگر کسی دچار بیماری هم نشود و پیر شود ، نهایتا درد کهولت می گیرد.
آدمهای پیر درواقع خانمهایی پیر بودند. یکی مادربزرگم و دیگری خاله دوستمان. روز اول عید رفتیم دیدن مادربزرگ پدری ام . 88 سالش است ( هرچند خودش می گوید 83 ولی من و مامانم بر اساس داستانهای گذشته اش و شهریور بیست که متفقین آمدند ، حساب کرده ایم ، همان 88 سالست ) ؛ بهرجال عمه ام که با او زندگی می کند خانه نبود و من مجبور به پذیرایی از خودمان شدم ، برای اینکه او کار نکند و هی نگوییم " مادربزرگ ! شما بنشینید. " . نگاهش کردم پیر است ، پاهایش لاغر شده اند و سخت حرکت می کند و گوشش کمی سنگین است . گاهی فکر می کنم روزهایش را چطور می گذراند ؟ حوصله اش سر نمی رود ؟

دومین خانم پیر را دیروز دیدیم . خاله دوستمان است . او هم 88 سالی دارد. دیدن دوستمان رفته بودیم که به ما سه تفنگدار ( مادر ، فرگل و من) گفت بروید دیدن خاله ، خوشحال می شود. رفتیم در زدیم ( همسایه هم هستند) کمی طول کشید تا درب باز شد. او یک خانم پیر شیک است که سالها امریکا زندگی کرده و حالا برگشته ایران ،حالا که نه 12 -13 سال پیش . آن موقع ها تیز و فرز بود و لباسهای شادی می پوشید . البته دیروز همچنان شیک بود ، یک شال پیر کاردن کرم رنگ دورشانه اش انداخته بود و عصایی هم داشت. ( مادربزرگ عصا ندارد) گفت دائما سردش است. فرگل گفت چون خانه تان سرد است، روی میزگرد بزرگی پر از عکس های رنگی نوه ها ، دخترها، پسرها، دامادها و عروسهای مقیم امریکا بود. همه خندان ، شاد ، جوان و روی سر شومینه عکسهای جوانی و دختری خودش ، سیاه و سفید ، در لباس عروسی با شوهرش که فراک تنش بود و کلی عکسهای قدیمی دیگر!( زیاد از آقای شوهرکه سالهاست فوت کرده خوشش نمی آید) به عکسها نگاه کردم که زن جوانی همسن من را نشان می دادند و فکر کردم لابد سرنوشت من ، ما ، همه ما همین است.
گفت خیلی تنهاست ، از کارگرهایی گفت که برای تمیز کردن خانه اش آمده اند و مجسمه هایش را دزیده اند. روی میز شیرینی های ریز دست پخت خودش بود ، او و دوست ما ، از این آدمها هستند که شیرینی عید هرمغازه ای را قبول ندارند - در سن 88 سالگی بازهم باید خودش آنها را بپزد .توی خانه اش پر از گل و گیاهست و خانه ای تمیز وخیلی مرتب دارد. داستان چند بار تعریف و شنیده شده دزدی خانه اش را دوباره برایمان گفت و بعد که رفتیم سروقت گلهایش به من یک گلدان حسن یوسف داد ( از این حسن یوسف های توی باغچه ها نه ، بلکه یک مدل قشنگش ) و یک گلدان بنفشه آفریقایی . گفت چون مرا خیلی دوست دارد به من می دهد واگرنه این گلها حکم نوه هایش را دارند و من دلم به حالش سوخت که چه دل بسته به این گلها درحالی که نوه های واقعی و بچه هایش باید آن سردنیا باشند.
حالا یک شاخه حسن یوسف را گذاشته ام پهلوی گیاهان توی اتاقم و هی می روم و می آیم و قربان صدقه اش می روم. اما کمی پلاسیده ، چون شکسته بود جدایش کردم و گذاشتمش توی آب تا ریشه کند ، ولی حالا که قهر کرده . هی به بامبو و برگهای سبز توی گلدان معرفیش می کنم بی فایده است. برگها روبه پایینند. مثل بچه های مادر مرده !

سومین نفر را امروز پیش از ظهر دیدم . دیدن یک خانم مسن دیگر رفتیم . یکی از نوه هایش ام اس دارد . مادرش رفته مسافرت و او را گذاشته اند پیش این مادربزرگ که مسن است ولی اصلا پیر محسوب نمی شود و این یکی ناراحتم کرد. نمی دانم چرا ولی ام اس در زنان قشر مرفه خیلی دیده می شود و این جوان هم استثنا نیست که بیماری از نوع پیشرفته دارد. متولد 54 است. ازدواج کرد و بعد از چند سال بخاطر همین بیماری جدا شد. بچه ای در کار نبود - چه اگر بود حالش بدتر از این هم می بود- آنجا کسی خواست پشت سر شوهرش چیزی بگوید که من حرف را عوض کردم . واقعیتی است، مرد جوان بیچاره تقصیری نداشت : ازدواج کرده بود که زندگی آرامی داشته باشد و بجه ای و سر و همسری ؛ باید قبول کرد همسر بیمار آنهم ام اس ، زندگی را سخت و تلخ می کند پس چاره ای جز جدایی نبوده است. هرچند خود آن مرد جوان هم بعد از این دچار مشکلات و سختی های زیادی شد . حرف اینها این بود که چون همسرش را طلاق داد اینطور شد که به نظر من اصلا هم اینطور نیست. ولی جرئت نکردم بگویم.!!!

از من خواست پهلویش بنشینم. فراموشی دارد ، مثل حافظه کامپیوتر که برق برود تمام اطلاعات می پرد ، وقایع الان را تا نیم ساعت دیگر فراموش می کند. از من اسمم را پرسید و دو بار که می گفت فرشته ، دفعه بعد می گفت فیروزه ، یا نوشین یا شیرین.
ایراد ام اس اینست که روی قوای ذهنی اثر می گذارد. گفت تمرکز ندارد و از من پرسید تمرکز دارم ؟ گفتم آره ! گفت ام اس دارد و می دانم چه بیماری است ؟ گفتم بله و سعی نکردم مثل آدمهایی که الکی دلداری می دهند یا احساساتی می شوند و گریه می کنند رفتار کنم. گفتم بله ! می دانم بیماریت چیست و کمی راجع بهش حرف زدیم . فکر کنم آدمهایی که بیمارند باید کمی هم راجع به بیماری شان حرف بزنند. از احساسشان بگویند ، اینکه چه حالی دارند و چه فکر می کنند. بهر حال این یکی که نوع خوبی نبود ، نه کنترل روی رفتار و حرکات ، نه چشمها و نگاه کردن ؛ نه دستها و پاها و نه سرفه که احساس می کردی در حال خفه شدن است. انگار نیمی از گلویش کار نکند. دلم سوخت ولی احساس ترحم نکردم ، سعی کردم همان طور که هست ببینمش و تنها از خدا بخواهم حالش را بهتر کند و حتما در همین حکمتی است که هیچ کس نمی داند. بهش گفتم کسی را می شناسم که همین بیماری را داشت و بعد از چند سال وضعش تثیت و حتی کمی بهتر شد. یک کلمه هم دروغ نگفتم چون چنین کسی را دیده ام ! کمی امیدوار شد.

می گویند آدم حتی دستشویی هم می رود باید خدا را شکر کند. ممکن است بنظر بی ادبی باشد ولی حتی برای کوچکترین چیزها هم باید خدا را شکر کرد وقتی بدانی اگر این انگشتان کار نکنند یا سخت کار کنند یا پاها توان تحمل وزنت را نداشته باشند چه می شود ؟ چقدر سخت است که دیگران نتوانند تو را به حیاط ببرند وقتی بهار است و هوا خوب و حیاط مرتب و منظم و گل کاری شده و تو مجبور باشی صبح تا شب توی اتاق کنار این تلویزیون مزخرف بنشینی. بخوابی ولی خوابت نرود ، به علت نبود تمرکز نتوانی کتاب بخوانی ؛ آشپزی کنی ، کامپیوتر کار کنی و یا هرچیز دیگر.
گاهی مادر می گوید زمانی مادرمرحومش می گفت بدون عینک نمی بیند و او حرف مادرش را باور نمی کرد و حالا خودش مثل آن زمان مادرش شده است ، زانوهایش درد می کند. وقتی می گوید بدون عینک چیزهای ریز را نمی بیند من باور می کنم! چون می دانم منهم یک روز مثل او خواهم شد.

ایراد کار اینست که می بینی دارند پیر می شوند. مادر و پدرت. آدمهایی که یکی از آنها را- در کمال تاسف - زود از دست می دهند لا اقل همیشه آن فرد را در همان سنین جوانی در ذهنشان زنده دارند ، ولی اینجوری جلوی چشمت پیر شدن خیلی جالب نیست و مسئله اینست که به موازات آنها توهم درحال پیر شدن هستی و متوجه نیستی !
سرنوشت محتوم همه ما همین هاست. پیری و مرگ. و لی ایکاش بتوانیم قبل از این پیر شدن راهی پیدا کنیم که زنده گی مان را درست کنیم. لااقل وقتی پیر شدیم تاسف زمانهای گذشته و فرصت های از دست و کف رفته را نخوریم.
چطور باید خوب زندگی کرد ؟

آنها که کهن شدند و اینها که نواند ..........................هرکس به مراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان به کس نماند باقی ...........................رفتند و رویم و دیگر آیند و روند

خیام

Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی