Thursday, August 28, 2008

باد می آید ، باد

باد خوش شهریور

و درختانی که در وزش آن

سری تکان می دهند و شاخه هایشان را

مثل دستانی راست و چپ می کنند.

باد می آید

با خودم می گویم ارتشی از فرشتگانست

راهی جایی

یا مژده رحمتی بر کسی *

باد می آید

باد خنک سرکش

که نوید فصل محبوبم است

پاییز

گهگاه که تند می شود دستی به سر چند برگ مشتاق می کشد

و آنها را دوستانه با خودش می برد

به همه می گوید

پاییز در راهست

پاییز خنک ، پاییز زرد

پاییز نارنجی قهوه ای و سرد.

* " و ارسلنا الریاح بشرا بین یدی الرحمه "

Monday, August 25, 2008

بیایید خودمان " تغییر" ی شویم که در دنیا جستجویش می کنیم. گاندی

تصمیم گرفته ام از برج عاجم بیایم بیرون. ادمهای دیگر را از نزدیک تر و دقیق تر نگاه کنم. ببینم دنیا فقط من و شهر من و منطقه مسکونی من و اتاق خواب من نیست. دنیا وسیع تر ، بزرگتر ، زیباتر و گاهی زشت تر از آنی است که با این دوچشم غیر مسلح می بینم. با خواهرم می روم مرکز حمایت از کودکان کار . یک ان جی او که سال 81 به همت چند جوان تاسیس شد تا به کودکانی که در خیابانها و کارگاه های پایین شهر کار می کنند و آنهایی که ایرانی نیستند بلکه افغانی اند و به خاطر سیاست احمقانه دولت ما نمی توانند در مدارس ایرانی درس بخوانند ، کمک کنند. می رویم با مترو از میرداماد تا مولوی و بقیه راه تا مرکز را پیاده طی میکنیم. فکر میکنم ایکاش دوربین همراهم بود تا از صبح خیابان مولوی خلوتی اش - از مغازه های عمده فروشی و ساندویچ فروشی هایی که هنوز مثل قدیمها دور ساندویچشان کاغذ میبندند و بوی خاصی می دهند و از فلافلی ها عکس می گرفتم. می رویم تا ماشین یونیسف را می بینیم که نزدیک مرکز پارک کرده است. آمده اند با دخترک افغانی مصاحبه کنند که می خواهد نشریه 15 صفحه ای منتشر کند. خواهرم- فرگل- برای او مقداری مطلب تهیه کرده تا در نشریه اش استفاده کند و او خیلی خوشحال است. میرویم به درون مرکز. خانه ای تو در تو به سبک خانه های قمر خانمی که لابد یک فرد خیر به انها داده است. توی بیشتر اتاقها کلاسها برپاست. درسها تا پایه پنجم را نهضت سوادآموزی درس می دهد. و بعد از آن تا دوم راهنمایی - بالاترین مقطعی که دارند را بچه های خود مرکز زحمت میکشند. همه نوع بچه اینجاست. دختر، پسر، بی روسری با روسری ، همه سن و همه رنگ و قیافه که انگار صبح فقط از توی لحاف تشک بلند شده اند و کیف را برداشته اند و پریده اند توی مرکز. دوتا پسر می بینم که دارند چیزی می نویسند. می گویم : انشاست ؟
یکی شان می گوید نه ، درس علوم است که دارم از دفتر دوستم رونویسی می کنم که سر کار بگذارم جلویم و حاضر کنم. 15- 16 سالی دارد.
" اینجا دروازه غارست " یکی از مسئولین قسمت داوطلبان بهم می گوید" اما بچه ها از بچه های دیگر خودساخته تر و قدردان تر هستند " یاد لوس و ننرهای اطرافم می افتم که با هزار قربان صدقه و مدرسه های غیر انتفاعی میلیونی بازهم دو قرت و نیمشان باقیست و اینهایی که تابستانی می آیند مدرسه ای بدون هیچ چیز به عشق درس خواندن و جاهل نماندن و چه استعدادهایی دارند که در گوشه کارگاه ها و خیابانها تلف میشود. این بچه ها به مرکز اعتماد دارند و همین باعث شده دائما از صبح تا بعداز ظهر اینجا باشند. یک دکتر عمومی هم می آید . خبر داده اند تا مادر ها و مادربزرگها بچه ها را بیاورند معاینه کند. قرارست فرگل هم دوروز دیگر تعدادی از آنها را ببرد به دیدن متخصصی از اقوامان برای بیماری های مغز و اعصاب. او که استارت خوبی زده است و از بخش تبلیغات و درمانی کمک می کند. منهم قول داده ام در قسمت ترجمه زبان و بولتن کمک کنم. عصری مجله کیهان بچه می خرم که بتوانم مشترکشان شوم و نشریه را برای بچه ها به کتابخانه مرکز بفرستند. مسئول کتابخانه می گفت عاشق مجله و کتاب هستند. من هم از بعضی از کتابهای محبوب دوره نوجوانی دل کنده ام و دادم به آنها.
اینجا دروازه غارست - جایی که قدرت -یک پسر آدم حسابی افغانی که من و فرگل عاشقش شده ایم- جمال - فاروق ، ذبیح الله - بلیندا- الهام- حمید ( یک پسر دیوانه که به فرگل ابراز احساسات می کند) سمیرا و سمیه و شکیلا و خیلیهای دیگر زندگی می کنند. کار می کنند و دوران کودکی و نوجوانی را پشت سر می گذارند.
اینجا دروازه غارست و من از پله های برج عاج آمده ام پایین. !

Friday, August 22, 2008

این روزها هرچه بیشتر می گذرد احساس می کنم بیشتر به یک شورشی تبدیل میشوم. خسته ام از آدمها و بیشتر خشمگین تا خسته. از آدمهایی که هرگز حرفت را متوجه نمیشوند. همه دعوا دارند . همه حرفت را پیچ می دهند و با آن در واقع تورا می پیچانند. دیروز با آقایی تلفنی صحبت می کردم و قصد داشتم موضوع ساده ای را برایش توضیح دهم هرچی می گفتم او یک چیز دیگر می گفت. نهایتا تشکر کردم و قضیه را درز گرفتم. فایده ای نداشت. اما این وضع من خودم را بیشتر از همه آزار می دهد . ساکت میشوم و احساس می کنم اصلا دلیل من برای بازکردن دهانم چیست وقتی هیچ کس متوجه نیست. آدمها با حرفهایشان ، با رفتارشان و با نصیحتهای ابلهانه شان آزارم می دهند. بعضی اوقات وقتی زیاد در کارم پرس و جو می کنند دلم می خواهد بگویم صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما می ترسم بهشان بربخورد. فقط به همین دلیل همه چیز را با خنده و شوخی برگزار می کنم ولی از درون خورده میشوم.چرا آنقدر در کارهم دخالت می کنیم. چرا فکر می کنیم طرف چون جوان است عقل ندارد یا خام است نیازمندنصیحتهای ماست تا ابد تا صبح قیامت. چرا وقتی می خواهند از چیزی نهیت کنند ( چون خودشان به آن علاقه ندارند حس گناه در تو زنده می کنند. این کار را بکنی گناه دارد. بابا دلم می خواهد گناه کنم! زور که نیست. اصلا کی گفته خدا با معیارهای آدمها دیگران را مجازات می کند. چه کسی گفته اگر چیزی از نظر من گناه است ( بدون اینکه مرجعی برای آن وجود داشته باشد) .پس حتما گناه است. منظورم غیبت و تهمت و دروغ نیست. همه آنها را می دانند منظورم چیزهای ساده تری است- پس حتما گناه است. اصلا چه کسی گفته این جامعه و این اسمان و زمین و کائنات با معیارهای من می چرخند که من بخواهم بقیه را با معیارهای خودم بسنجم و درباره رفتار و کردارشان قضاوت کنم. بعد هم همه را از دید خودم نصیحت کنم. من - ما- چه کسانی هستیم؟
این جامعه را چه کسی به رسمیت می شناسد؟ با معیارهای که؟
خسته ام هرچند سعی می کنم بجنگم .بهترست یک شورشی باشم تا یک زندانی افسرده و تسلیم تقدیر و آدمهایی که برایت زندانبانند.

از این روزگار نمی خواهم که عشق مارا به رسمیت بشناسد
زیرا من و تو هستیم
که به این روزگار
رسمیت می بخشیم

سعاد الصباح

Wednesday, August 20, 2008

* شهر سبز آفتابی و دموکراسی اسراییلی

سالها پیش کتابی خواندم به اسم " شهر سبز آفتابی " که در آن نویسنده به نکته خوبی اشاره کرده بود و آن اینکه استعمارگر و مستعمره نشین هرکدام درد خود را دارند . مستعمره نشینها می توانند تمام تقصیرها را گردن استعمارگر بیندازند ولی استعمارگران پس از اینکه یک یا دو نسل از حضورشان گذشت دیگر نه در کشور آبا و اجدادی جایی دارند و نه آنها را اهل این مستعمره می دانند: از آنجا رانده و از اینجا مانده می شوند و این درد کمی نیست.
و حالا من با اینکه با مردم اسراییل همدردی نمی کنم ولی می توانیم گاهی به آنها هم نگاهی بیندازیم.هیچ کس بر سر اینکه آنها زمین و سرزمین یک ملت را دربست و تمام عیار صاحب شدند شک ندارد ولی نسلهای دوم و سوم آنها دیگر تقصیری ندارند. خصوصا که یهودی هم هستند و هرچند در تمام دنیا آنتی سمیتیزم ( یهود ستیزی ) ممنوع است اما اما هیچ کس یهودی ها را دوست ندارد. محمود درویش مرحوم شاعری که هفته پیش درگذشت جایی گفته بود امیدوارست روزی خود اسراییلی ها به وخامت وضعشان پی ببرند و برای حل بحرانی که 60 سال طول کشیده و رهایش کنی 60 سال دیگر هم به همین ترتیب می ماند فکری بکنند. بقول محمود درویش آنها باید به خود آگاهی برسند. هرچند با وجود سیاستمدارانی که این کشور را اداره می کنند کمی بعید است موفق شوند. اما چرا دموکراسی اسراییلی ؟ چون آنها هرچقدر برای فلسطینی ها دژخیم باشند برای خودشان دموکراسی نیم بندی دارند. مثلا دستگاه قضا می تواند نخست وزیر را برای دریافت رشوه زیر سوال ببرد و کاری کند که مجبور به استعفا شود. دیگر اینکه یک گروه حقوق بشری اسراییل به نام " بت سلم " وجود دارد . از همانها که به خودآگاهی رسیده اند و به دست اهالی کرانه باختری دوربین داده اند. دوربین هندی کم و مسلما نه برای فیلم برداری از جشن عروسی و عزا بلکه برای نشان دادن تحقیرهای هرروزه ای که شهرک نشینان و ارتش اسراییل به آنها وارد می کند. جالب اینکه نتیجه رضایت بخش بوده و همه برای خودشان شده اند یک پا فیلم بردار که بجای سنگ انداختن و دستگیر شدن فیلم می گیرند و می دهند روی اینترنت و آبرو میبرند. از وقتی این فیلمها منتشر میشوند و همه رسانه های دنیا مجبورند آنها را مخابره کنند ارتش اسراییل مبجور شده خودش را کمی جمع و جور کند و حتی چند سرباز را به اتهام آزار و اذیت فلسطینی ها به محاکمه بکشاند.
حالا من این را میپرسم: قبلش بگویم من نه مخالف دولتم و نه مخالف نظام جمهوری اسلامی ، ولی همه ما می دانیم برای مردان دنیای سیاست ایران - چه چپ و چه راست - دموکراسی یعنی مردم بیایند رای بدهند. هرچه ملت بیشتر شرکت کنند یعنی دوز دموکراسی خونمان خیلی بالاست و مشت زده شده به دهان امریکا این بار دندان آسیای ششم آنرا شکسته است. ( ما در تمام این سالها دهان امریکا را آسفالت کرده ایم و همه اش در حال زدن مشت به دهان امریکا بوده ایم. آیا دیگر امریکا دندانی برای گاز گرفتن ما دارد ؟ )
ولی بعد از انتخابات ملت دموکراسی پسند میروند کنار بقیه چیزها در قوطی تا چهار سال دیگر بیایند بیرون. وجدانا اگر ما یک گروه حقوق بشری داشتیم که دست ملت دوربین می داد تا با آن فیلم بگیرند و مدرک تهیه کنند دولت تحمل می کرد؟ نه!

* " شهر سبز آفتابی " نام کتابیست از خانم باربارا وود


Sunday, August 10, 2008

رشدی ، دن کیشوت زنگ زده غرب



امسال جایزه 2008 بوکر - از جوایز سالانه و ادبی بریتانیا برای کتابهای نوشته شده به زبان انگلیسی - به کتاب " بچه های نیمه شب " سلمان رشدی اختصاص یافت. این کتب جدیدا چاپ شده نیست و به همراه چهار کتاب دیگر کاندید بهترین کتابهای جایزه گرفته در تاریخ 40 ساله بوکر بودند. رشدی تا بحال دوبار دیگر هم بوکر را گرفته و نکته جالب اینکه در سایت بی بی سی فارسی که این خبر چاپ شده بود و در بخش نظر سنجی تمام افراد نظراتی منفی راجع به این کتاب داده بودند. اکثر آنها از خارج از ایران و چند تن از افغانستان بودند. چند نفر گفته بودند که خواندن این کتاب را امتحان کرده اند ولی بی نتیجه آنرا کنار گذاشته اند و نتوانسته اند آن را ادامه دهند چون چرت و پرت بوده است. یکی نوشته بود چرت و پرت نویسی هنر نیست و بهترست رشدی کاری را که بلد نیست انجام ندهد.

شخصی از افغانستان نوشته بود رشدی آیات شیطانی را هم به سفارش نوشت و بعد از همه ماجراها چون یک مرده بیشتر نیست می خواهند او را احیا کنند.
ولی واقعیت چیست ؟ چرا هیچ کس از کتابهای رشدی تعریف نمی کند. چون واقعیت اینست که کتابهای او در حد و اندازه اثر هنری و ادبی نیستند .وقتی چیزی اثری در حد و اندازه ادبی نیست که نمی توانی با زور آنرا اثر هنری بکنی و درست اینکه بقول همان نظر دهنده افغان رشدی مرده است. او با آیات شیطانی مرد و حتی دادن نشان شوالیه به او توسط الیزابت ملکه بریتانیا یا بوکر و بهترین بوکر هم نمی تواند او را زنده کند. با یک مرده پوسیده چکار می توان کرد ؟ همان بهتر که در قبرش بگذاری بپوسد و نبش قبرش نکنی و این دقیقا همان کاری است که غربی ها با سماجت مشغول آن هستند.
وقتی با شدت و حدت یک کار غلط را ادامه دهیم هم معنایی بجز دهن کجی نمی توانیم داشته باشیم. دهان کجی به چه کسی ؟ به ایران و رهبران روحانی آن ؟ به فتوای امام خمینی یا اصلا دهان کجی به یک میلیارد و اندی مسلمان؟
به نظر من این آخری جواب من است. البته نباید از یاد ببریم در میان غربیها همه بد نیستند و ناعادلانه فکر نمی کنند و آدم حسابی زیاد دارند ولی واقعیت اینست که عامه غربیها از اسلام و اعراب هراسانند و اینرا در ذهن آنها کسی نکرد جز روشنفکران غربی ضد اسلام - در طی نسلهای مختلف و وقتی در جامعه ای با ذهنیتی مشخص زندگی کردی دیگر عوض کردن این ذهنیت و افکار کار بسیار سختی می شود.
البته امکان دارد ( چون برای همه چیز درمانی هست بجز مرگ ) ولی کار بسیار سختی است.
اما چیزی دیگر ، و آن اینکه ما مسلمانها در وضعیت بوجود آمده بی تقصیر نیستیم و گناهمان هم کم از آن غربی بی اطلاع نیست همین.


2- نویسنده معروف عرب محمود درویش درگذ شت. چهارشنبه در اثر بیماری قلبی و در امریکا.در پست های قبلی یک شعر از او نوشته ام. .