Tuesday, December 29, 2009

عاشورای ما ؛ عاشورای آنها



یک مربع را در نظر بگیرید که دور آن پیکان هایی در جهت ساعت گرد می چرخند. پیکان هایی که ظاهرشان سفید است ولی باطن آنها سیاه است. جهت چرخش آنها درست نیست. فقط یک پیکان آنهم سراسر قرمز در جهت پاد ساعت گرد می چرخد که روبه بیرون دارد. علت چرخش آن پیکان های دیگر در جهتی نادرست ( هرچند به چشم عادی و معمول بیاید ) بدعت هایی است که جامعه بعد از مرگ رهبرش با آن روبرو شده بود . بدعت سراسر آن جامعه را گرفته بود وجامعه را دچار رخوتی ساخته بود که هیچ چیز جز خون سرخ آنرا بیدار نمی کرد. این پیکان برای اینکه زیر بار آن بدعت های خودساخته نرود مجبور شد آن محیط را ترک کند و به سوی سرنوشتی که خدا برایش رقم زده بود برود تا تبدیل به پرچم همیشه سرفرازاسلام شود. پرچمی که در عاشورای آنها سوخت ولی درعاشورا های ما هربار بالاتر و بالاتر می رود. انشاأ الله

علی شریعتی در سخنرانی " پس از شهادت " جمله زیبایی می گوید :

" .... او مراسم حج را به پایان نمی برد تا به همه حج گزاران تاریخ ، نمازگزاران تاریخ ؛ مومنان به سنت ابراهیم بیاموزد که اگر امامت نباشد ، اگر رهبری نباشد ، اگر هدف نباشد ، اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد ؛ چرخیدن برگرد خانه خدا ؛ با خانه بت ، مساوی است. در آن لحظه که حسین حج را نیمه تمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد کسانی که به طواف همچنان در غیبت حسین ، ادامه دادند مساوی هستند با کسانی که در همان حال برگرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند "

مفتخریم که رهبری را برگزیده ایم که به تبعیت از جدش حسین بن علی (ع) زیر بار بدعت گزاران زر و زور نوکیسه نرفت . چه باک اگر بر بالای بام ها بر او ناسزا هموار کنند که این مرا مطمئن تر از درستی راه او می کند که او قدم در راه علی (ع) گذاشته است. مردی که صد سال بر بالای منابر زبان به ناسزا و لعن و طعنش گشودند اما ره به جایی نبردند تا همه در همه اعصار و دوران امروز بفهمند " یریدون لیطفئوا نور الله والله متم نوره ولو کره المشرکون "

چراغی را که ایزد برفروزد ...................هرآنکس پف کند ریشش بسوزد.

امیدوارم تحت رهبری او - همانطور که روزی امام خمینی پیش بینی کرد - بتوانیم پرچم را به دست صاحب پرچم بسپاریم.



* پی نوشت : این نوشته باید در عاشورا ثبت می شد که نشد. هرچند برای ما دیگر " کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا " است.


س
Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Thursday, December 3, 2009

اسلامی دیگر به روایتی دیگر



در مورد اسلام اهل سنت می توان خیلی بررسی کرد و چیزها نوشت. چیزی که اینجا نوشته می شود فقط دیده های خود من است و ممکن است در بعضی موارد اشنباه باشند یا مواردی خاص را دیده باشند بنابر این هرگز مطلق نیستند. این نوشته ها پیش داوری نیز نمی کنند بلکه آنچه دیده اند را نقل می کنند :

در مورد اسلام اهل سنت باید اول به این نکته خوب توجه کرد که آنها به نماز اهمیت می دهند ( در ظاهر یا باطن مسئله دیگریست !) و نه فقط در عربستان بلکه درسایر کشورهایی که مسلمان اهل سنت هستند هم نگارنده همان را دیده است . هرچند با شدت و درجه بیشتر و کمتر. درجه اهمیت هم برای آنها نماز جماعت است و بنابر این اگر شده به زور خود را به میان نمازگزاران دیگر جای بدهند و حتی به قیمت خراب کردن نماز دیگران باشد اما باید حتما نماز را حماعت بخوانند. حالا اینجا مشکلی که وجود دارد اینست که این جماعت خودش گه گاه شرایط واقعی را ندارد اما دیگر به این مسئله توجهی نمی کنند. در فقه ما آمده است که ماموم یعنی نماز گزار باید به امام اقتدا کند و امام جلوی نماز گزاران باشد. به صدا نمی توان اقتدا کرد و باید اتصال بین افراد برقرار باشد. حتی صف ها فاصله معینی دارند و اگر بیش از حد خاصی باشند دیگر مفهوم حماعت و اتصال را از دست می دهند. زنها نمی توانند بین مردها یا جلوتر از آنها نماز بخوانند و باید یا حمعی در کنار مردها بیاستند و بینشان پرده ای یا فاصله ای باشد و یا در ردیف های پشتی قرار بگیرند و این چیزیست که هیچ جایی در این کشور رعایت نمی شود. می توان دید وقت نماز همه دارند نماز می خوانند اما هیچ کدام از این شرایط را رعایت نمی کنند. یکی در هتل نزدیک مسحد الحرام در لابی ایستاده و به صدای امام در مسجد اقتدا کرده و نماز می خواند. این وضع همه جا دیده می شود. زنها بین مردها نماز می خوانند و دیگر کنترل امور از دست سعودی ها ( که این نکته را کنترل می کنند) خارج است. جالبست که مردهای ایرانی که این نکته را می دانند هم می روند وسط زنها می نشینند و نماز جماعت می خوانند. از آنها تعجب می کنم.! دیگر اینکه اذان را شنیدند باید به نماز نافله بیاستند و بعدش نماز اصلی ولی این نافله را هرجایی باشند برپا می کنند. بنابر این در توالت های مسجد الحرام نماز می خوانند. بالای سقف توالت ها در مشعر و منا نماز می خواندند و هزار جای نامناسب دیگر. اگر ببینند وضو می گیری می آیند و می گویند وضویت غلط است ولی اگر به آنها بگویی اتصال ندارید و نمازتان ایراد پیدا می کند می گویند خدا باید قبول کند ! ( البته که خدا باید قبول کند و می کند و من در آن باره حق ندارم حرفی بزنم یا نظری بدهم ولی خدا هم برای دینش قوانینی گذاشته تا هرکس هر طوری خواست نماز نخواند!)
در رکعت های سوم و چهارم بحای ذکر معمول شیعه ها آنها سوره حمد می خوانند ، ولی من بارها آدمهایی را دیده هم که هیچ چیزی نمی گویند : مطلقا هیچ چیز. یعنی لب هایشان تکان نمی خورد ، نه در رکعت ها ، نه ذکر سجده ها و رکوع ها و تشهد ها - لطفا نگویید در دلشان می خوانند ! چون باید نماز گزار صدای خودش را هرچند آهسته بشنود با دست کم لب هایش تکان بخورد . توی دل خواندن درست نیست! لابد می گویند امام می خواند کافیست.
اما نکته دیگر اینکه گاهی ظهر ها متوجه می شوم امام در یکی از راهروهای منتهی به خانه خدا نماز می خواند و مردم تا لب دیوارهای خانه صف بسته اند و نماز می خوانند! یعنی امام پشت ماموم است و به همین راحتی. ظاهرا از دید آنها ایرادی ندارد.
هیچ نوع دعایی نمی خوانند. با اینکه می گویند مرده ها از جمله پیامبر اکرم از دنیا رفته اند و دیگر صدای ما را نمی شنوند اما بازهم در زیارت حضرت رسول به دو خلیفه اول راشدین سلام می گویند ( فقط هم به این دو) در بخش زیارات بقیع هم به همه منجمله خلیفه سوم سلام می دهند و البته به دختر رسول خدا هرگز! و بعد هم آنها که مرده اند و صدای ما را نمی شنوند.!!!!!!
اگر شما ایرانی باشید و چیزی را به عنوان تبرک به خانه خدا بمالید مشرک هستید به شدت دورتان می کنند ولی اگر اعراب دیگر این کار را بکنند هیچ عکس العملی دیده نمی شود. - البته دیگر این مورد را نمی توانند زیاد ایراد بگیرند- چون همه می کنند نه تنها ایرانی ها.
همانطور که گفتم دعای خاصی ندارند یعنی دست کم من ندیده ام . به واقع تنها دعایی که روزهای تشریق و ایام حج شنیده می شد فقط لبیک بود. نه چیزی دیگر. من به بابا می گویم اگر ما عقیده داریم امام زمان زنده هستند و 1170 سالست بر این دین و مذهب خاص نظارت می کنند پس باید قبول کنیم بسیاری از معارف و علوم دینی ما زیر نظر ایشان تنظیم شده ، دست کم ایشان با بعضی از دانشمندان اسلامی و فقها ارتباط داشته اند و بنابر این همین موضوع می تواند بر درستی اصول ما تاییدی باشد. من به بدعت هایی که داریم و مطمئنا ایشان هم از آنها راضی نیستند ( ولی به مذهب راه یافته اند کاری ندارم ) ولی اصول و فقه و اصلی ترین مناسک و امور دینی ما زیر نگاه و نظارت ایشان بوده است و همین دلیلی بر درستی راه ماست.
به نطرم می رسد اسلام اهل سنت موروثی است . هیچ نوآوری در آن دیده نمی شود. همه بدعت هایی که خلیفه دوم پایه گذاری کرد و سومین هم ادامه داد و حکومت های یعدی اعم از اموی و عباسی هم ترویج دهنده اش بودند ( به عنوان راهی برای مقابله با امامان شیعه) همچنان دست نخورده ادامه دارد و شاید همین دلیل کشیده شدن جوانانی که واقعا به دنبال حقیقت هستند به سوی شیعه باشد حتی بدون اینکه نفوذ ایدئولوژیک جمهوری اسلامی را در نظر نگیریم این نوع دین داری چیز جدیدی برای عرضه کردن ندارد همه چیز به همان سبک 1400 سال پیش مانده است و همین آنرا خسته کننده و تکراری و تک بعدی می کندو آنهایی که دنبال حق هستند را از خودش می راند. شاید اسلامی که ما داریم هم به نوعی موروثی باشد اما دست کم پویاست ، زنده است ، گاهی تغییر می پذیرد، بعضی مسائلی را که در گذشته باب بوده گاهی بنا بر علم روز و مصلحت های روز زندگی نسخ می کند و مسئله ای جدیدتر جایگزینش می کند( مثل بحث دیه ها) چیزی که در فقه اهل سنت وجود ندارد. اسلام ما اگر موروثی است چون ما دنبال کشف حقایقش نرفتیم و واقعیت های خوبش را ندیده ایم اما اسلام آنها اگر موروثی است چون هیچ کس هیچ زمانی جرات نداشته علیه آن حرفی بزند یا آنرا به چالش بکشد. و حالا از هر زمانی دیگر بیشتر ! و همین است که مرد ترک محرم است اما انگشترهای طلایش را به دست دارد و زن ترک دیگری در طواف بلوزی برتن دارد که آستین هایش توری است. زنها تا نیمه ساق پا را نمی پوشانند و مردهایشان تمام نیمه بالایی بدن را بیرون می اندازند. اینها عجیب ترین آدمهایی هستند که دیده ام چون با یک جمله " خدا قبول می کند " همه چیز را از سر خود باز می کنند. مثالی می زنم : اگر کسی کاسه اش اش به عنوان نذری برای من دم درب خانه بیاورد که نامرتب است و خیلی بد تزیین شده و معلوم است خوب پخته نشده یا ظرفش کثیف است مطمئنا از آورنده قبول می کنم ولی نمی خورم. اگر کسی آش دیگری بیاورد تمیز و مرتب از دیدنش لذت می بردم و استقبال هم می کنم حتی اگر خوب نپخته باشد کمی می گذارم بیشتر بپزد ولی نهایتا آنرا می خورم. چیزی که ما داریم و آنها همین است. خدا همه را می پذیرد اما اینکه اجر و پاداشی در میان باشد را فقط خودش می داند.
البته باید اضافه کنم باید حساب آن کسی که در خاورمیانه است ، تحصیلکرده است و امام مسجد الحرام - یعنی برای خودش کم کسی نیست - را از حساب آن کسی که در عرب یا شرق مثلا ژاپن مسلمان شده است را باید از هم جد ا کرد چون امکانات و درک آنها از اسلام و امکان تحقیق آنها درباره این دین فرق داشته است . یعنی حساب آنکه مسن است ، اهل کشورهای استقلال یافته شوروی است و برترین آرزویش خواندن قرآن و بیشتر عمرش در زمان کمونیسم گذشته با آنکه همیشه در کشوری اسلامی بوده فرق دارد. آن یکی هرطوری نماز بخواند حتی من نامسلمان هم می دانم قبول است اما آن یکی دیگر چه ؟ که کارهایش را توجیه هم می کند و یا آن امامی که در الازهر شیعیان را تکفیر می کند ؟
و نهایتا اینکه چند روز پیش یک صحنه جالب دیدم . در راهروی صفا مروه نشسته بودم یک مرد هندی یا پاکستانی آمد و به جای اینکه روبه خانه نماز بخواند دو رکعت نماز روبه کوه صفا خواند. هندی های دیگر به او اعتراض کردند ( زن بودند) که نمازی که خواندی درست نیست و باید روبه کعبه می خواندی ( از حرکاتشان و سمت و سویی که نشان می دادند فهمیدم ) اما او اصلا محل نگذاشت ، جواب آنها را داد به خالتی که بخواهد بگوید درست بود و راهش را کشید و رفت. موهایش و ریش هایش قرمز بود. مامان می گوید نکند
شیطان بوده باشد ؟ خدا می داند!

پی نوشت :
1- ملت دوباره برگشته اند سر خانه های اولشان ! دعوا می کنند. زنها بی چادر می چرخند و جوراب ندارند و کم کم آرایش می کنند و گاهی موها هم بیرون است .- امان از این ابروهای قهوه ای و خط چشم های آبی سرمه ای تتو کرده خانم ها که خصوصا در میان اصفهانی ها بسیار شایع و زیاد است - دیشب روحانی کاروان گفت طوری رفتار کنید و بروید که وقتی وارد تهران می شوید همه متوجه شوند حجاج بیت الله الحرام هستید. همه برگشته اند خانه اولشان. من چی ؟ باید رفتار را بسنجم تا ببینم کجای این شطرنح ایستاده ام.
2- کمر درد می کند شدید. پای چپم هم دردناک است و مامان می گوید سیاتیک است. نمی دانم چرا. احساس می کنم بدنم کوفته شده است.
3- شهر کمی فقط کمی خلوت تر شده است. یعنی در حرم می توان گاهی نفس راحتی کشید. ایرانی ها هم دارند می روند.
4- بعد از تحریر :
هنگام ارسال چمدان ها به فرودگاه یک حاجی محترم تگ 200 ریالی یک حاجی دیگر را که برای اضافه بارش خریده بود از چمدان او باز کرد و به چمدان خودش بست. نتیجه ؟ بار خودش رفت و بار کسی که 200 ریال پول داده بود و اضافه بارش باید انتقال می یافت ، روی زمین ماند. حاجی زرنگ اولی داستان ما آنقدر ابله هم بود که برداشت تگ بارخودش را با اسم خودش روی بار حاجی مظلوم زد تا با افتخارنشان بدهد چه کسی این کار بد را انجام داده است.!!!

بعد از تحریردوم :
نگارنده شاهد بود یک خانم ترک در رکعت دوم نمازش سرش را بلند کرد و دوستش را دید ، همان وسط نماز - خدا شاهد است- که دوستش را صدا زد: عایشه ! عایشه ! و به او علامت داد پهلویش بیاید. بعد از اینکه حواسش پرت شد رکوع را هم انجام نداد ، دو سجده کرد و نهایتا سلام داد- البته نمازش مستحبی بود!
مورد دوم هم یک زن مالزیایی بود که وسط نماز- واجب- وقتی در صف جلویش ناگهان جایی خالی شد سجاده اش را به صف جلویی انتقال داد و همچنان دست ها را قفل کرد و نماز را ادامه داد!

ف


Posted by Freshteh Sadeghi .فرشته صادقی

Wednesday, October 14, 2009

عصری دیگر




یک فیلسوفی - اگر درست بگویم برتراند راسل- گفته است : "هرگز حاضر نیستم جانم را برای عقایدم فدا کنم چون مطمئن نیستم عقایدم درست باشند. "
اینکه جمله از دهان چه کسی بیرون آمده خیلی مهم نیست ولی معنایش و درک آن چرا! .هرگز حاضر نیستم جانم را برای عقایدم فنا کنم یعنی در شرایطی باید برای عقیده از جان گذشت. خوب آیا این اسمش شهادت هست یا نه ؟
مطمئن نیستم عقایدم درست باشند : یعنی باید مرجعی برای درست بودن یا نبودن عقاید پیدا کرد .
برگردیم سر جان.... پس می دانیم گاهی می توان برای عقیده از جان گذشت. این اختیار با ماست که آنرا انتخاب کنیم . حالا... بر سر بمب گذارهای انتخاری چه می آید ؟ در فصای کنونی دو مدل بمب گذار انتخاری داریم . نوعی که اولین بار مبدعش حزب الله لبنان بود وقتی در 1982 در مقر تفنگداران نیروی دریایی امریکا آنرا به جهان نمایش داد. بمب گذاری انتحاری که حدود 300 کشته امریکایی و فرانسوی بر جا گذاشت . به هفته نکشیده امریکایی ها و فرانسوی ها دمشان را روی کولشان گذاشتند و لبنان را با فضاحت ترک کردند. این نوع بمب گذاری انتحاری شهادت است یا همان خودکشی ؟ همین مدل در مورد فلسطینی های حماس هم روی می داد وقتی در اسراییل بمب می گذاشتند و به بعارتی بهتر خود را منفجر می کردند. ولی مسئله اینجاست که زن و کودک هم در آنها کشته می شد. از نظر فلسطینی ها و به عبارتی مسلمان ها چون برای اسراییلی ها بود جایز بود. ولی آیا واقعا بود ؟
نوع دوم در پاکستان و افغانستان دیده می شود . در میان گروهی موسوم به طالبان که هرچه از آنها می دانیم از رسانه های غربی ، خبرگزاری ها ، خبرنگاران و روزنامه نگاران آنها و سازمانهای جاسوسی آنها تامین می شود. این طالبان که هستند ؟ بعضی به آنها لقب مجاهدین سابق هم می دهند. اینها در دو کشور فعلا پناه گرفته اند و می جنگند و تروریست خوانده می شوند. توسط که ؟ توسط امریکا . بزرگ ترین تروریست دنیا . توسط بریتانیا که بدترین حکومت تروریستی جهان یعنی اسراییل را به قدرت رساند و هردو آنرا تا دندان مسلح کردند. اسراییلی که بقولی فرزند نامشروع امریکا و انگلیس است و انگلیس مادر امریکاست و امریکا برادر انگلیس. یعنی همه نامشروع!
یک سری دایره لغات و واژگان تعریف کرده اند و در دهانشان و دهان رسانه هایشان و دولتهایشان دائما قرقره می کنند . این کلمات عبارتند از : تروریسم ، القاعده ، دموکراسی ، اپوزیسیون ، حقوق بشر ، طالبان ، کمک مالی ، سازمانهای غیر دولتی ، شورای امنیت و تازه ترین کلمه این لیست : مناطق قبایلی پاکستان و احتمالا نسخه جدید لیست برای سال جدید میلادی شامل تاسیسات هسته ای ایران خواهد بود.
اینست که هرکسی سر ناسازگاری با نظم جهانی به سبک و سیاق آنها را دارد برچسب تروریست می خورد . می تواند سازمانی باشد مثل القاعده ، حماس و حزب الله ؛ گروهی باشد مثل طالبان و نهایتا کشوری مثل ایران .
به این بهانه کمک هایی هم می کنند یا به گروه ها برای مقابله با این تروریست ها ( مثل لشکرهایی که درست می کنند و آنها را از میان گروه های خرابکار دیگر- مثل عراق- برمی گزینند)، می تواند کمک مالی به یک کشور باشد مثل مصر که توی سر مردم خودش وسازمانهای فلسطینی بزند ، یه گروهی هایی مثل ساف و فتح که بازهم برای این باشد که با دشمن کنار بیایند و مردم خودشان را سرکوب کنند و گزارش سازمان ملل را به تعویق بیندازند و فساد مالی داشته باشند، می تواند از طریق فروختن سلاح به کشوری درگیر جنگ مثل ایران باشد ، سلاح هایی که دولا پهنا قیمتش را حساب کنند بعد بفرستند برای مخالفان نیکاراگوئه که با دولت انقلابی ساندنیست ها -که خودش مخالف امریکا بود- مبارزه می کردند و قصد براندازی داشتند. می تواند در قالب کمک به سازمانهای غیر دولتی باشد که از امثال غربی و امریکایی خود دستور می گیرند و قصد توسعه جوامع و سیاست و دموکراسی را دارند و این سیاست و دموکراسی فقط برای آنها تا زمانی معنا دارد که به نفع خودشان باشد وگرنه هرجا دموکراسی مخالف نظر آنها بود باید سرکوب شود و به رسمیت شناخته نشود : در الجزایر احزاب اسلامگرای برنده انتخابات سرکوب شدید شوند که دیگر نتوانند سربلند کنند، پیروزی حماس در یک انتخابات کاملا مردمی در فلسطین ندیده گرفته شود و محمود عباسی در قدرت بماند که الان هم دوره ریاستش تمام شده ولی با زور در این منصب نگه داشته می شود. اینست که در اوکراین انتخابات می شود و بعد چون نتیجه اش کاملا مخالف نظر آنهاست زیر همه چیز می زنند و خودشان را به قدرت می رسانند. این اتفاق در قرقیزستان می افتد با همین نتیجه پیروز می شوند. درلبنان کسی را می کشند بعد تقصیر را گردن دیگری می اندازند ، نیمه انقلابی بپا می کنند و ارتش سوریه را بیرون - انقلاب سدر- بعد جناح حودشان به قدرت می رسد. در پاکستان یک نفر دیگر را تحت همین شرایط می کشند ، طبق معمول تفصیرش را گردن دیگری می اندازند چه کسی بهتر از طالبان؟ با استفاده از نیروهایشان و احساسات مردم عادی ؛ یک دولت مورد نظر ضعیف را با ریاست فردی که دارای فساد مالی است به قدرت می رسانند تا تامین کننده نظرات آنها باشد و در مورد دخالت های آنها دم بر نیاورد. اینست که با مزه کردن این کار زیر دندانشان و نتیجه دیدن از آن ، در ایران هم به همین فکر می افتند. پول های براندازی را چند سالی توزیع می کنند، بعد با دموکراسی و مردم سالاری و شعارهای حال به هم زن وقتی بازهم در انتخابات شکست خوردند و فردی که به هیچ وجه حاضر به تحمل قیافه اش نیستند برنده شد ، تئوری نخ نما را بکار می بندند هرچند این بار دیگر حریف آنقدر ضعیف نیست که صحنه را خالی کند و بدهد دست یک مهره دیگر( آگاه یا ناآگاه) بنابر این خودشان را می زنند به موش مرده بازی و کشته ها و محاکمه هایشان را مثل پیراهن عثمان به بالای بوق رسانه ها می برند. کاری که معاویه استاد دوز و کلک زد : پیراهن عثمان را بالای کاخش روی چوبی اویزان کرد و آنقدر برایش ادعای خونخواهی کرد که ملت و خودش هم کم کم باورشان شد.
بگذریم :
طالبان.......
این هفته یک طالب روی یک کامیون حامل نظامیان پاکستانی پرید و خودش را همراه 41 نفر دیگر نظامی و غیر نظامی کشت. خودش را منفجر کرد. این آدم به چه عقیده ای رسید که این کار را می کند ؟ می گویند اینها را با افکار افراطی آموزش می دهند ، به دنبال بهشت و حوری هایش هستند ، می خواهند خودشان را در جهاد مقدس تلف کنند و به سوی " الله " بروند - این قسمتها را با تمسخر می گویند- ولی افکار این آدمها چیست ؟ می خواهند نظامی ارتشی را بکشند به این بهانه و دلیل که اوی نظامی با ارتشی همراهی می کند که همکار امریکاست و آنها را می کشد. امریکا این وسط چه می کند ؟ این را خدا می داند! نقشه یازده سپتامبرش که از پاکستان و مردم قبایلی کشیده نشده بود پس چرا حالا پای آنها به میان معرکه باز شده؟ پس او آدم می کشد ، ارتشی و غیر ارتشی و این شهادت است یا خودکشی ؟
از نظر همه خودکشی است ولی از نظر او که این کار را می کند نیست. چون اعتقادی دارد . طبق آن اعتقاد باید مطابق نص قرآن با طاغوت مبارزه کرد . طاغوت این دوران ، بت بزرگ کیست ؟ که همه جلوی پولش ، ابرقدرتی اش و کلامش سرخم کرده اند و او همه را با زبان تهدید و پول و دوستی می خرد؟
همه می گویند او بمب گذاری انتحاری می کند. نظامی و ارتشی را می کشد. آن نظامی و ارتشی تقصیر دارد یا نه ؟ اگر می داند کارش درست است که هیچ . اگر می داند غلط است آیا نباید با دولتش که مقابل این طاغوت سرخم کرده همکاری نکند ؟ و اگر همکاری نکند کشته نمی شود؟ ولی غیر نظامی چه ؟ چون مطابق قران باید " اشدا علی الکفار رحماء بینهم " باشند. با دشمنان سختگیری ولی با دوستان و بین خودشان رحم و مروت. اینجا دیگر کارش ایراد دارد. چون کسانی را می کشد که هیچ گناهی ندارند بجز آنکه درگیر زندگی روزمره اند.
اینجاست که باید تصمیم بگیرد آیا اعتقادش آنقدر درست است که برایش جانش را فدا کند ؟ و حتی آدمهایی بیگناه دیگر را بکشد ؟ و آن مرجعی که این اعتقاد را درست می داند کیست ؟ پیشوای دینی اش ؟ کتاب مذهبی اش ؟ آیا برای این مبارزه راه دیگری نیست ؟ این آدم چه چیز دیگری دارد یا ازچه راه دیگری می تواند مبارزه کند تا صدای خودش و امثال خودش را بلند کند؟ آیا او آلت دست دیگری است؟
ایا واقعا این کار را با اعتقاد انجام می دهد یا بخاطر پول ؟ بخاطر فقر و نداری و استثماری که بازهم عاملش همان ابرقدرت است و مادرش و فرزند نامشروعش ؟
گاهی برای بعضی چیزها نمی توان دلیلی پیدا کرد . با هرمنطقی که بروی به بن بست می رسی . شاید دلیلش نبود همان عدالت گم شده باشد. عدالتی که در نبودش یک دنیا را زیر دست و پای یک عده خاص قرار داد. یک عده که فرمان می رانند ، تصمیم می گیرند ؛ ثروتهای جهان را به یغما می برند ، جنگ راه می اندازند ، صلح تحمیل می کنند ، اگر پایشان به جایی باز شد دیگر کنگر می خورند و لنگر می اندازند. مثل سیمان سخت و سفت پهن می شوند و دیگر با هیچ چیز بجز انفجار نمی توان آنها را از روی زمین کند.
آنهایی که در افریقا جنگ های داخلی راه می اندازند؛ با کارگرانی فقیر الماس ها و ثروت و معادن آنرا به یغما می دزدند ، ثروت جمع می کنند و بازهم اسلحه می سازند تا جایی دیگر بروند و ثروتهای آنها را ببرند وبقیه را استحمار و استثمار کنند.
آنقدر خون مکیده اند که هیج مخالفتی نمی توانند رابر نمی تابند ، پس هرکه با آنها بود حتی اگر بر سر مردمش هرچه خواست آورد مهم نیست. فقط مهم اینست که با آنها باشد. پس در آرژانتین یه قدرت می رسند ، هزاران نفر را در خلال سالهای مبارزه مفقود می کنند و می کشند ، آدمهایی که هیچ کس دیگر هیچ چیز از آنها نشنیده است . در شیلی رییس جمهور قانونی را به زیر می کشند او را می کشند و خودکشی جلوه می دهند. در کنگو یک رییس جمهور قانونی و مبارز را می کشند و برای اینکه اثری از او باقی نماند به جنازه اش هم رحم نمی کنند. " قرن ما قرن موسی چمبه هاست ! "
در هندوراس کودتا می کنند ، در برابر کشته شدن مردم در یک باریکه زمین ، در برابر کشته شدن مردم در صبرا و شتیلا و قانا ، در برابر جنگی نابرابر در یمن ، در برابر نسل کشی رواندا سکوت می کنند چون عاملان همه این وقایع با او- آنها- دوستند؛ چون همه از خودشان هستند.

آیا برای هراعتقادی باید مرد ؟ باید دید آن اعتقاد چه کسی را دشمن می داند ؟ طاغوتی که در برابر آن اعتقاد قد علم کرده کیست ؟ و آیا بازهم این می تواند کشتن یک عده بی گناه دیگر را که جرم ندارند را توجیه کند ؟ گاهی از هرمسیری هم بروی بازهم برای نتیجه ای منطقی به بن بست می خوری !!!



راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می کنیم
کلمات بی گناه
نابخردانه می نماید
پیشانی صاف
نشان بی عاریست
آن که می خندد
هموز خبرهولناک را نشنیده است

چه دورانی!
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی ست.
چراکه از این گونه سخن پرداختن
در برابر وحشت های بی شمار
خموشی گزیدن است.!
نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتی ؛ رخساره ما را زشت می کند.
نیک آگاهیم که خشم گرفتن
بر بیداد گری حتی
صدای مارا خشن می کند.
دریغا! ما که زمین را آماده مهربانی می خواستیم
خود مهربان شدن نتوانستیم!

چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی
آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید!

" برتولت برشت "



فرشته صادقی Posted by Freshteh Sadeghi.

Saturday, October 10, 2009



چند بارست اقای خامنه ای در صحبت هایش خطاب به مردم از کلمه ی " بصیرت " استفاده می کند. مثلا این بار در چالوس گفتند بصیرت مثل یک قطب نما می ماند که که اگر کسی آنرا در اوضاع درهم کنونی نداشته باشد و نقشه خوانی بلد نباشد ممکنست گم شود و خودش را در محاصره دشمن ببیند.
در ظاهر ساده است ولی این بصیرت واقعا چیست ؟ یا چگونه می توان آنرا بدست آورد که باعث نشود سیاهی لشگر یک عده آدم دیگر بشویم ؟ چون گاهی آدم هیچ حجتی برای کاری که می کند ندارد ، پا در هواست ، دقیقا مثل همان سیاهی لشگرها که برای پر کردن صحنه خوبند ولی عملا هم چیزی عایدشان نمی شود.

من به این نتیجه رسیده ام که وقتی شرایط پیچیده می شود تنها راه ، برگشتن به قران و تاریخ اسلام است. چون تاریخ دائما دارد تکرار می شود و بقول علی (ع) کسی که از تاریخ درس عبرت نگیرد مجبورست دوباره آن را از سر بگذراند. در شرایط کنونی که جامعه ما دچارش است تنها راه برگشتن و از سرخوانی تاریخ اسلام است.
در این تاریخ شخصیت هایی هستند که گاهی فکر می کنم سرنوشت کسانی مانند آنها در جامعه ما رقم خورد و یکی از مهترین آنها کسی نیست جز: عایشه همسر پیامبر (ص) که بین اهل سنت به به ام المومنین مشهورست و حدیث های زیادی از او درباره پیامبر نقل شده است. در بین شیعه او خیلی مورد علاقه نیست و دلیلش هم کاملا روشن است : همدستی و خروج او در جنگ جمل!

عایشه در سنین نوجوانی وارد خانه پیامبر شد و یکی از نه همسر ایشان بود. تنها کسی بود که پیش از این ازدواج دیگری نکرده بود و به همین دلیل خیلی به خودش می بالید. دوست و همدست او در بیشتر اوقات حفصه دختر خلیفه دوم بود و حتی زمانی در مذمت آنها آیه ای نازل شد ؛ ( پیامبر به حفصه موضوعی شخصی را گفتند و حفصه دقیقا کف دست عایشه گذاشت ) ؛ پیامبر از طریق وحی خبردار شدند و به آنها گفتند ، وقتی آنها تعجب کردند یا شاید هم انکار کردند ، آیه ای در این مورد نازل شد- سوره تحریم آیه 3

این خانم با حضرت علی خصومتی شخصی داشت . علت آنهم به چند چیز بر می گشت : یکی اینکه گردنبندعایشه که همراه با پیامبر در بازگشت از یکی از سفرهایشان- یا غزوه هایی که جنگی در نگرفته بود- بود، گم شد و او به همراه یکی از انصار به دنبال پیدا کردن گردنبند ؛ کمی دیرتر ازبقیه به شهر رسیدند. منافق ها وخناسان شروع به شایعه سازی کردند که به گوش پیامبر رسید و ایشان نارحت بودند ، با حضرت علی مشورتی کردند و حضرت گفتند برای رهایی از این حرفها می توان عایشه را طلاق داد. عایشه به خانه پدرش رفته بود که آیاتی نازل شد و او را بری از این تهمت خواند ( این داستان خیلی سربسته در 25 آیه اول سوره نور آمده است) . ناگفته نماند البته آیات اول سوره تحریم هم در مذمت تهمت عایشه در مورد ماریه قبطیه یکی دیگر از همسران پیامبر نازل شده است. بهرحال داستان گردنبند او و پیشنهاد حضرت علی یاعث شد عایشه با ایشان چپ بیفتد. نکته دیگر هم نارضایتی او از رفتار پیامبر با دخترشان حضرت فاطمه ، علاقه توجه بیش از حد به نوه هایشان حسنین و شخص حضرت علی بود ، مثلا اینکه پیامبر در جنگ ها آخر از همه با حضرت فاطمه خداحافظی می کردند و بعد از جنگ هم اول از همه او را می دیدند، همراه با نداشتن فرزندی از رسول خدا هم به ناراحتی های عایشه می افزود.
بعد از فوت پیامبر و سکوت 25 ساله علی (ع) ، روزگار برای عایشه و بقیه دوستان و یاران پدرش روزگارخوشی بود. در زمان سومین خلیفه میزان حقوق او به 12 هزار درهم در سال رسیده بود درحالیکه حقوق بقیه همسران در قید حیات پیامبر 10 هزار درهم بود- بهرحال او یکی از کسانی بود که ناراضی از فامیل بازی های خلیفه سوم با همکاری طلحه و زبیر و خیلی دیگر از سران انصار شورشی را در مدینه ایجاد کردند که منجر به قتل سومین خلیفه شد. مردم به سوی حضرت علی رفتند و با او بیعت کردند. در ظاهر اوضاع خوب بود ولی وقتی حضرت علی دستور قطع حقوق ها را دادند و اعلام کردند حقوق او که همسر پیامبر بوده با یک کنیز برابر و هردو روزی 1 درهم است داستان شروع شد . طلحه و زبیر هم امیدوار بودند که ثروتی که آن سالها با فامیل بازی و امتیازات خاص( مثل شرکت در جنگ های صدر اسلام ) به آنها داده می شد حفظ شود ولی وقتی حضرت چراغی را که با روغن بیت المال روشن بود در زمان صحبت شخصی با آنها خاموش کرد آنها فهمیدند این دوران تمام شده است و عدل علی دوست و دشمن نمی شناسد پس اوضاع به صورتی پیش رفت که داستان جمل شکل گرفت. آدمهایی که خودشان باعث مرگ سومین خلیفه شده بودندبا همدستی هم و گول زدن عایشه و راه انداختن او ادعای خون کردند وعلی را مقصر دانستند و جنگ راه افتاد.

در این جنگ عایشه سوار بر شتری سرخ مو بود و مردم را به جنگ تشویق می کرد . فتنه ای شکل گرفت و مشکلش اینجا بود که مردم می دیدند یک طرف داماد ، دوست ، یار و پسر عموی پیامبر قرار دارد ، همراه با پسرانش ، مالک اشتر و چند یار اولیه پیامبر . در سوی دیگر همسر پیامبر ، پسر عمه ایشان زبیر ؛ طلحه و چندین و چند تن از دیگر بزرگان صحابه و نمی توانستند تشخیص دهند حق با کیست و انها هم دو دسته شدند.

در این جنگ موارد زیادی روی داد از جمله اینکه محمد حنفیه پسر امام علی با شمشیر چهار پای شتر عایشه را زدند ، چون او مرکز بود و همه دور او جمع . هودج روی زمین افتاد و به عبارتی پرچم مخالفین سقوط کرد. محمد حنفیه این میان یک بیت شعر نیز خطاب به عایشه سرود:

تبّلغت ، تجّملت و ان عشت تفیّلت
لک التّسع من الثّمن ، فبالکل تملکّت

سوار استر شدی ، سوار شتر شدی و اگر زنده بمانی سوار فیل هم می شوی
میراث تو یک نهم از یک هشتم است ، ولی همه را صاحب شدی.

بعد از تمام شدن غائله جمل حضرت علی عایشه را با احترام تمام و تحت الحفظ در معیت تعدادی از بانوان سوارکار به مدینه فرستادند. عایشه مدتی مجبور به سکوت بود تا علی کشته شد . دوران گذشت و عایشه آخرین تیرش را وقتی زد که امام حسن (ع) فوت کرد و او مانع دفن ایشان در کنار پیامبر شد ؛ در حالیکه پیشتر اجازه داده بود خلفای های اول و دوم کنار پیامبر دفن شوند . درگیری بوجود آمد و حتی عده ای به جنازه امام حسن تیر شلیک کردند.
نمی دانم او در چه تاریخی درگذشت ولی نام خوبی برجا نگذاشت ، بخصوص که خلاف وصیت پیامبر عمل کرد و مخالف دستور قرآن برای حفظ احترام زنان پیامبر ، بامردها راهی جنگی به ناحق شد . بهرحال اهل سنت همیشه در برابرعلاقه شیعه به دختر پیامبر سعی کرده اند تا او را علم کنند هرچند موازنه ای نا برابر باشد.

اختلافات این روزها زیادست و باید بدانیم تا گیر نکنیم و بتوانیم استدلال کنیم، مگر اینکه بخواهیم مثل آدمهای بی تفاوت سرمان را زیر برف بکنیم. برای بیشتر شدن آگاهی هایمان چاره ای جز رجوع به این گونه وقایع نیست ؛ چون مشابهت آنها با جامعه ما بیشتر از یک مشابهت ساده است . باید بدانیم تا تشخیص دهیم ؛ و شاید این دلیل رهبر محترم باشد وقتی از خواص با رفتارهیا خاص و از جوان های آگاه حرف می زند چون ظاهرا در آن دوره هم جوانان بیشتر با حضرت علی بودند تا خواص صدر اسلام ، یکی از آن جوانان محمدبن ابی بکر پسر خلیفه اول و برادر ناتنی عایشه بود که از برترین یاران حضرت علی است و داستان او باید در جایی دیگر گفته شود.
این روزها شاید نتوان هیچ کس رابا علی مقابسه کرد ولی حق که همیشه حق بوده است ! حقی که علی هوادارش بود یا هرکس دیگری در تاریخ خون بار شیعه !

غلام حسین ساعدی نمایشنامه نویس ایرانی نمایشنامه ای دارد که در آن آدمهایی از تونل زمان عبور می کنند ، به شب عاشورا بر می گردند اما موفق نمی شوند- به عبارتی بر خلاف ادعایشان - به امام حسین کمک نمی کنند . نمی دانم اسمش چیست و هیچ وقت هم این نمایشنامه را پیدا نکردم . این را هم از قول سیمین دانشور می گویم ولی این نشان می دهد خیلی ها ممکنست زیارت عاشورا بخوانند و بگویند "یا لیت کنت معکم" ولی شاید اگر زمانش پیش بیاید جزو همان " امه سمعت بذلک فرضیت به " باشند . یا خیلی ها شعار "علی تنها بماند" سر بدهند ولی ....
در واقع این بار دیگر مهم نیست آدمها چه کسانی هستند مهم اینست که چه کسی در طرف حق قرار دارد و چه کسی در برابرش ایستاده و اگر ما بتوانیم حق را تشحیص بدهیم آن موقع کارمان کمی و فقط کمی ، راحت تر خواهد بود


Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی

Wednesday, September 23, 2009

گزارش اقلیت


دیروز هفته جنگ یا به عبارتی هفته دفاع مقدس شروع شد. طبق معمول با رژه و چند تا عکس توی روزنامه ها و سایت ها مبنی بر اینکه هفته دفاع مقدس است و چه روزهای خوبی داشتیم ! و کجایند مردان خدا ؟
اما از دیگران ؛ از مردم نام چند فرمانده جنگی ، چند عملیات ، اطلاعاتی عمومی در مورد جنگ ایران و عراق و حتی چند نویسنده و شاعر آن دوران را بپرسید تا عمق واقعه یا بعبارت بهتر فاجعه دستتان بیاید.

سال پیش نزدیک های ماه نوامبر در شبکه هایی چون اسکای نیوز ، بی بی سی و کلا شبکه های انگلیسی می دیدم که مجری ها یا مردم یا مهمان ها گلهای مصنوعی شبیه به شقایق به یقه کت هایشان می زنند و دوسه روزبعد بر می دارند و این ماجرا برای دو هفته ای ادامه داشت.. از هرکسی پرسیدم تقریبا نمی دانست تا بعد یک نفر گفت این را می زنند تا روزی که دقیقا جنگ جهانی اول تمام شد و چون این جنگ در فرانسه و دشت های پر از شقایق نرماندی تمام شد مردم سعی می کنند به این ترتیب یاد آدمهایی که چیزی حدود 90 سال پیش کشته شدند را زنده نگه دارند و ما ؟ وقتی می خواهند چند تا شهید گمنام را در دانشگاه ها دفن کنند آنقدر آبرو ریزی راه می اندازند ( همان ها که حالا ادعای کشته شدن آدمهای شان را دارند) که دانشگاه جای دفن مرده نیست که خون به جگر همه می کنند. هرچند خوشم می آید که هیچ کس دیگر به انها اهمیت نمی دهد.

دیروز یک اتفاق جالب - به نظر من- هم افتاد. سی ان ان در یکی دو بخش خبری اش اطلاعاتی در مورد جنگ ایران و عراق داد ونکته ای گفت که شاید نوعی اعتراف بود : "صدام حسین به ایران حمله کرد و تصور کرد در آشوب بعد از انقلاب این کشور می تواند به سرعت رژیم جدید را سرنگون کند که البته اشتباه بزرگی کرد."
این شاید به نظر ما یک واقعیت بدیهی باشد اما شنیدن آن از سی ان ان باعث خوشحالیم نشد بلکه باعث غم من شد که چقدر مردم کشورما مظلوم بودند و هنوز هم هستند.

هفته پیش وقتی شورای حقوق بشر سازمان ملل در مورد جنایت جنگی اسراییل در غزه گزارش داد - هرچند دیر ولی بهتر از هیچ - من بازهم یاد مردممان افتادم . فلسطینی ها بعد از اینهمه سال دارند دیده می شوند . همه از ظلمی که بر آنها می رود حرف می زنند و دشمنشان را محکوم می کنند ولی مردم ما چه ؟ یاد آدمهایی افتاده ام که در این سالها در کتاب های مربوط به جنگ خوانده ام . یاد آدمهایی که بی هیچ دلیلی و فقط به جرم ایرانی بودن از طرف -در ظاهر- صدام و -در باطن- امریکا و سعودی ها و همه دنیای غرب کشته شدند . باید کتاب " دا" ** را خواند تا فهمید بر سر این مملکت چه آمد ؟ چه می آید ؟ باید این کتاب را خواند تا خیلی راحت دشمن را شناخت و دانست چه کسانی همیشه به این ملک و آب و خاک خیانت کردند و - می کنند.

سالها پیش در این کشور جنگی اتفاق افتاد ، 8 سال طول کشید و از قبال آن عده ای به همه جا رسیدند ، عده ای همه چیز را از دست دادند ، عده ای مال ، عده ای جان ؛ عده ای خانه و کاشانه ولی هیچ وفت هیچ کس نفهمید بر سر آدمهای این جنگ واقعا چه آمد. چرا جنگ شد ؟ چه کسی آنرا را ه انداخت و چرا ؟ مگر مردم ما چه کرده بودند که باید این جنگ را بر سر آنها می آمد؟ چه خواسته بودند بجز آنکه زیر بلیط امریکا نباشند و بخواهند مستقل بمانند ؟ چرا باید همه اعراب ، غربی ها ، شرقی ها همه و همه دشمنش می شدند و یک ملت به تنهایی در مقابل همه آنها می ایستاد؟ شاید چون می خواست مثل آنها و نظم نوین انها نباشد ، فرمان بردار و چشم و گوش بسته نماند و خلاف جریانی که آنها ترتیب می دهند شنا کندو هرچند....... شنا کردن در خلاف جریان آب عواقب خودش را دارد ! ولی هیچ ظلمی مثل این در حق هیچ ملتی نشد - شاید بجز فلسطینی ها!

تبعات آن تهاجم همه جانبه هنوز هم در کشور ما ادامه دارد و شاید تا دو سه نسل بعد هم ادامه خواهد داشت و شاید تنها وظیفه ممکن ما در قبالش شناسایی و فهمیدن آن و انتقال آن به نسل بعدی باشد. مسئله اینجاست که نسل کنونی هم دوست دارد در مورد آن بداند ، بخواند ( چنانچه تیراژ چند صد هزاری کتاب دا این را ثابت می کند) ولی شاید تبلیغاتی که برای این شناخت می شود کم است. ایکاش می شد بنیادی ایجاد کرد تا خاطرات تک تک آدمها را از جنگ ضبط می شد؛ کاش هرسال نمایشگاه های عکاسی برگزار می شد تا مردم فقط عکس ها را می دیدند تا یادشان بیاید و بعد که یادشان آمد دیگر اینقدر از مملکت و آدمهایش ایراد نمی گرفتند.
دیروز یک مرد جوان گفت می خواهد از ایران برود ، گفت تا کی بماند و نتواند خانه بخرد ؟ تا کی بماند و کارش همین باشد ( 24 ساله است ودر قسمت خودش ریاست می کند) . تا کی بماند و وضع همین باشد ؟ می خواهد برود نوکری بیگانه . آنهم کی ؟ اروپایی ها و شاید روزی بفهمد این ممکلت شاید بهشت نباشد اما مطمئنا تکه ای از آن هست . و این را وقتی می شود فهمید که از آن دور باشی.

کاش مردم و جوان ها به جای آن دستبند های سبز مسخره یک نوار قرمز به رنگ خون ، یک نوار به رنگ پرچم و فقط برای یک هفته دور دستشان ، به یقه کتشان ، به دسته کیفشان وصل می کردند تا هرکه دید یادش بیاید که روزی در این مملکت جنگی اتفاق افتاد ، بهترین و خالص ترین جوانان و مردان و پیرانش با تمام وجود و با عقیده ای کامل رفتند و از تکه تکه خاک آن دفاع کردند ؛خون های پاکشان بر زمین ریخت و در خاک فرو رفت ؛ حماسه وخاطره آفریدند تاعده ای امروز باشند و به ریز و درشت این خاک فحش بدهند و به دشمن بزرگش - شیطان اکبر - خدمت کنند.

هرچند عقیده دارم آن خون ها همه این آب و خاک را بیمه کرد ، تا ابد و تا زمانی که آن خون ها و عشق ؛ ایثار و ایمانی که باعث شد ریخته شوند وجود دارند دست هیچ متجاوزی به این خاک ؛ به این مزرعه پاک نخواهد رسید. ما در اقلیت بودیم ، هنوز هم هستیم اما " کم من فئه قلیله غلبوا فئه کثیره باذن الله "
ما دراقلیت بودیم و دراقلیت هستیم ولی لاقل آزادیم و پیروز !



*می خواستم شعری برای جنگ بگویم ..... دیدم
نمی شود
دیگر قلم زبان دلم نیست ،گفتم باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست باید سلاح تیزتری برداشت
باید برای جنگ از لوله تفنگ بخوانم - با واژه فشنگ-
...........

اینجا گاهی سر بریده مردی را تنها
باید ز بام دور بیابیم تا در میان گور بخوابانیم ؛ یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم در زیر خاک گل شده می بینیم :
زن روی چرخ کوجک خیاطی خاموش مانده است.
اینجا سپورهر روز صبح خاکستر عزیزی را همراه می برد
اینجا برای ماندن حتی هوا کم است
...................

اما من درون سینه خبر دارم
از خانه های خونین ؛ از قصه عروسک خون آلود ،از انفجار مغز سری کوچک
بر بالشی که مملو رویاهاست - رویاهای کودکانه شیرین -

از آن شب سیاه ؛ آن شب که در غبار
مردی به روی جوی خایبان خم بود
با جشمهای سرخ و هراسان دنبال دست دیگر خود می گشت.
باور کنید
من با دو چشم مات خود دیدم که کودکی زترس خطر می دوید اما سری نداشت
لختی دیگر به روی زمین غلطید
و ساعتی دیگر
مردی خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه بسوی مزار کودک خود می برد
چیزی درون سینه او کم بود........
.
.
.
اما این شانه های گرد گرفته
چه ساده و صبور؛ وقت وقوع فاجعه می لرزند
اینان ؛ هرچند بشکسته زانوان و کمرشان
ایستاده اند فاتح و نستوه - بی هیج خان و مان-
در گوششان کلام امام است - فتوای استقامت و ایثار-
بر دوششان درفش قیام است
..............

باید سلاح تیزتری برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست............



* بخش هایی از منظومه " شعری برای جنگ" قسصر امین پور. دزفول - اسفند 1359

** "دا" نام کتابی از سیده زهرا حسینی



Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Wednesday, July 29, 2009

غرور و تعصب *



امشب دیدن کسی رفته بودیم . تلویزیونشان روشن بود که داشت راجع به وقایع اخیر صحبت می کرد ، راجع به کشته ها از هر دو طرف ، پسر خانواده زیر لب شروع کرد به غرغر کردن و دروغ پنداشتن آمار تلویزیون و مادرش کمی بهش علامت می داد که حرفی نزند. مثلا برای اینکه حرفی به میان نیاید؛ البته من متوجه علامت او نشدم بلکه مادر بعدا گفت .

اینها را می نویسم چون طبق معمول چند روزست در سرم مثل موج بالا و پایین می روند و غوطه می خورند و چون می خواهم از همه اینها خلاص شوم ، چون اوقاتم خوش نیست و شاد نیستم. می نویسم بلکه با نوشتن بیرون بیایند و راحت شوم . امروز با یک نفر که در روزهای انتخابات هرروز از من می پرسید نظرم عوض نشده ؟ و من هربار با خنده می گفتم نه ! حرف زدیم ، او نقطه مقابل من بود ! بهش گفتم حال خوشی ندارم و او گفت این همه جایی است. البته به گفته او در شهرستانها این خبرها نیست - شاید چون آنها به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتند و مطابق نظرشان بود- او گفت همه این چیزها مال تهران است و من دست کم خوشحال شدم که خارج از تهران مردم اقلا این یک ناراحتی را ندارند. بهش گفتم همه اش منتظر یک خبر بد هستم .انگار ، قرارست اتفاقی بیفتد ، سنگی از آسمان سقوط کند ، کسی بمیرد ، نه اینکه بخواهم اتفاق بد برای کسی روی بدهد ولی انگار گوش به زنگم. او هم همین حال را داشت. گفتم از انتخابم پشیمان نیستم ، اگربازهم قرار به رای گیری باشد همین گزینه را انتخاب می کنم ولی مسئله اینجاست که نمی توانم چشمهایم را به وقایع بعدی ببندم چون بهر حال اتفاقاتی افتاده ، آدمهایی مرده اند ، کسانی زندانی شده اند و با این که می دانم امنیت هیچ کشوری شوخی بردار نیست اما همیشه هم همه گناهکار نیستند . بخصوص جوانها که باید قبول کرد احساساتی می شوند ، باید عذر آنها را پذیرفت و کمی بیشتر با آنها مدارا کرد ولی ....ولی ....از آن طرف هم کسانی نباید احساسات بچه ها را تشجیع کنند. می دانند شاید این جوان خشمگین است ، از بابت خیلی چیزها ناراحت است باید آب روی آتش باشند نه بنزین. می گویند آدمهای بزرگ ( حالا اگر نه شخصیتا بزرگ ولی در مقام و مناصب بزرگ ) اگر اشتباه کنند اشتباهات بزرگی می کنند و دقیقا همین مسئله در کشور ما اتفاق افتاد . ایکاش قبل از اینکه رای گیری تمام شود آنهایی که باید ، حتی برای لحظه ای به شکست احتمالی فکر می کردند و سعی می کردند برای آن چاره بیندیشند ، ادعا و زیر پا گذاشتن قانون و جنجال فقط کار را خراب کرد ، ایکاش خودشان احساساتی نمی شدند تا بقیه مردم هم احساساتی نشوند ؛ ایکاش برنده ها سعی می کردند منطقی تر و با لحن بهتری حرف بزنند بعد اقدام کنند تا اگر طرف مقابل بنزین می ریزد آنها آب باشند و هزار هزار از این ایکاش ها.
بهرحال اتفاقی افتاده ، سبویی شکسته ؛ آبی ریخته و با تمام این حرفها ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است و حالا می رسیم به اصل حرف من :

ما ایرانی ها آدمهایی احساساتی هستیم . دست خودمان نیست ولی با عقل تصمیم نمی گیریم بلکه بیشتر جو گیر می شویم. ایرادمان اصلا همین است و همین باعث تعصب و ناآگاهی مان می شود. من به دوستم گفتم نظام برای من - یا ما - مثل خانواده است ، دوستش دارم ولی در عین حال بهش انتقاداتی هم ممکنست داشته باشم . مثل پدر و مادرم که ممکن است از همه چیز انها راضی نباشم ولی حاضر نیستم با دشمن آنها دست به یکی کنم یا علیه آنها حرف بزنم . هرچه باشد باید در خانه بماند. دوستم می گفت احساس ما مثل خانواده ای است که پدر و مادرش دارند از هم طلاق می گیرند و حالا بقول معروف رازهای همدیگر را رو می کنند و بیچاره بچه ها این وسط هم خیلی رازها برایشان فاش می شود ، هم نمی دانند حق را به چه کسی بدهند و هم در عین حال به یکی از والدین کمی گرایش بیشتری دارند. اوضاع دقیقا همینطوری است و همین باعث گیجی و یا ناراحتی امثال ما می شود. البته من به او گفتم همیشه عده ای این وسط آتش بیار معرکه هم هستند بقول سعدی :
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
باید قبول کرد عده ای قدرت طلب با قصد و غرض و تصمیم قبلی و قلبی ؛ این وسط آب را گل آلود کردند ؛ نمی توان منکر شد عده ای منافقانه رفتار می کردند و در جهت نه منافع کشور و ملت بلکه منافع امریکا و غربی ها ( و به عبارت بهتر دشمن ) بودند ولی خب نمی توان به همه ( خصوصا بچه ها ) همه این نسبت ها را داد . باید قبول کرد چند سال دیگر خود آنها از این رفتارشان پشیمان می شوند. می فهمند کمی تند رفته اند.
از طرفی باید کمی هم به دولت ( یا نظام ) حق داد ، مثل چیزی که استیفن کینزر نویسنده کتاب "همه مردان شاه " می گوید : دولت می ترسد اتفاقی که برای نخست وزیر سال 1332 روی داد دوباره تکرار شود.
من جرب المجرب حلت به الندامه : مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد و شاید دولت با بستن روزنامه و رسانه ها و به نوعی سرکوب سعی کرد مانع نقشی شود که در آن کودتا رسانه ها آنرا برعهده گرفتند و به نخست وزیر قانونی وقت هرچه می توانستند نسبت دادند از هم. جنس . گرا گرفته تا یهودی ، جاسوس ، خائن و صد نسبت و تهمت دیگر و می دانیم که نهایتا چه شد ؟ فقط به نفع امریکا و عوامل و آدمهایش در کشور شد و حکومت واقعی مردم بر مردم را برای چند دهه به عقب انداخت.

اما ایراد دیگر ما ایرانی ها بجز تعصب ، نا آگاهی است و غرور ، نا آگاهی یعنی بجای اینکه بخوانیم و تحقیق کنیم و الکی روی هوا حرف نزنیم ، هرکه هرچه بگوید را قبول می کنیم ، اینست که یکی می گوید ... .تعداد کشته ، دیگری سه برابر ، منکر بشوی محکومی ، و مردم ما هنوز یاد نگرفته اند به شایعه نباید اعتماد کرد. همه فقط می گویند اما کسی مدرکی دارد ؟ نه! آمار رسمی را هم که قبول نمی کنند و همین است که سوء ظن و تردید بیشتر و بیشتر می شود و بعد مغرور می شوند به اینکه فقط حرف خود ، گروه و طبقه خودشان را قبول کنند و دیگران را اصلا آدم به حساب نیاورند. شاید علت آن باشد که روحانیون و آدمهایی که باید اخلاقیات مردم را تقویت و دائما به آنها گوشزد می کردند همه رفتند دنبال سیاست و همه سیاستمدار شدند غافل از اینکه مردمی که فرهنگشان و اخلاقشان درست نباشد همه را در سیاستشان منعکس می کنند . به دوستم گفتم وقتی ما یاد نگرفته ایم حرف دیگران را گوش بدهیم تا ببینیم طرف مقابل ما چه می گوید آن وقت چگونه می خواهیم حتی حرفش را قبول کنیم یا به آمارش استناد کنیم ؟ یا برایش حجت و دلیل بیاوریم ؟ اینست که سهراب می گوید " من قطاری دیم که سیاست می برد و چه خالی می رفت " شاید حق با اوست . قطار سیاست خالیست و بدون اخلاقی رفتارکردن ، بدون انصاف ، بدون تحمل صدای منتقد هیچ چیز نمی تواند معنا داشته باشد. آن وقت منتقد می شود دشمن و دشمنی او بدتر از دشمن خارجی خواهد بود. نمی دانم چطور باید بر اختلافاتی که بوجود آمده غلبه کرد ، دوست ندارم کسی در حضور من به دیگری علامت بدهد حرفی نزند ؛ دوست دارم حرف آنها را بشنوم ولی اگر حرفی زدند و بعد من خواستم دلیلی بر ردش بیاورم ( حالا قبول کنند یا نه - بماند ! ) فقط بشنوند که نمی کنند چون تحمل آنر اندارند . امیدوارم آن هایی که مرده اند ( از هر دو طرف ) در درگاه خدا بخشیده شده باشند ، آنهایی که زندانی شده اند آزاد شوند ، امیدوارم خدا به مردم ما - و من - آگاهی بدهد تا حق و باطل ، سره و ناسره را بشناسیم ؛ هرچند تا خودمان نخواهیم امکان ندارد چون ان الله لا یغیر بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم . امیدوارم مثل سوره قریش ، بین مردم دوستی دوباره بوجود بیاید و سیاستمداران ما کمی اخلاقی تر ، کمی انسانی تر و کمی اسلامی تر عمل کنند و مردم ما کمی عاقلانه تر و نه از روی احساسات.

امروز همکارم می گفت خوبست با هم حرف بزنیم ؛ من حرفهای تو را می شنوم و تو حرفهای من را ، حتی اگر در آن لحظه بازهم بر نظر خودمان باشیم ولی بعدا ممکنست در یک لحظه تنهایی به حرف همدیگر فکر کنیم و بعضی از آنها را بپسندیم. راست می گوید و متاسفم که یکی از آدمهایی که اطرافم بود در ماجراهای اخیر نخواست حرف من را بشنود فقط حرف خودش را زد ، همه کینه های چند ساله ای را که اصلا ربطی به سیاست ندارند ، همه حسادت ها و حرف های کوچک و روزمره و شخصی و عادی و اتفاقات ریز و درشت را کنار هم چید ، هرچه از دهنش در آمد به من نوشت ( چون ایران نیست ) و گفت جواب مرا نده ! چون مدتهاست ای میل هایت را نخوانده پاک می کنم . من برایش نوشتم ما با هم خویشاوندیم و هیچ چیز نمی تواند رابطه خویشاوندی ما یا خاطرات خوبمان از هم را از بین ببرد. اگر دوست دارد می تواند با من قطع رابطه کند ولی من این کار را نمی کنم. اگر ببیمنش بازهم با او سلام و علیک خواهم کرد ولی آن دوستی خوب از بین رفت و مسببش هم خودش بود. شاید یکی از دلایل ناراحت شدنهای اخیرم هم همین بود. واقعا آدمها را باید در مواقع خاص شناخت . برای همین بود می گفتم ادمهایی را مدتها می شناسیم و بعد یکباره می زنند زیر همه تصورات ما و آنها را از بین می برند.
این چند وقت از این دست اتفاقات زیاد دیدم. امیدوارم با نوشتن این حرفها ، دیگر وقایع ناخوشانید اخیر از ذهنم بیرون بروند ، بروند به منطقه ای در پشت مغزم که جای چیزها و خاطرات ناراحت کننده و بد است . مثل یک برکه می ماند که از هرچه خوشم نیاد پرتش می کنم آنجا. بروید همان جا ! به جایی که باید بروید.
راستی رفتم کتاب حاجی بابای اصفهانی اثر جیمز موریه را پیدا کردم ، با نگاهی که بهش انداختم دیدم نثرش به سبک قاجاری است ولی شنیده ام یکی از معدود کتاب هایی است که خلقیات ایرانی ها را به بهترین نحو به تصویر کشیده است. خلقیات ما هم که از زمان قاجار تا کنون فرق نکرده است : چون سر مشروطه نشان دادیم ، سر کودتای بیست و هشت مرداد نشان دادیم ، این بار هم نشان دادیم که ما ایرانی ها هنوز نا آگاهیم ، مغروریم و متعصب!


* غرور و تعصب ، نام کتابی از جین آستن ( هرچند عاشقانه و اینجا هم تنها حرفی که نیست از عشق و ومحبت و دوستی است!)


فرشته صادقی Posted by Freshteh Sadeghi.

Saturday, July 18, 2009

صد و یک راه برای ذله کردن پدر مادرها *




اگر قرار باشد برای من 101 راه ذله کردن پدر مادرم را تعیین کنند همان انواع و اقسام دسته گل هایی که به آب می دهم کفایت می کنند و تازه بجای 101 راه می رسند به مضربی از 101 راه !

بچه تر که بودم دائما داشتم دسته گل به آب می دادم چون کمی هم شیطان بودم- روی دیوارهای حیاط که سنگ تراورتن سفید بودند با گچ های رنگی مدرسه ، معلم بازی می کردم و تمام دیوارهای حیاط رنگی بود، گل های رز قرمز را می کندم و آنها را روی ناخ هایم می چسباندم که مثل لاک می شد ( چون بابا از لاک بدش می امد من لاک نمی زدم ، بعد از اینهم دیدم دردسر دارد خودم دیگر عملا از آن استفاده نکردم ) . از همه بدتر یک سال یک نفر عید برایمان یک گلدان بزرگ گل آزالیا هدیه آورد که گلهای صورتی بزرگ و قشنگی داشت. ته گل های آزالیا مثا یاس امین الدوله است یک تکه شیرین دارد . من همه گل ها را از گلدان کندم ، ته شان را خوردم و توی دامن لباسم ریختم. مادر وقتی دید فقط آهش بلند شد از دسته گلی گه به آب داده بودم. مادرم شمرده و می گوید 32 تا گل را کنده بودی ! سالهاست به خودم قول داده ام برای مامان یک گلدان بزرگ گل آزالیا بخرم و هنوز هم به وعده ام عمل نکرده ام. ( امسال عید یادم بیندازید ! لطفا)
بهر حال دسته گل های من عمدتا به دیگران ضرر می زد نه به خودم. مثلا یک بار باعث شدم پای مسعود بیچاره بشکند. صدمات وارده به خودم فقط در حد خراش های جزئی بود : ساق پاهایم همیشه خدا کبود بود چون به پله ها می خورد. دست هایم را زیاد می بریدم. یکبار با عجله از پله ها پایین رفتم شصت پایم پیچ خورد و تاندونش ایراد پیدا کرد. به این بهانه می خواستم از زیر امتحان دینی دبیرستان در بروم که خب موفق هم .... نشدم !!!!
بی دقت بودم و سر به هوا و کمی هم عجول البته ! بزرگ تر که شدم و راهی آشپزخانه ، خسارتها بیشتر آنجا به عمل می آمد ، مثلا زیاد چیز می شکستم . بابایم می گفت چرا می شکنی ؟ و جواب من همه این سالها این بوده : شکستنی برای شکستن است !
مادر هربار که حتی حالا هم چیزی بشکنم می گوید دلم می خواهد ازدواج کنی بیایم خانه ات و چیزهایت را بشکنم. !!!

معمولا هرچیزی درست می کردم که جالب توجه نبود طوری که کسی نفهمد می ریختم توی سطل اشغال. خصوصا وقتی که افتاده بودم به کیک پزی. چیزهای بدردنخورغالبا پر از روغن یا زیادی شیرین درست می کردم که قابل خوردن نبودند و راهی سطل می شدند . یک پسر دایی داشتم ( و دارم- ولی حالا بیشتر از 15 سالست که اورا ندیده ام چون امریکاست ) کرده بودمش موش آزمایشگاهی . برای امتحان می دادم او کیک را بخورد و او هم می خورد و من بانگرانی نگاهش می کردم تا می گفت خوبست ! چون فقط به مزه اش توجه می کرد نه چیزهای دیگر! بقیه کیک را گاهی می گذاشتم بالای کابینت و یادم می رفت. چند روز بعد خشک شده اش آن بالا پیدا می شد. البته تلاش هایم بی ثمر نبود. گاهی آن میان چیزهای خوب و خوشمزه ای هم در می آمد. حسنش این بود که اگر مادر غرغر می کرد عوضش بابا بدش نمی آمد و حتی تشویق هم می کرد. مثلا یک بار حلوایی درست کردم که عالی شد ، هیچ وقت هم بعد از آن همچین حلوایی درست نکردم. آشپزی ام الان خوبست و همینطور کیک پزی -ولی دیگر حال درست کردن کیک ندارم بعلاوه محصولات سه نان هم هست !- بهرحال از این کارها زیاد می کردم.

ایراد کار اینجا بود که هر موقع اتفاقی در خانه می افتاد همه فکر می کردند زیر سر من است. گاهی بود و گاهی هم نبود ! ولی همیشه اولین مقصر من بودم تا عامل اصلی جنایت پیدا شود که بعد از من مسعود و بعدتر هم فرگل بودند.
دیگر یادم نیست چه کارهای می کردم. آهان ! وقتی کتاب فنگ شویی ( درستش هست فانگ شو ای) را خواندم رفتم به بهانه اینکه مدتی است صندل هایمان را نپوشیده ایم بنابر این بهترست رد کنیم ، دو جفت صندل یکی مال خودم و دیگری فرگل بیچاره را بدون اجازه اش رد کردم! وقتی فهمید تا چند روز برای صندل هایش گریه می کرد.
تمام همه این کارها مال گذشته بود و همانطور که گفتم ضررش بیشتر متوجه دیگران بود تا خود من ( بحز مواقعی که چیزی می شکست و مثلا خرده شیشه می رفت توی پایم یا وقتی دستم را وفت حرف زدن می بریدم ) ولی خالا دیگر این دسته گل هایم بیشتر به خودم ضرر می زنند.

اول بگویم آخرین هنرم این هفته این بود که یکی از مرغ عشق هایی که مادر تازگی و نه چندان ارزان خریده بود را پر دادم رفت ولی نه عمدی. گذاشتیم از قفس بیایند بیرون شب که شد دیگر در قفس نمی رفتند. من یکی را با زور گرفتن. چقدر جیغ زد و به دست من نوک زد ، زورش هم زیاد بود دادمش توی قفس فرار کرد و پرید و پرواز کرد و رفت. - البته من بدم نیامد که رفت ولی باید جواب مادر را هم می دادم. او هم دید این یکی تنها مانده و آن برگشتنی نیست گذاشت این هم برود.

اما کارهایی که تازگی ها دیگر ضررش به خودم برمی گردند : نمونه ؟ ویروسی شدن لپ تاب نو ! بیچاره دو هفته نیست که خریدم ویروسی شد بدجور. چون یک سری اطلاعات شخصی ام را از پی سی به این منتقل کردم و به آپ دیت کردن هم توجه نکرده بودم. سه چهار روزست که من را بیچاره کرده است وبود- چه ویروس سمجی هم بود با هیچ آنتی ویروسی کلکش کنده نمی شد.
اما مهمترین چیزی که اینجا یاد گرفتم این بود که در زمینه کامپیوتر خیلی بی سوادم و این آخرین کشف من است.
این چند روزه کلی چیز یاد گرفتم و دیدم " کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من "
البته با راهنمایی دوستان و کلی جنگولک بازی توانستم بلاخره مشکل را حل کنم . جدی می گویم و تازه کلی اطلاعات کسب کنم ولی خب مایه شرمساری است. نذر و نیاز هم کردم ( چون لب تاپ بیچاره حیلی وضع بدی داشت ) ؛ برای مسجد کربلا که در بزرگراه صدر است. مسعود عقیده دارد این مسجد برای پول هرکاری می کند. راست می گوید !

حالا می دانم در دوزمینه باید اطلاعاتم را زیاد کنم. ماشین و موتورش و کامپیوتر. هرچند وضعم در کامپیوتر از ماشین بهتر است. آن یکی که عملا ناک اوت هستم. تز من تا بحال که این بوده : یک خانم نباید دست به موتور بزند. اما اینجا دو نکته وجود دارد :
1- معلوم نیست من اصلا یک خانم واقعی باشم.
2- یک خانم هم باید بلد باشد که اگر جایی گیر افتاد و هیچ آقایی برای کمک به او نبود خودش مشکلش را حل کند.

همیشه یک از افتخاراتم توی 12 سال رانندگی ام این بوده که هیچ وقت بنزین نزده ام- همیشه به کارگرها پول می دهم - و هیچ وقت دستم به موتور و پنچری ماشیم نخورده - پنچری بیشتر به این دلیل که هم بلد نیستم و هم اینکه لاستیک زاپاس سنگین است.
اما فکر کنم باید کمی چشم هایم را بشورم : همه آنها را یاد بگیرم هرچند استفاده هم ؛ نکنم.

راستی داستان " دسته گل به آب "از اینجا می آید که مردی بود بود بد یمن که هر جا یی می ر فت ردی از خرابکاری به جا می گذاشت . یک بار جایی عروسی شد و قرار شد به او نگویند و نگفتند ولی او فهمید و تصمیم گرفت برای اینکه نشان بدهد در مورد او اشتباه کرده اند ؛ یک دسته گل توی آب بیندازد که برود به محل عروسی و آنها بدانند او بد یمن نیست. دسته گل را توی آب انداخت . و مسیر آب آن را به محل عروسی برد. توی استخر دسته گل روی آب شناور بود که یک بچه آنرا دید و برای برداشتنش خم شد و افتاد و مرد ! همه شیون کنان به دسته گل و اتفاق شک کردند . رفتند سراغ مرد داستان ما و از او پرسیدند و او هم گفت دسته گل را به اب سپرده است . از آن به بعد این مثل بین مردم جا افتاد که : " طرف دسته گل به اب داده است."

اینهم چند راه کار دیگر برای ذله کردن پدر مادرتان :
1- وقتی رانندگی می کنید و پدرتان کنارتان نشسته تا می توانید توی دست انداز و چاله چوله بیندازید و وقتی صدای او در آمد بگویید : خب! ندیدم! من که تمام چاله های خیابان ها را حفظ نکرده ام !
2- وقتی رانندگی می کنید و مادرتان کنارتان نشسته بجای جلو را نگاه کردن تا می توانید طرفینتان را تماشا کنید تا صدایش در بیاید که در اطراف مگر چی هست که اینقدر سرت را برمی گردانی ؟ ( اینجا حتی می توانید مسیر را اشتباهی بروید و کمی بیشتر او را در ماشین بچرخانید و بعد که مسیر درست را پیدا کردید بگویید یادم رفته بود )
9- بنزین زدن ، باد چرخها را امتحان کردن ، و تعویض روغن را بگذارید برای وقتی که مادرتان در ماشین نشسته و شیک کرده و می خواهد عروسی یا مهمانی برود .
13- موقعی که برای ناهار یا شام صدایتان می کنند هی بگویید باشه ! میایم ولی نروید تا غذا سرد شود.
54-وقتی همه حاصر می شوند که از خانه بیرون بروید از همه دیرتر حاضر شوید. و سعی کنید از مادرتان هم دیرتر از خانه بیرون بیایید و بعد هم بگویید تقصیر مامان است که دیر حاضر می شود.
60 - روزهایی که مریض هستید تا می توانید نک و ناله کنید. قرص هم نخورید و هر موقع بدتر شدید بگویید من که همه قرص هایم را خوردم ! دکترتان خوب نبود!
69- وقتی از دستشان عصبانی هستید سرتان را با چیزی مثلا کامپیوتر یا ترجیحا کتاب داستانی در حد هری پاتر گرم کنید ( حتی اگر صد بار خوانده باشید هم مهم نیست - مهم اینست که در دست شما ببینند) آن موقع تازه 1-1 خواهید بود.
75- شب هایی که شام ندارید بگویید ( همراه با غر زدن ) پس چرا شام نداریم ؟ شب هایی که شام دارید بگویید من سیرم. نمی خواهم !
104- وقتی روی میز را می چینید قاشق سالاد یا ماست را مخصوصا جا بگذارید یا برای چهار نفر سر میز صبحانه فقط یک چاقو بگذارید.
106- کولر خراب را زوشن کنید و وقتی فیوز پرید بگویید من خبر نداشتم خراب است.
107- تا می توانید مغزتان را برای راه های جدید آپ دیت کنید و اگر راهی نبود فقط دسته گل به آب بدهید.
- هر کاری بکنید ( حتی کارهایی خوب - احترام و وقت گذاشتن فراوان ) بازهم پدرهای جامعه ما ( مادر ها کمتر) فرزندان پسر را ترجیح می دهند . حتی اگر از پسر بودن نامش را به یدک بکشند!!!!!!!


** 101 راه برای ذله کردن پدر مادر ها : کتابی از خانم " لی وارد لاو " . انتشارات کیمیا



فرشته صادقی-Posted by Freshteh Sadeghi

Monday, July 6, 2009

* باد شرق ، باد غرب




تمام این نوشته ها افکار نویسنده هستند و ممکن است هیچ کدام آنها درست نباشند"



دو روز پیش داشتم در خیابان تجریش به موازات بازارها راه می رفتم . درست سر مغازه ای که روبروی سینما آستاراست و ورودی پاساژ قائم محسوب می شود ( دست راستش هم سمنو و باقالی و لبو می فروشند ) مردی سالهاست می نشیند . تقریبا نیمی از بدن را ندارد ؛ که ظاهرا مادرزادی است . فال و چسب نواری و یک مشت خرت و پرت دیگر می فروشد و بیشتر مردمی هم که ازو خرید می کنند در واقع ترحم می کنند و می خرند . البته من می دانم وضعش خوبست چون یک بار دیدم موتور سه چرخه خارجی سوار بود که مطمئنا قیمتش خیلی بالاست ( شاید هم یک خیر برایش خریده باشد ) و همیشه این سوال برایم هست که او که نمی تواند راه برود- احتمالا روی دستهایش حرکت می کند- وقتی صبح ها می آید اینجا موتور را کجا می گذارد ؟ هنوز هم جواب سوالم را نگرفته ام. !

بهرحال از کنار او رد شدم ، مردم - من هم یکی از همان ها - عادت دارند نگاهش کنند و بعد توی دلشان شکر کنند که مثل او نیستند. - این از همان شکرهایی است که با دیدن دیگران یادمان می افتد باید انجام بدهیم و در حالت عادی یادمان نیست . از کنارم هم یک دختر با وضعیت مشابه ، سوار بر ویلچر رد شد که او هم کوچولو و درهم رفته بود و قوز داشت . خوب راستش من هیچ کدام را نگاه نکردم و شکر هم بجا نیاوردم . نه اینکه بدم بیاید یا ازشان بترسم ،ترحم کنم یا نکنم یا هر چیز دیگر.... ولی احساس می کنم با دیدن این بنده های خدا اگر همان موقع شکر بکنم - دقیقا به دلیل دیدن آنها و نه مورد دیگر مثلا عطسه - بی احترامی کرده ام به خدا و بنده هایش . یعنی بی احترامی کرده ام به آن یک نفری که دقیقا مانند من یک انسان است - البته اگر من انسان به معنای واقعی اش باشم - و فقط از لحاظ جسمی با من متفاوت است . شاید اگر شکر کنم در واقع کفران کرده باشم چون او ممکن است از من آدم بهتری باشد ؛ استعدادهای بیشتری داشته باشد ، با ایمان تر ، حتی یک بنده مقرب باشد و اگر شکر کنم مثل او نیستم آن موقع چیزی را از دست داده ام . البته اینها همه فلسفه های چپ اندر قیچی من هستند که لزوما هیچ کدام ممکن است معنی خاصی نداشته باشند ولی گاهی شما باید برای کارهایتان دلیلی بیابید . این هم دلیل من است حتی اگر بی معنی ترین و دم دستی ترین دلیل باشد.

اما این چند روزه بعد از مرگ مایکل جکسون ، برای یک چیز دیگر خیلی خدا را شکر کرده ام . نه برای اینکه سیاه نیستم یا مرد نیستم یا ... بلکه برای اینکه در غرب متولد نشده ام . امریکایی نیستم ، مسیحی نیستم و به معنای کلمه از تمدن و جامعه آنها نیستم . امروز یک نفر داشت اشاره ای می کرد به زمان جنگ که امریکایی ها فروش گندم که کالایی استراتژیک است را عملا برای ایران ممنوع کرده بودند تا به جنگ صدمه بزنند یعنی به مردم و کشور و نهایتا جنگ ؛ البته نمی دانم سندیت حرفهای او چقدر است ولی می گفت شده بود که کشور برای کمتر از یک هفته ذخیره گندم داشت . من ناگهان به او گفتم هرگز معلوم نمی شود این امریکایی ها چه خیانت هایی در حق مردم ما روا کرده اند و شاید حقمان باشد هرگز با آنها دوست نباشیم . البته خوبست که من سیاستمدار نیستم چون با این حساب و افکار از آقای رییس جمهور بیشتر متهم به دشمن تراشی می شدم !

اما این که بعد از مرگ مایکل جکسون شکر کردم به این خاطرست که احساس می کنم غرب و تمدنش به تمام معنا فقط انسان خراب کن است نه انسان ساز . همین مایکل جکسون که هیچ وقت طرفدارش نبودم و آهنگی ازش نداشتم - مگر شاید تصادفی - و هیچ وقت عملا به هیچ آهنگش دل نبسته و گوش نداده ام نمونه واقعی اش است. تمدنی که هرگز سیاهان را دوست نداشته ؛ او را مجبور کرد رنگ پوستش را عوض کند ، از هویت واقعی اش دست بکشد تا جزیی از آنها ، مورد پذیرش و محبوبشان و همرنگشان - هرچند مصنوعی- باشد . حتی اگر مایکل جکسون سالم ترین ادم روی زمین هم بود با دیدن این سر و وضعی که دچارش شده بود ، هویتی که گم کرده بود - چون دیگر آن آدم قدیمی نبود - کارش به جنون می کشید . جامعه ای که او را عجیب و غریب و دارای انحراف اخلاقی و... همه چیز نامید یا حتی اگر ننامید هم باعث شد او همه اینها بشود یا که نشود!. می گویند دیوانه بود ، خل وضع بود ، با هیچ کس راه نمی آمد ، بیمار روانی بود ولی نمی گویند ما او را به این مرحله رساندیم . از بس در زندگی اش دخالت کردیم ، تمام زندگی و ماجراهای خصوصی اش را بر ملا کردیم ؛ بی آبرویش کردیم ، به گوشه و کنار زندگی ، خانه و خانواده اش سرک کشیدیم، بردیمش بالا ، کوبیدیمش زمین و حالا که مرده همین کارها را با پدر و فرزندانش می کنیم . از همین تمدن غرب بدم می آید. بی حیا هستند ، وقیح هستند ، هیچ پرده پوشی ندارند که پرده پوشی و حیا با ماست مالی و پنهان کاری فرق دارند ولی ظاهرا در غرب همه آموخته اند بی پرده باشند ، بی ادب باشند ، همه چیز را رو کنند و گذشته های خصوصی آدمها - که به هیچ کس ارتباطی ندارد- را بیرون بکشند و واکاوی کنند و بی آبرویش کنند . برای همین از غرب بدم می آید. می ترسم ، فکر می کنم موجود ویران گری است که حالا به جان خودش افتاده است . تازه همه ، به همه چیز او اشاره می کنند ولی یک نکته را که دیروز در روزنامه تلگراف و دیلی میل انگلیس جستجو کردم را از قلم انداخته اند : اینکه او سال 2006مسلمان شده بود - البته من به صرف اینکه مسلمان شده بود به او کاری ندارم یا تبرئه اش نمی کنم، نظری در باره خوبی یا بدی او نمی دهم ، که من چه کسی باشم که بگویم ؟ - فقط می گویم نکته ای را عمدا از قلم انداخته اند که می تواند نکته مهمی باشد ، که می تواند شرح بدهد چرا خانواده اش می خواهند مراسم دفن خصوصی بدون رسانه ها برایش برگزار کنند و برادرش که بیست سال است مسلمان شده - حالا بگیریم حتی مسلمان به سبک امریکایی و امت اسلام لوییس فراخان- او را ملمان کرده است . حتی شاید بتوان آن همه هجمه های تبلیغاتی و حرف درست کردن و بی آبرو کردن او را به این نکته مهم هرچند خصوصی و کوچک ربط داد . کسی چه می داند؟ اگر مردم واقعا می دانستند او مسلمان است بعد چه چیزی برای هوادارانش روی می داد ؟ ایا ممکن بود عده ای به همین ترتیب مسلمان شوند و بلای جان غرب ؟

نمی دانم این طرز فکر ما خاورمیانه ای هاست ، ما اسیایی ها یا شاید مسلمان ها ؟ شاید بهتر است بگویم کلا شرقی ها ؛ که در خیلی چیزها با خاوردور مشترکیم . پرده پوشی می کنیم ، احترام بعضی چیزها را نگه می داریم ، پرده دری به خرج نمی دهیم . شاید خوب باشد . می گذاریم احترامی برای مرده باقی بماند و سعی می کنیم گذشته های آدمها ر با آنها دفن کنیم .
البته باز هم می گویم منظورم از پرده پوشی و رعایت بعضی نکات این نیست که شفاف یا صریح نباشیم بخصوص در مورد سیاست ! باید صریح بود ، باید تکلیف را روشن کرد باید هرکسی جایی خطایی کرد که به ضرر ملت و کشور و یا در جهت خیانت به آنها بود رسوا شود که درس عبرت بقیه شود ولی شاید روش شرقی ها در حفظ احترام دیگران و گاهی مدارا بد نباشد . باید بتوان به روش ستار العیوب رفتار کرد و بجای چشم بستن عمدی روی غرض ورزی ، کم کاری ، خیانت و دشمنی ها ؛ عیب های ظاهری ، شخصی و خصوصی آدمها را ندید !

با تمام این تفاسیر چرا آدمها روز به روز بیشتر جذب فرهنگ غرب می شوند؟ فرهنگ و روش زندگی آنها ؟ احتمالا من امل و قدیمی شده ام و شاید غرب زیادی پر زرق و برق است و چشن نواز و دلبر ! ولی خیلی از کسانی که آنجا بوده اند را می بینم که از آن تمدن و جامعه خوششان نمی آید و از ان فراری اند ، دارند بر می گردند . اخیرا همه اش یاد این شعر محمد اقبال لاهوری هستم


فریاد زافرنگ و دلاویزی افرنگ
فریاد زشیرینی و پرویزی افرنگ
عالم همه ویرانه زچنگیزی افرنگ
معمار حرم ؛ باز به تعمیر جهان خیز !
از خواب گران ، خواب گران ، خواب گران خیز
از خواب گران خیز


ولی ..... شاید ..... شاید ... وقت آن رسیده که از خواب گران برخیزیم . بیدار شویم و بیدار کنیم ولی چطور، راهش چیست و کجاست ؟ آیا همه اش باید منتظر آن معمار حرم باشیم یا خودمان دست بالا بزنیم و بشویم کارگر حرم - کمی حاضر و آماده کنیم ، خراب کنیم ، پی بریزیم - تا معمار واقعی برسد ؟



* باد شرق ، باد غرب : نام کتابی از خانم پرل .س . باک نویسنده امریکایی




Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Tuesday, June 16, 2009

سه شنبه و طلای 24 عیار


سه شنبه!
چرا تلخ و بی حوصله ؟

سه شنبه
چرا این همه فاصله ؟

سه شنبه
چه سنگین ، چه سرسخت ، فرسخ به فرسخ !

سه شنبه خدا کوه را آفرید!

1- نمی توانستم وارد آی - گوگل و به تبع آن همه صفحه هایی شوم که در آن دارم و مرتب کرده ام ,و بلاخره با لطایف الحیل موفق شدم. مسلم است به لطف کی . به لطف یک مشت اراذل و اوباش که همه چیز را در شهر ما به هم ریخته اند. به لطف یک مشت آدم خودخواه ، خودخواه ترین هایی که تا بحال دیده ام. آدمهایی که هرگز نخواستند دیگران را ببینند. آدمهایی که به روش یک استاد بزرگ پدرسوخته گیری عمل می کنند : "دروغ هرچه بزرگ تر باوراندنش به مردم راحت تر ! "و این داستان ماست و از ماست که برماست که ناشکریم.

2- اوقاتم تلخ است. هرکسی مثل خودم را می بینم متوجه می شوم که اوقاتش تلخ است . همه ما ناراحتیم که چطور یک مشت مدعی مردم سالاری دارند حق ما را می خورند. و ما آنقدر مظلومیم که نمی توانیم حرفی بزنیم . اکثریت ما خاموش است. اکثریت ما در شهرهای بزرگ و کوچک ، در روستاهای کردستان و چهارمحال و جنوب ایران به دعواهای یک مشت غوغا سالار نگاه می کند و نمی تواند حرفی بزند یا صدایی بکند چون حرفهایمان در هیاهوی آنها گم می شود. جرات نداریم حتی در محیط کار حرفی بزنیم چون مثل محیط مثل 1984 است. مسخره است که نتوانی در کشور خودت از رییس جمهور قانونی ات دفاع کنی و نگاهی عاقل اندر سفیه به تو نشود.

3- امروز رفته است روسیه . دیدمش توی تلویزیون؛ پیر شده است و لبخندش ساختگی بود . دلم برای همسرش و بچه هایش می سوزد. در مثل مناقشه نیست ولی گاهی می پرسیم چطور حسین 72 نفر یار بیشتر نداشت ؟ چرا علی (ع)خانه نشین شد ؟ چرا حسن (ع) مجبور شد با دشمنش صلح کند ؟ چرا آدمهایی که در قرآن داستانشان را می خوانیم هیچ کدام باور نمی کردند ؟ اگر ما بودیم باور می کردیم. ایمان می آوردیم. اما نه ! آدمها عوض نمی شوند. همه مثل همند ایمانی در کار نیست .

4- ...

5- گاهی من تردید می کنم . هنوز هم و بازهم ، اما وقتی حرف می زنم ، وقتی به دلایل آدمهایی که با وقاحت تمام دروغ می گویند گوش می دهم می بینم حق با ماست. چطور می توانی ثابت کنی وقتی نمی خواهند گوش بدهند؟ وقتی تو را نمی بینند ؟ ک . ت می گوید این کارها چیست که می کنند ؟ همه جای دنیا وقتی اعتراضی دارند به بندی ، لایحه ای ، قسمتی از قانون دارند همه چیز را نمی توان زیر سوال برد ، چرا نمی گذارند دولتی که مشغول کارهای روزمره اش است کارش را بکند. مگر نمی بینند که همه چیز واقعی بوده است ؟ کشور ما روبه جلو می رود و آینده خوبی در انتظارش است . و من فکر می کنم ک ! شما چه می گویید که اینها همه چیز را زیر سوال می برند.

6- امروز با ن م حرف می زدم. گفت دیروز از دست اینها گریه کرده است . تصمیم گرفته دیگر پوشش مربوط به این افراد قانون شکن را ندهد چون می داند حق با آنها نیست. ن متولد ایران نیست. به سبک غربی بزرگ شده ولی می فهمد حق کدام است و باطل کدام . می گوید روزی که رایم را دادم آنقدر خوشحال بودم که به او رای داده ام که خدا می داند.

7- الان توی سی ان ان خواندم با اینکه شورا موافقت کرده بخشی از آرا را بشمارند اما او می گوید نه! ابطال کلی . نمی داند چقدر ساده است . اگر دوباره انتخاباتی برگزار شود آن کسی که سنگین شکست می خورد و از صفحه روزگارمحو می شود ؛ اوست چون امروز یک نفر از رای دهندگانش را دیدم که خیلی جدی می گفت از وضعی که او بوجود آورده ناراضیست و اگر روزی دوباره مجبور به برگزاری انتخابات شوند این بار دیگر به او رای نمی دهد. یک نفر دیگر هم که خیلی سفت و سخت طرفدار آنها بود دیگر متزلزل شده و من می دانم اگر بازهم انتخاباتی برپا شود دیگرخیلی از کسانی که وحشی گری اطرافیان و هوادارانش را دیدند به او رای نخواهند داد. نمی فهمد. معلوم نیست عقلش کجا رفته است ؟

8 - بد ذاتی به خرج دادم . یکی از هواداران او از من پرسید خانه می روم تا مسافتی را با من بیاید ؟ به دروغ گفتم نه ؛ نمی روم . می روم جایی دیگر! بعد پشیمان شدم . بازی سیاسی ربطی به دوستی های قبلی ندارند. بنابر این گفتم اگر تصمیمم عوض شد زنگ می زنم با هم برگردیم . یک ساعت بعد زنگ زدم و قرار شد بیاید ولی متوجه شدیم امروز باید مسیرم را عوض کنم و از همت بروم و او دیگر مسیرش با من کمی تفاوت پیدا می کند وخودش نیامد. وجدانم کمی راحت شد. برای یکی دیگر از هوادارانش هم پول درشت را خرد کردم که نشان بدهم دوستی برای من مهم تر است.

9- به اقای م گفتم اینها بچه های همین مردمی هستند که صبح گفتند زنده باد مصدق و عصر گفتند مرده باد مصدق ! فردای انتخابات می خواستم به او بگویم نه ! آن نسلی که 50 سال پیش یک حکومت قانونی را برچید مرده است . اما حالا می بینم زنده اند. حی و حاضر و نوه هایشان راه پدربزرگ های شعبان بی مخشان را ادامه می دهند برای برچیدن حکومتی قانونی که اعتبارش را از 24 میلیون نفرآدم می گیرد ؛ چنان پدرانی ؛ چنین پسرانی را شایسته اند.

10- چندین نفر کشته شده اند. جوابش را که می دهد ؟ کاندیدای آنها ؟ که جنون قدرت دیوانه اش کرده است ؟ پدرمادرهای آنها که مردند چه ؟ چرا خودش در خانه اش قایم شد و بچه های مردم را جلو انداخت که برایش جان فشانی کنند ؟ می دانم الان می گویند طرفداران کسی دیگر آنها را کشتند . کسی چه می داند ؟ وقتی آنها انتخابات به آن بزرگی را تقلبی می خوانند ما هم می توانیم کشته شدن چند نفر را به دست خود آنها بدانیم چون ظاهرا برای رسیدن به قدرت دست به هرکاری می زنند و به گفته خوش حاضرست هربهایی بدهد حتی کشته شدن بچه های مردم !

11- می گویند شمارش آرا نه ! چون می دانند شمارش آرا فقط نشان می دهد حق با ما 24 میلیون نفر بوده است. و آبروی نداشته شان خواهد رفت. اصلاحات برای همیشه مرد !

12- یک بابایی روزگاری برای چند صباحی مقامی داشت. بعد تمام شد رفت گرفت خوابید بعد از بیست سال بیدارش کردند. روزهای اول آنقدر خواب آلوده بود که حتی بلد نبود حرف زند و خودش را می زد به خواب زدگی . در عرض سه هفته با تبلیغات بی پایان و پولهایی که معلوم نبود منشا آنها کجاست توانست 13 میلیون رای جمع کند. من نمی دانم این اگر پیروزی نبود پس چه بود ؟ چون هیچ کس این بابا را نمی شناخت مگر یک عده قدیمی که حاضر نبودند به او رای بدهند. اما حالا دیگر مثل اینکه خیلی خواب از سرش پریده و دیگر زبانش هم باز شده که موفق شد همه را با هم دشمن و ملت و مردم یک شهر را دوپاره کند . باید به او جایزه هم داد برای این دستاورد بزرگ !

13- ما می دانیم حق با ما بود بنابر این طبق گفته قدیمی ها " طلا که پاکست چه منتش به خاک است ؟ " طلای 24 عیار ما پاک پاک است. ترسی هم نداریم چون بر خلاف بعضی ها از خودمان مطمئنیم.

14-" ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلاخوف علیهم و لا یحزنون ." احقاف 13
می دانیم حق با ماست ؛ خدا با حق است و ما نمی ترسیم . بگذارید آنهایی بترسند که فردای روز مناظره ها رفتند خانه اقدسیه شان را واگذار کردند و بازهم نفر پنجم شدند بعد از آرای باطله ! و آنهایی که لجوجانه همه چیز را می دانند و می بینند و همچنان مقاومت می کنند.

15- از رسوایی مالیات دهندگان در بریتانیا عصبانی بود و می پرسید چرا باید پول کار کرده او در قالب مالیات خرج پوشک بچه یک نماینده شود. ما هم امروز عصبانی بودیم . چرا مالیاتی که ما می دهیم را باید یک عده عوضی هوادار یک آدم ورشکسته و شکست خورده از بین ببرند ؟ در قالب بانک ها ، سطل های زباله گران قیمت ، ششه های ایستگاه های اتوبوس و خوابگاه دانشجویی . پول ماست . نامزد آنها خساراتی که افرادش به بار آورده اند را می دهد ؟ نه !

16- من ، ک ، ن ؛ ف ؛ م ؛ ر و همه کسانی که به رییس جمهور قانونی مان رای دادیم واقعیت را می بینیم شاید چون به صورت " گرگن " ها نگاه کرده ایم که لباس مردم سالاری برتن دارند و هیچ کس را جز خود مردم نمی خوانند!

17- اگر وضع در کشور ما حالتی دیگر داشت و افرادی بجز این چهار نفر کاندید بودند یا حتی بنظر من از رییس جمهور مناسب تر وجود داشت مطمئنا منهم به آن فرد مناسب تر رای می دادم اما به نظر من در وضعیت کنونی این بار من بهترین تصمیم را گرفتم روی حرف خودم هم ایستاده ام.


نه از مهر و نه از کین می نویسم ................... نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است میدانی برادر ....................... دلم خون است ؛ از این می نویسم


پی نوشت :
1- خیلی وقت پیش جایی نوشتید بعضی ها سکوت می کنند چون چیزی برای گفتن ندارند و بعضی سکوت می کنند تا انرژی شان را نگه دارند برای روزی که می خواهند حرف بزنند. حرفی که مدتها در سکوت با خودشان حمل کردند و در سکوت پروراندند. مدتهاست حرفی نزده اید. حتی اگر با من مخالفید چیزی بگویید. حرفی بزنید. دل من پوسیده است و تولد کوچولویتان هم مبارک.

2- ناراحت بودم ..... ولی حالا دیگر نیستم . مطمئنم و خوشحال


Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

Sunday, June 14, 2009

وقایع اتفاقیه



نگاه نکن چه کسی چه چیزی را گفت. بلکه به آنچه گفته شد نگاه کن. امام علی (ع)

دیشب اصلا شب خوبی نبود. اولا که اشتباه کردم بعد از ظهر دو ساعت خوابیدم پس شب خوابم نمی برد بعد هم که رفتم توی تخت و آماده خوابیدن شدم دیدم صدا می آید. صدای شعار دادن می آمد. اول فکر کردم از جلوی سازمان ملل است که نبود. پنجره را باز کردم و گوش دادم ؛ از سمت خیابان پاسداران می آمد. شعار هایی بود مثل الله اکبر- دیکتاتور یا دیکتاتور اعدام باید گردد .گاهی هم همهمه می شد و صدا نمی آمد. رفتم بالا اتاق مادر اینها. صدای خر و پف بابا بلند بود گفتم صداها را می شنوید ؟ او گفت بله ! بابا هم از صدای ما بیدار شد و بعد لباس پوشید و رفت بیرون که ببیند چه پیش امده است.
بعد ازآن مجبور شدم پنجره را ببندم و بخوابم و فقط فکر کنم خدا با ماست و اتفاقی نمی افتد و او که بیدار است چه نیازی به شب بیداری من ؟

این چند روزه اتفاقات زیادی افتاده ، رییس جمهوری دوباره به ریاست جمهوری برگزیده شده و عده ای نتیجه را قبول ندارند.
می دانم صدای من اینجا به گوش کسی نمی رسد. قبلا آنچه می خواستم را در سایت بامدادی گفتم - در قالب پستی به نام چرا احمدی نژاد ؟ چاپ شده در ماه می - و جوابهای زیادی گرفتم که بیشتر هم منفی و تهاجمی بودند تا مثبت ولی مسئله اینست که فعلا همه سعی می کنند گوشهایشان را بگیرند ، چشمهایشان را ببندند و فقط داد بزنند. من سعی می کنم آدمهایی را که به نامزدی امید بسته بودند و حالا او رای نیاورده را درک کنم که امیدهایی که بسته بودند نقش بر آب شده که خشمگین هستند و ناراضی ولی احساس می کنم اینجا چیزی مهمتر از رای نیاوردن یک نامزد وجود دارد. مسئله اینست که یک بار امام خمینی گفت روزی که دیدید دشمن از شما تعریف می کند بدانید یک جای کارتان غلط است و ایرادی دارد . حالا دشمن ، رسانه هایی که می خواهند سر به تن ایران نباشد همه از این نامزد حمایت می کنند و من احساس می کنم یک جای کار او - یا حامیان او- می لنگد.

خب داستان از حرفی که زده می شود آغاز شد : تقلب .
چند تا سوال برای من وجود دارد : ممکن بود این نامزد برنده این رقابت باشد - چون هر رقابتی یک نفربرنده دارد و یک یا چند بازنده . اگر این نامزد برنده احتمالی بود آیا ما حق داشتیم بگوییم تقلب شده یا باید نظر کسانی که به او رای داده بودند را قبول می کردیم ؟ من راه دوم را بر می گزیدم حتی اگر مطمئن بودم آنهایی که به او رای داده اند کار اشتباهی کرده اند ؛ حی اگر می دانستم آنها برحق نیستند به احترام به آرای بیشتری که برای او ریخته شده بود نتیجه را قبول می کردم و آنها دقیقا همین را انجام نمی دهند.
واقعیت اینست که به نظر من آنها می دانستند که رای را نمی آورند به چند دلیل :
1- خانم ف. ه است که در یک میتینگ علیه رییس جمهور حرفهای ناروایی زد و یک روز پیش از انتخابات برگشت لندن. او می دانست که برنده نیستند چون اگر قرار بر پیروزی انها بود که می ماند در جشن پیروزی شرکت کند.
2- آقای م در محل کارمان است. خب من به تازگی فهمیدم پدرش یک خان بختیاری است . اصل و نسبشان به ایل زند می رسد ، با مصدق نسبت خانوادگی دوری دارند و او که از دست ظلم خاندان ه در چهار محال بختیاری به تنگ آمده تصمیم گرفته بود به رییس جمهور رای بدهد. دلیل دیگرش هواداری رییس جمهور سابق از نامزد سبزها بود. می گفت از سوی خود رییس جمهور سابق دعوت نامه همکاری در ایران را دارد. او که معمار سال 2000 انگلیس بوده همه چیز را ترک می کند و برای خدمت و همکاری بر می گردد. یک سال معطلش می کنند و بعد می گویند طرحی نداریم خداحافظ ! خودش مدعی است با زندگی خیلی ها مثل او بازی شد چون دیگربعد از یک و نیم سال موقعیت های شغلی در انگلیس را از دست داده بود . بهر ترتیب او می گفت نامزدی که این افراد حامیش باشند را نمی خواهم. و اینکه عقیده دارد در شهرها و استانهای دیگر این دولت کارها زیاد بر زمین مانده ای را تمام کرده است و به آنها می رسد.
روز انتخابات ما سر کار بودیم و آنقدر تبلیغ دیگران و حتی ما به نفع نامزد رقیب زیاد بود که من کاملا افسرده بودم و نگران ؛ العربیه که تلویزیون رسمی آنها بود و تمامی اخبار سایت های آنها را به زبان عربی به عنوان خبر عاجل پخش می کرد. اقای م با من کمی حرف زد و گفت مگر مردم نابینا باشند که کارهایی که رییس جمهور در خارج از تهران و در شهر ها و روستاهای کوچک انجام داده را نبینند و به کسی که هیچ شناختی از او ندارند رای بدهند . بعد نظر سنجی ای را نشان داد که دو ماه تمام روی سایت ما بود. طبق آن نظر سنجی رای رییس جمهور 67 % بود ( البته بعد از انتخابات به 70% رسیده بود که قابل قبول نیست ) و نامزد رقیب 27 % و درصد کمی برای آن دوتای دیگر. آقای م می گفت این نظر سنجی از 5 میلیون کلیک در طی دو ماه صورت گرفت . از آنجا که اهالی در آنجا همه ضد رییس جمهور بودند ( از رییس بگیرید تا بچه های قسمت ما و خود سایت ) پس مطمئن بودیم که بچه ها این نظر سنجی را پر نکردند . من که این دوماهه در اینترنت هم دعوتی برای شرکت در آن نظر سنجی ندیده بودم بنابر این تا حدی درست بود. آقای م می گفت از درصد های رییس جمهور دو سه درصد کم کن می شود 65-64 % و به نامزد رقیب اضافه کن می شود حداکثر 30-31 % . که درست همان هم شد.
او عقیده داشت این نظرسنجی جزو واقعی ها ست و من می گفتم چرا ؟ و دلیل می آوردم که این نظرسنجی که تماما از داخل ایران نیست ولی خب بهرحال نظرسنجی بود که انجام شده بود.
این دو سه روزه با کسان دیگری هم حرف زدم . چند روز پیش یک آبدارچی از من پرسید به که رای می دهم و من گفتم . او هم نظر مرا داشت می گفت به هرکسی از فامیل هایش در شهرستان زنگ می زند هم همین نظر را دارند. امروز راننده آژانسی در منطقه تهران پارس از اینکه می گویند تقلب شده شاکی بود و می گفت ما کنار مسجد محل مغازه داریم شاهد بودیم چقدر مسئولان حوزه زحمت کشیدند و جوانانی که آجا بودند همه چیز را مهر و موم و صورت جلسه کردند . حالا اینکه می گویند تقلب شده خیلی بی انصافی است.
امروز یک دوست دیگرمان که برخلاف ما چادری نیست و در واقع اصلا مذهبی نیست ولی طرفدار پر و پا قرص رییس جمهور است هم زنگ زد از نا آرامی های دیشب میرداماد می گفت . از بچه های جوان ساختمانشان . از اینکه چه فحش های آب نکشیده ای به رهبر می داده اند. از اینکه خودش با چشم های خودش در کاخ جوانان زمان رای گیری دیده خانمهایی می گفتند به نامزد رقیب رای بدهید ولی آخرین لحظه روی برگه هایشان اسم رییس جمهور را نوشته بودند و دست آخر گفته بودند ما از دست بچه هایمان نمی دانیم چکار کنیم .

این چند روزه چیزهای زیادی دیده و شنیده ام . یک خانم مذهبی که سالی چند بار می رود مشهد و مهر جانمازش به بزرگی یک کلوچه است ؛ دائم در روضه های مختلف و کلاس های مذهبی شرکت می کند ولی به رییس جمهور فحش می داد و تهمت می زد ( و من فکر کردم حتی اگر 1 % اتهاماتش درست نباشند می خواهد چه جوری جواب پس بدهد؟ )
من چادری ام ولی جانماز آبکش نیستم . مفاتیح الجنان را هم حفظ نیستم ( برعکس آنها ) . ولی می دانم اگرپشت سر کسی حرف بزنم باید روزی جوابش را پس بدهم و برای همین معمولا سعی می کنم چیزی را نگویم مگر آنکه مطمئن باشم یا منبعم خیلی دقیق باشد.
و مسئله همینجاست : این روزها همه فقط حرف می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند ، تهمت می زنند ؛ اصلا فکر نمی کنند چطور ممکن است کسی بتواند یک شبه 10 میلیون رای را جابجا کند. غیر ممکن است و آنها حاضر نیستند این را قبول کنند که یک ملتی آنها را نخواسته است . کما اینکه آن ملت فقط اهالی تهران نیستند آن ملت اهالی روستاهای مختلف و شهرهای کوچکی هستند که نامزد رقیب را که بیست سال است در صحنه نیست نمی شناسند بلکه ادمی را می شناسند که دیده اند ، با زبان خودشان با آنها حرف زده ، به آنها کمک کرده و روی رای آنها هم حساب کرده است . حالا کسی نیست به من بگوید ایا درک این واقعیت اینقدر سخت است ؟ پس احترام به افکار عمومی چه می شود ؟
تازه یک ماجرا دیگر هم هست. فیلم بردارها رفته بودند و از یک کمپین تبلیغاتی نامزد رقیب فیلم گرفته بودند. آنجا زمانی که داشتند فیلم می گرفتند لحظه هم از همسر او رد می شوند. او مشغول صحبت با موبایلش بوده و در بازبینی فیلمها دیده اند که صدایش لحظه ای ضبط شده است : لحظه ای که با فحشی رکیک از رییس جمهور یاد می کند. خب خانمی که در ظاهر همه او را قرآن پژوه می خواندند و رییس و استاد دانشگاه بوده که نباید اینطوری حرف بزند. شانس آورد اهالی همه طرف شوهرش بودند وگرنه فیلمش می رفت روی اینترنت و آبرویی برایش نمی ماند که باعث رای جمع شدن همسرش بشود. این دستان را همه آنروز خبر داشتند. اما مردم که خبر ندارند ، جوانان که از خیلی ماجراهای پشت پرده اطلاع پیدا نمی کنند .

و من می دانم همه ما رسالتی بر دوش داریم . ... باید جایی راهمان را مشخص کنیم و رفتار مطابق حق از راه رفتن روی لبه شمشیر سخت تر است . اما جایی می رسد که می دانی نمی توانی بی تفاوت باشی یا مثل همه ، جایی می رسد که خودت هستی و باید تکلیفت را با خودت روشن کنی که چه کاره ای ؟ چقدر حق را می شناسی و چقدر به حرف دیگران وابسته ؟

زمانی که دانشکده می رفتم دوستی داشتم که از لحاظ سیاسی با من یکی نبود ؛ برای اینکه دوستی مان به هم نخورد روزی تصمیمی گرفتیم . اینکه هیچ وقت با هم حرف سیاست را نزنیم و کاملا هم روشمان موفقیت آمیز از آب در آمد. هرگز هرگز حرف سیاست را نمی زدیم و سر آن باهم بحث نمی کردیم . حتالا همین طور شده می ترسم بعضی از همکاران و دوستانم را به همین دلیل از دست بدهم. در واقع شما ممکن است نخواهید رابطه را قطع کنید اما دیگر نگاه های آنها دوستانه نیست ، لبخند نمی زنند چون من با آنها همفکر نیستم و هنوز آنقدر جرات دارم که نظر واقعی ام را بگویم و مصلحت اندیشی نکنم . دقیقا برای همین از سیاست بدم می آید. که رابطه ها را خراب می کند. که آدمها برای کسی دیگر حاضر می شوند دوستی قبلی را از بین ببرند و دیگر پل زدن روی آنها امکان ندارد. زن و شوهر هایی را می شناسم که از لحاظ سیاسی با هم یکی نیستند و دارند زندگی شان را می کنند ( این روش را هم من از آنها یاد گرفتم) ولی من این عقیده و فکر و ایده را دارم . بقیه نه ! چکار باید بکنم؟
این مدت سعی کردم از کسی نپرسم به که رای می دهد چون اولا سوالی خصوصی بود ثانیا هربار که نپرسیدم خود آن افراد عملا خودشان گفتند به چه کسی رای می دهند.
ولی دیگر احساس می کنم امروز نباید ساکت ماند ؛ می دانم که این بار دیگر موضوع سر یک پست ریاست جمهوری نیست ، سر بالاترین مقام سیاسی مذهبی کشور است که از امروز صبح شروع کرده اند و او را معاویه می خوانند. اگر او را دوست داشته باشیم یا نه باید بپذیریم که او مثل یک چسب تمام کشور ما را کنار هم نگه داشته است که اگر یک روز نباشد کشور را ترک ها و کردها و بلوچ ها و فارس ها تکه تکه می کنند و بدتر جنگی داخلی ؛ وحشتناک تر از عراق و افغانستان در آن روی می دهد . اصلا احساس خوبی ندارم و فکر می کنم کاری که اول کردم و راهی و شخصی که برگزیدم درست بود . هرچند این حرفهای من را اگر کسی از مخالفان بشنود دقیقا برای هرکدامش نقطه مقابلی پیدا می کند . برای هر کسی روزی می رسد که به دو راهی برسد و راهی را انتخاب کند که دیگر انتهایش معلوم نیست. راه دوستان خدا یا دشمنان او ؟ ؟؟؟

آینده آسمان تاریک بود
و تکلیف ابرها را
کبریت هیچ صاعقه روشن نمی کرد
اما ...
هنوز تقدیر کهکشان های ناملموس
بر مدار خون دنباله دار تو
احساس می شود

مرحوم سید حسن حسینی

Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Monday, June 1, 2009

آبی ؛ سیاه ؛ خاکستری * کمی هم ارغوانی



رنگ ؛ لون ؛ فام : خاکستری ، فیروزه ای ؛ نارنجی
چرا وقتی قرمز و آبی و زرد را مخلوط کنیم سیاه می شوند ولی همین رنگها را به صورت نور به هم بتابانیم سفید ؟ رنگ در حالت ماده و نور چه تفاوتی دارد ؟ وقتی رنگ ، رنگ است ؟ یا که نیست ؟؟؟؟
رنگها را چه کسی یا کسانی کشف کردند ؟ اولین بار چه کسی برای آنها نام برگزید ؟ چند تا رنگ داریم ؟ می توان شمرد ؟ اصلا رنگی مانده که هنوز کشف نشده باشد ؟
چرا به یک عده می گویند رنگین پوست در حالی که آنها قرمز و آبی نیستند ؟ چرا به آسیایی ها می گویند زرد پوست ولی من هرچه چینی و ژاپنی و کره ای دیدم سفید بودند نه زرد ؟ اصلا چرا وقتی آدم ها می ترسند رنگشان می پرد ؟ وقتی خون می بینند زرد ؟ (زرد پوست ؟) یخ می زنند کبود و خجالت می کشند قرمز ؟ مثلا نمی توان قهوه ای شد ؟
ممکن است از حسادت "سبز" شویم ؟ یا رنگ جیغ " بنفش " باشد ؟
وقتی از رنگ حرف می زنیم همه یاد کتاب های دو زاری طالع بینی در سه ثانیه می افتند . چه رنگی دوست دارید ؟ با انتخاب یک رنگ به شما برچسب می زنند و هویت و نشانه ها و صفاتی که می خواهند را به شما می دهند و ملت هیچ نمی گویند ؛ شاید چون در خفا آنها را قبول دارند و این می شود که اگر کسی قرمز دوست داشت حتما عصبانی است و اگر سیاه قطعا افسرده .

آدمها چی ؟ رنگ دارند ؟ سفیدند ؟ سیاه یا خاکستری ؟ و نه یک خاکستری یک دست ؛ میلیارد ها خاکستری . آدم سفید دیده اید ؟ سیاه چی ؟ اصلا می شود کسی سیاه باشد ؟ سیاه سیاه ؟ و کسی سفید سفید ؟ طلایی چه ؟ آنهایی که می درخشند سفیدند یا طلایی ؟ هنرپیشه ها ؛ افراد مشهور ، طلایی اند یا مسی ؟ یا فقط حلبی هایی رنگ طلایی خورده ؟ و آنهایی که هیچ کس حرفی از آنها نمی زند و در غربت خود مانده اند چه رنگی داراند ؟ چون مطمئنا طلایی که نیستند .

بعضی از آدمها یک رنگند و برخی تک رنگ . این دو باهم فرقی دارند ؟ کدام بهترست ؟ یک رنگ بودن یا تک رنگ بودن ؟
خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو
اصلا همرنگی با جماعت واقعا خوبست یا بد ؟ سودی دارد یا ضرر ؟ کدام بر آن دیگری می چربد ؟ ظاهرا که خیلی جالب نیست همه هررنگی هستند تو هم همان رنگ شوی . چون آن موقع دیگر خودت نیستی . می شوی کسی که خودش را رنگ زده . همرنگ جماعت شو ! احمقانه ترین کار ممکن را بکن ! و طرفه آنکه همه هم همین پند غلط را آویزه گوششان کرده اند.
ظریفی می گفت خواهی نشوی همرنگ ، رسوای جماعت شو !
آیا حاضریم به قیمت متفاوت بودن و رنگ بقیه نشدن ، رسوا شویم و رسوایی اش را به جان بخریم ؟

اگر از دیگران بپرسیم آنها چه رنگی هستن سوال ما را با " چه رنگی را دوست دارند " اشتباه می گیرند. ولی واقعا تا بحال فکر کرده ایم که چه رنگی هستیم ؟ واقعا چه رنگ ؟ اگر در آن واحد مثل رنگین کمان چند رنگ مختلف داشته باشیم بد است ؟ یا مانند نوری که از منشور عبور می کند تک رنگ باشیم؟ اصلا بی رنگ باشیم و بعد گه گاه رنگی شویم ؟ هفت رنگ خوبست ؟
اگر به چیزی یا کسی دل بستیم رنگی شده ایم یا رنگمان عوض شده است ؟ آفتاب پرست خواهیم شد ؟ بله ؟ نه ؟!!!!

غلام همت آنهم که زیر این چرخ کبود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست

ظاهرا تعلق داشتن و دل بستن یعنی رنگی شدن . نمی دانم حافظ خودش چه رنگی بود ؟ رنگین کمانی ؟ تک رنگ ؟ یک رنگ ؟ خاکستری ؟ طلایی یا سفید ؟

جالب اینکه حتی در مصحف شریف هم به رنگ اشاره شده و این نشان می دهد چقدر رنگ مهم است : " صبغه الله من احسن من الله صبغه و نحن له عابدون " بقره - 138

صبغه الله : رنگ خدا ، و این رنگ خدا دیگر چه رنگیست ؟ چطور می شود رنگی را که نمی دانیم چیست - و شاید بهترست ندانیم عوض کنیم و رنگ خدا بشویم ؟

نیما یوشیج داستانی دارد ، به نام "پسرک چشم آبی" ، پسرکی که چشمهایش آبیست و همه چیز را آبی می بیند ، نه آبی آبی و فقط یک رنگ ، بلکه سایه ها و گونه های مختلفی از آن : آبی ، لاجوردی ، سرمه ای ،آسمانی ، کم رنگ و پر رنگ : روزروشن ترین آبیست و شب سیاه ترین .
از آنجایی که همه فکر می کنند تک رنگ دیدن او ایرادی دارد - و نمی فهمند او آبی را تک رنگ می بیند ، ولی آنرا یک رنگ نمی بیند - یک روز صبح زود او را از ده خودشان به جایی دیگر ، دهی دیگر می برند ، پیرزنی حکیم در چشمش دارویی می ریزد تا همه چیز مثل مال همه شود ولی .... برای پسرک همه چیز سیاه می شود . گریه می کند . چشمهایش را می شویند اما او دیگر همه جا را سیاه می بیند . سایه هایی از سیاه !!!! به او قول می دهند ببردندش شهر پیش دکتر تا لا اقل اگر رنگی نمی بیند همه چیز به همان آبی سابق برگردد و ........داستان همین جا تمام می شود.
اما من همیشه دلم می خواست نیما داستان را طوری دیگر تمام می کرد یا دست کم می گفت چه بر سر چشمهای سیاه شده پسرک آمد ؟ آیا بازهم آبی ها را دید یا دنیایش برای همیشه سیاه ماند ؟ من. ما . آدمهای اطراف ما - شمایی که ممکنست ، ممکنست - این نوشته را بخوانید چه رنگی هستیم و هستید ؟
و راستی تعصب چه رنگست ؟



* آب ، سیاه ، خاکستری : نام منظومه ای از حمید مصدق ؛ ارغوانی را خودم افزودم که فضای نوشته ام کمی شاد باشد.( که ظاهرا نشد)





Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی

Thursday, May 7, 2009

دوست بازیافته *


نمایشگاه کتاب شروع شده ولی آن شور و شوق سالهای قبل دیگر نیست . نه ؟

چند روز پیش کتابم را پس آورد. کتاب عزیزم را ! چند بار بهش گفتم تا پس داد. متاسفم ولی در مورد کتابهایم کمی خسیسم. نه اینکه بدم بیاید آنها را باکسی تقسیم کنم . نه! ولی از آدمهای بد قولی که کتاب را می گیرند و دیگر به هیچ جوری دلشان نمی آید پس بدهند بدم می آید. یا بدتر، بی اجازه شما می دهند به کس دیگری و " تو بدو آهو بدو! " پیدا کنید پرتغال فروش را ! دیگر رفت ! کتاب پر ! اینست که این بار پر رویی کردم و دو سه باری ازش خواستم تا پس داد. به خودم سپردم دیگر هیچ وقت بهش کتاب ندهم ! اگر سر قولم بمانم؟!!!!

ماجرای کتاب بازی من به سالهایی دور بر می گردد. اولین نسخه از داستان وقتی است که ظاهرا زیر یکسال داشتم . از بس که کاغذهای پدرم را پاره پاره می کردم یک بار مادر یک کتاب بزبز قندی 5 صفحه ای کلفت خرید که عکس داشت و داد دستم و من را معتاد کرد. ظاهرا تمام 5 برگ کتاب پر از جای دندان دندان بوده است.

بعد بزرگتر شدیم - من و برادرم- و مشترک کانون پرورش فکری . داستان های نیما یوشیج را همان موقع خواندم و کلی داستان های پیامبران که نقاشی هایش را نقاشی به نام صدیقی کشیده بود و صد البته داستانهایی که برگهای کلفت داشتند و تمام عکس هایش عروسکی بودند : تامبلینا شستی ، هانسل و گرتل ، جوجه اردک زشت رو ، شنل قرمزی ، سه بچه گربه و.جک و لوبیای سحر آمیز ... . کمی بعد تر شد نوبت تیستو و ساداکو و هزار درنای کاغذی اش و سرافینا و داستانهای خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی .

تیستوی سبز انگشتی را 5 تومان ( 5 تا تک تومانی ) از پارک کودک زعفرانیه خریدیم . تازه من پول نداشتم برادرم داد و تا سالها می گفت کتاب من است ! ( که خوب بود ولی من قایمش کرده بودم که برندارد! ) سالهای تن تن رسید - همه داستانهایش را خواندم بجز دو تا : اسراراسب شاخ دار و آن کشتیه ! اسمشان یادم نمی آید. بعد کوه های سفید و شهر طلا و سرب بود و آن دو تا برادری که نویسنده اش سوئدی بود آهان! " دره گل سرخ " استرید لیندگرن ؟ و بعد ژول ورن و ایوانهو و ...
وااااااای ! عشق می کردم . کیف می کردم . لذت زندگی ام این بود که کتاب بخوانم و بخوانم و بخوانم.
اصلا مدرسه نروم و فقط کتاب بخوانم . راهنمایی که رفتم دوره فهیمه رحیمی بود. و بردن داستانهایش به مدرسه ممنوع . اگر می دیدند باید پدر و مادر و ابا و اجداد فردا صبح دم در مدرسه ردیف می شدند که چرا دخترتان فهیمه رحیمی خوانده است ؟ قاچاقی رد و بدل می کردیم و دلمان تاپ تاپ می کرد که ناظمه نبیند!
جالبست که من کتاب نمی خریدم . چرایش یادم نیست. شاید پول نداشتم . شاید و احتمالا به این دلیل مهم که باید با بابا می رفتم و کتاب می خریدم و او همیشه هرچیزی دلش می خواست می خرید نه آنچه من دلم می خواست. تخصص عجیبی هم داشت که باعث می شد دائما صفحه ای را باز کند که مرد ماجرا به زن داستان ابراز علاقه می کرد. حالا بیا و درستش کن!!!. اگر مشغول خواندن بودی که می گفت :" این مزخرفات چیه می خوانی ؟" و اگر قصد خریدش را داشتی هم که خب ! به خودی خود منتفی می شد. زمان نمایشگاه کتاب که می شد باید کلی ازش تقاضا می کردم که یکبار مرا ببرد . می برد ولی توی نمایشگاه گم می شد و سراغ کتابهای مورد علاقه خودش می رفت و من زجر می کشیدم . آخر سر هم با یک بغل کتاب متعلق به خودش می آمدیم بیرون و سر من بیچاره بی کلاه می ماند چون هیچ چیزی را مناسب من تشخیص نمی داد . خلاصه ماجرایی داشتیم !!!! بنابر این منبع کتب من بی شمار دوستان و همکلاسی هایم بودند. برایم انواع و اقسام کتاب ها را می آوردند. آرسن لوپن ، پلیسی ، جنایی ، عشقی ، هر مدتی یک ژانر خاص می خواندم. همه داستانهای پوارو و آگاتا کریستی را خواندم . یادم هست یک بار - یکی از همان آخرین سالهایی که رفتیم نمایشگاه کتاب ، یک کتاب خریدم درباره آخرین ملکه چین ، آوردم خانه ؛ مامانم گفت چیه ؟ نگاه کرد و این بار که از زیر دست بابا رد شده بود از زیر دست او رد نشد . توقیفش کرد ! ای خدا ! البته داستان ملکه چین و باقی قضایا و حرمسرا بود ولی آلان که نگاه کنید می بینید هیچ چیزی هم نداشت ؛ آنهم با سخت گیری های آن موقع برای چتپ کتاب ها ، ( اما لابد از نظر او دلیلی داشت که باید توقیفش می کرد ) . گذاشت توی کمدش و گفت سنت که به اندازه مناسب رسید می دهم بخوانی ! من هم یاد گرفته بودم جای کلید کمدش کجاست . هر بار که خانه نبود می رفتم بر می داشتم و می خواندم . ایرادش این بود که جلد شومیز داشت که رنگ بنفش پس می داد. برگهای کتاب پر از جای انگشت انگشت بنفش رنگ بود . ولی او متوجه نشد . آخرین سال دبیرستان که رسیدم یک روز کتاب را آورد و داد و گفت سنت به اندازه ای هست که بخوانی اش! من هم گفتم باشد. کتاب را گرفتم بردم دادم به کتابخانه بهشتی که در خابان شریعتی بود و حالا شده ایستگاه مترو!
خلاصه دوستان داستانهای مرا تامین می کردند. دوره ، دوره فهیمه رحیمی بود. چه شبها که بیدار نماندم و کتاب هایش را نخواندم و اشک ها نریختم! دیوانه بودم.! نشسته بودم پای پله ها یک تک چراغ روشن بود و کتاب را می خواندم . تا صدای درب اتاق خواب آنها را می شنیدم می پریدم توی آشپزخانه که مثلا دارم آب می خورم.
بعد دانیل استیل رسید . او هم از همین آشغال نویس های امریکایی است ولی خب دوره ای همه دخترها باید کتاب هایش را بخوانند. جالبه که همه زنهای داستانهایش زیبا بودند و مردها خوش قیافه و پولدار که با اولین نگاه عاشق هم می شدند. !( تازگی ها دست یک دختر دبیرستانی دیدم یکی از کتاب هایش را و یاد خودم افتادم. تاریخ همیشه تکرار می شود. )
گذشت. دیگر دوره آن دوتا هم تمام شد . باید بهتر می خواندم . رفتم دوسه تا شریعتی خواندم . بعد سراغ نویسنده های ایرانی رفتم. همه مدل را خواندم - همه را ازسعید نفیسی گرفته تا فریدون توللی و جمالزاده ؛ آل احمد؛ بهرنگی؛ دانشور ؛ گلشیری و علی محمد افغانی ؛ نادر ابراهیمی و هدایت و ..... تا بفهمم نویسنده های ایرانی بدرد نمی خورند مگر تعدادی انگشت شمار که به زورشاید به ده تا برسند.
و بعد دوباره برگشتم سروقت خارجی ها . اما این بار سلیقه ام بالا رفته بود و هرچیزی را نمی پسندیدم . خلاصه خواندم و خواندم . امتحانات نهایی سوم راهنمایی بود من داشتم یک کتاب قطور می خواندم راجع به زندگی ملکه ویکتوریا، چون باید پیش از تمام شدن امتحانات و شروع تابستان به دوستم پسش می دادم. دانشکده که رفتم دیگر پول توجیبی براه بود و خودم ماشین داشتم . راحت هرکتابی می خواستم می خریدم . هرچه را که باید می دانستم کتاب ها به من یاد می دادند. البته نه لزوما چیزهای نامناسب ، چون در آن
موارد خنگ بودم و دوزاری ام دیر می افتاد.!!!!

تا بحال نام هر کتابی را که خوانده ام نوشته ام . بیشتر از 400 یا 500 جلد کتاب غیر درسی خوانده ام . شوخی نیست ! اسم همه را یاد داشت کردم و این بجز کتابهایی است که قسمت قسمت خواندم مثل تاریخ تمدن ویل دورانت یا مثلا تاریخ موسیقی خاور زمین و یا سفرنامه های خارجی ها در ایران و تاریخ تهران جعفر شهری و قند و نمک و کتابهای شعر مثل بوستان و گلستان یا..... که متعلق به کتابخانه پدرم هستند و بیشتر آنها را فصلی خوانده ام . مدت هاست دیگر تعداد کتابهای خوانده شده را نشمرده ام. هر چه خریده ام را هم داده ام به دیگران و کتاب خانه های عمومی . فقط تعداد خاصی را نگه داشته ام که عزیزان من هستند و عملا یک کتابخانه جمع و جور دارم . دیگر شده ام متخصص کتاب بطوری که نگاه کنم می فهمم چه سبکی است و بدرد من می خورد یا نه! چند وقت پیش یک کتاب دادم مادر بخواند . بعد از خواندنش گفت این را چه کسی توصیه کرد بخری ؟ گفتم هیچ کس! خودم! گفت یعنی باز می کنی نگاه می کنی و می خری؟ گفتم : آره ! البته همیشه هم 100 درصد کتاب خوبی از آب در نمی اید ولی بیشتر مواقع کتابهایی که می خرم ارزش خواندن دارند. دیگر رمان هم نمی خوانم . داستان چرا ولی خب داستان و رمان فرق دارند و دیگر حوصله رمان ندارم . مطالعاتم گسترده تر شده اند و به زمینه های دیگرکشیده شده اند.
یادم هست سوم دبستان بودم بابا از دوستش سینوهه را گرفته بود. هم او و هم مادر می خواندند ( هر دوی آنها اهل مطالعه اند و فکر کنم این دلیل اصلی کتاب خوانی من است) من هم می رفتم صندلی می گذاشتم زیر پایم بعد از ظهرها کتاب را از بالای یخچال بر می داشتم و می خواندم. نصفش را نمی فهمیدم و هرجا حوصله ام سر می رفت هم دوسه صفحه رد می کردم ولی باید می خواندم ! تنها چیزی که ازش یادم مانده همان ماره بود که دختران و پسران جوان را می خورد ! مامانم بعدا فهمید و عصبانی شد ولی هیچ کس حریف من نبود! اگر می گفتند نخوان یعنی بخوان ! باید می خواندم !!!!. خوشبختانه همانطور که گفتم نصف بیشتر اتفاقات را هم نمی فهمیدم . ذهنم خراب نمی شد !!
اما بعدا چقدر نا امید شدم که فهمیدم نیمی از ماجراهایش هم زاییده تخیل ذبیح الله منصوری بوده اند و دیگر یادم بود اصلا از ترجمه های او چیزی نخوانم . البته خواجه تاجدار و عارف دیهیم دار استثنا بودند.
زمانی داشتم هری پاتر می خواندم - هنوز هم عاشق داستانهای هری پاتر هستم - مادرهرموقع صدایم می زد یک هری پاتر دستم می دید ؛ ازش خیلی بدش می آمد و به بابا شکایت می کرد : " صاااااادقی ی ی ی - مامانم بابا را به فامیلی می خواند- همه اش دارد هری پاتر می خواااااند- "
بابا هم طبق معمول می گفت : " این مزخرفات چیه می خوانی ؟ ؟؟؟" و من می گفتم مگر من در مورد چیزهایی که شما می خوانید نظر می دهم که شما اینقدر عقیده تان را به من تحمیل می کنید ؟ و طبق معمول کار خودم را می کردم!!!

حالا که نمایشگاه کتاب شده و امروز در کلاس حرف رفتنش بین بچه ها بود نمی دانم چرا یاد این خاطراتم افتادم . چند سالست که نمایشگاه نرفته ام ؟ چون دیگر دراتوبان چمران نیست یا چون بزرگ شده ام و می توانم خودم بروم ؟ یا که چی ؟ هر چه هست الان اگر بخواهم ؛ می روم شهر کتاب، محیطش را دوست دارم . می روم ورق می زنم و نگاه می کنم. انگار کتاب ها من را صدا می کنند :بیااااا ؛ بیا ااا ؛ بیا !
فقط ای کاش عین این کتاب فروشی های بزرگ خارجی کف آن هم موکت داشت که هر وقت خسته می شویم بتوانیم بنشینیم کف زمین چهار زانو و بقیه مطالعه را ادامه بدهیم . اینجوری مجبوری تند تند ورق بزنی و انتخاب کنی!
الان چند تا کتاب نخوانده در کتابخانه ام دارم . دو تا انگلیسی که یکی شان مال" دن براون " است و یک ترجمه " خاطرات چه گوارا " که هنوز فرصت نکرده ام بخوانم . یک کتاب دائما توی کیفم است که هر زمان وقت کنم مثلا توی مطب دکتر یا پشت ترافیک ، می خوانم " کودکی و شعر" نوشته قیصر امین پور . یک کتاب دیگر روی میز کنار تختم هست به نام " نقش ائمه در احیای دین " این یکی کادوست و کتاب خوبیست . شبها موقع خواب یک نیم تا چند صفحه ای می خوانم . بستگی دارد چقدر خسته باشم یا فردا سر کار بروم یا نه ؛ هر زمان که بخواهم بروم مسافرت ؛ می روم یکی دو تا کتاب می خرم که توی سفر و خصوصا فرودگاه و هواپیما بخوانم . مثلا در آخرین سفرم داستانهای کوتاه از نویسنده های آلمانی را خواندم ( که بیشتر داستانهایش هم چرت بودند ) و دیوان خیام را که از این یکی خیلی خوشم آمد .

هرکسی هم می خواهد به من هدیه بدهد کتاب می دهد . خب باید اعتراف کنم از این یکی گاهی لجم می گیرد ! اخر چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟
می دانم لطف دارند ولی بابا !شما که می خواهید کادو بدهید یک چیزی بدهید که من نمی خرم نه همانی که دائما می خرم ! حالا حساب کنید بهتان یک کتابی را بدهند که خودتان قبلا خریدید و خوشتان نیامده و ردش کردید رفته است. ای خداااا !

این هم از داستان من و کتاب خوانی هایم . ولی فکر نکنم اگر دیگر کسی از بچه های نسل جدید زیاد کتاب خوان باشد. شاید چون کمی گران است یا وقت ندارند یا کلا دوست ندارند و تلویزیون و ماهواره جایش را پر می کنند. ولی واقعیت اینست که هیچ چیز نمی تواند غنای فکری و لذت نابی را که خواندن به آدم می دهد پر کند ، البته دیدن فیلم یا مستند یا هرچیزی توی این مایه ها در جای خودشان ارزشمند است وعالی ولی کتاب یک چیز دیگرست. و شاید به همین دلیل من هیچ وقت فیلمهایی که از روی کتاب ها ساخته شده اند را نگاه نمی کنم چون آن تصوری را که از داستان و شخصیت هایش دارم را به هم می ریزند و من این را دوست ندارم.

امروز بعد از ظهر " * دوست باز یافته " را خواندم . بهترین کتابی که تا بحال خوانده ام . کتابی کوچک و کم حجم ولی با داستانی فوق العاده تاثیر گذار ، خط داستانی مستقیم وآخر لذت . نمی دانم بار چندم بود می خواندمش درست مثل شازده کوچولو؛ تیستوی سبز انگشتی و باغ مخفی که بارها و بارها آنها خوانده ام حتی در بزرگسالی و سالهای اخیر ؛ ولی هیچ وقت اثرشان را از دست نمی دهند.


پی نوشت : * دوست بازیافته - نوشته فرد اولمن ، ترجمه مهدی سحابی ؛ انتشارات ماهی ، چاپ اول بهار1386

پی نوشت 2: این سکوت تا کی ادامه خواهد داشت ؟؟؟؟


Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Friday, May 1, 2009

تنها صداست که می ماند



روز ها وقتی از خواب بیدار می شویم - بسته به ساعت بیدار شدنمان - کمترین صدایی که بگوش برسد صدای خودروهاست. در مورد من صدای پسر های مدرسه روبرویی است که دائما یا دارند سر صف شعار می دهند ، یا یکنفر در حال اجرای برنامه های تک نفره ای از قبیل خواندن قرآن و نمایشنامه و جوک است ، یا مدیرشان آنها را نصیحت می کند که آدم شوند و یا ... آنقدر دیر از خواب بلند شده م که به فوتبال زنگ ورزش رسیده ام.

اما .....
صداها .... و صداها ...
صداها مختلفند ، متنوع اند.. زیر و بم دارند ، بلند و کوتاه ، دامنه و موج
بعضی قشنگند ، بعضی نه ، منشا آنها می تواند متفاوت باشد : طبیعی ، ساخت بشر و یا انسانی
بعضی از آدمها خوش صدایند ، برخی بد صدا ، گاهی لحن صدا می تواند زیبایی و زشتی آن را از بین ببرد یا دو چندان کند. بعضی با وجود بزرگسال بودن صدایی کودکانه دارند و بعضی بچه ها صدا کلفتند ، مثل آدم بزرگ ها ، برخی صدایی خش دار دارند برخی جیغ جیغو ؛ بعضی لوس و عده ای صداهایی عمیق و محکم دارند. دلنشین!
صدای عده ای رونوشت صدای والدین آنها یا اقوام نزدیکشان است. آنقدر که به تعجب بیفتی!
صداها را معمولا می شنویم ( به آنها گوش نمی دهیم.) و به خاطر می سپاریم و اکثر اوقات البته نه!!!
صدای خودمان را که میشنویم : خواه به زبانی دیگر و خواه ضبط شده را ، تعجب می کنیم. انگار غریبه ای حرف می زند که ما نیستیم . غریبه ای که نسبتی با ما ندارد. انگار آن صدایی که بیرون می آید و ضبط می شود صدای آن ناشناسی نیست که از درون با ما حرف می زند و دائما صدایش در گوش ما می پیچد ، در واقع شاید او " آشنا "ست و صدای ضبط شده در تلفن یا هرچیز دیگری- " ناشناس و " ناآشنا " .
اما صداهای زیادی نیستند که ماندگار باشند. کهنه نشوند در یادها بمانند. شاید صدای بعضی خواننده ها و دوبلورها. و در واقع شاید اهمیت صدا به اندازه دیگر وسایل انتقال حس و پیام - شاید در جامعه ما - جدی گرفته نشده باشد.

هر سال پنجم و چهارم اردی بهشت تولد پدر و مادرم است. برای خرید هدیه برای آنها همیشه عزا می گیرم. چه بگیرم که نداشته باشند ؟ واقعا سخت است بخصوص بابای من که عادت دارد هرچه می بیند کمی وارسی کند ، بعد بپرسد این را چند خریدی؟
بگویی " پدر من ! شما چکار دارید چند خریدم ؟ " بگوید : نه ! می خواهم بدانم. و بعد که گفتی ، بگوید آشغال خریدی ! و عملا بزند توی ذوقت.! ( قبل تر ها کمی از نرخش کم می کردم اما دیگر چرا دروغ ؟ بگذار قیمت واقعی را بداند )
بنابر این برای او معمولا چیزی نمی خرم. مگر کتاب خاصی یا چیزی در همین مایه ها... اما کار با مادر همیشه آسان تر است.

اما امسال تصمیم گرفتم کار دیگری بکنم و جرقه اش را " علی شریعتی " در ذهنم زد.
چرا " علی شریعتی " ؟ یک سایت پیدا کرده ام که همه سخنرانی های او را به اشتراک گذاشته ، معمولا هربار که در اینترنت باشم یکی را دانلود می کنم و روزها که این دور و اطراف پیاده روی می کنم به آنها گوش می دهم.

آنجا که گفتم صداهای زیادی نیستند که ماندگار باشند و کهنه نشوند مقصودم او بود. وقتی 16-17 ساله هستید در دبیرستان - اگر اهل کاب خوانی باشید - دوره ای می شود که کتاب های " علی شریعتی " خواهان می یابند. هبوط و کویر را می خوانی - بعد از سالها هنوز مزه شان زیر زبانت است. نوشته بعضی از افراد تو را به یاد آنها می اندازند. چون هبوط و کویر متن هایی هستند که در عین ادبی بودن از دل برآمدند.

و حالا می توانی به صاحب آن دل نوشته ها ، راوی هبوط ، مالک کویر گوش بدهی . قشنگ حرف می زند. با کلمات بازی نمی کند ، بلکه آنها را با دقت انتخاب می کند و سر جای خود می چیند ، می داند چه می گوید ، چه می خواهد و روی سخنش با کیست. دغدغه ای دارد. معلوم است . جوش و خروشش را حس می کنی و لاجرم صدایش و حرفش بر دلت می نشیند.
گاهی حرفی می زند که می خنداند ، بر می انگیزاند . تارهای صوتی اش 32 سالست خاموش شده اند اما صدای واقعی اش مانده است.
نگرانی اش برای جوانهای 35 سال پیش - دیروز- همان نگرانی برای جوان های 35 سال بعد -امروز - است و 35 سال دیگر - فردا-
جوان جوان است ، فرقی نمی کند ، خامست باید پخته شود ، گوش بدهد ، یاد بگیرد . و او می خواهد یاد بدهد. و طرفه آنکه دلایلی که او آن زمان داشت ، که وادارش می کرد بلند شود و حرف بزند و دعوت کند حالا هم وجود دارند ، و چه بسا بیشتر ! 35 سال پیش او نسلی را بیدار کرد ، نسلی که علی (ع) و فاطمه (س) و حسین (ع) را شناخت ، نسلی که انقلاب کرد ، جنگ کرد ؛ شهید شد و سرگذشت با افتخاری برای خودش رقم زد.
نسلی که هدف و آرمان داشت. و حالا بعد از این همه سال ، علی شریعتی همچنان هست. ولی دیگر نسلی که بخواهد جوش و خروش داشته باشد ، زیر و رو کند ، بگردد ، نیست. مهم نیست که دیگر از زمان انقلاب کردن گذشته باشد. لا اقل هدف داشته باشد که ندارد.! سردرگم می چرخد. حالا حتی رسالت علی شریعتی ها پررنگ تر هم شده اند ..
و من از همین نسل ، ( یا یک نسل قبل تر از آن ) سعی می کنم گوش بدهم و یاد بگیرم ، پیش از آنکه دیر شود و دیگر تغییر راه به جایی نبرد ، ببینم حرف او چیست و چرا ؟.

جرقه اش را علی شریعتی در ذهنم زد. شروع کردم به ضبط کردن صدایشان. به مادر می گویم از بچگی هایش بگوید : بچه که بودیم ، وقتی بعد از ظهرها به هیچ وجه حاضر به خوابیدن نمی شدیم فقط عشق به داستان های دوران کودکی اش بود که می توانست ما را حاضر به خوابیدن کند. داستان هایی از آن زمان - خواهر و برادرهایش - مدرسه شان ، والدینش . دخترخاله هایش ، همه و همه و همه.
از خانه قدیمی شان ، از زیر زمین خنک ، از حوض که بعد از ظهر ها دربش قفل می شد. تابستانها که هیچ بچه ای مجبور به کلاس زبان رفتن و کلاس فوق برنامه نبود و فقط خواب بود و سه ماه بازیگوشی ... از برف آن سالها. می گفتیم داستان آن باری را تعریف کن که دایی قول داد ببردت سینما و قالت گذاشت. یا معلم بداخلاق کلاس سوم را بگو.
حالا دوباره رفته ام سراغش و می گویم داستان هایی را که هرکدام را صد بار شنیده ام بگوید. از دوران کودکی مادرمرحومش هم بگوید ( آنها را هم می داند و یادش هست )
و بابا. .. البته او هیچ وقت از کودکی اش ، بازی هایش نگفته ، چیزی نمی دانم ، مگر اینکه زود از سنین 8-9 سالگی رفته است سر کار ، هیچ وقت موقعیتی پیش نیامده - مثل مادر- که بخواهد از آن دوران بگوید. از کودکی او هیچ خبری ندارم. اصلا تصور اینکه بابای من زمانی بچه بوده باشد سخت است. انگار همیشه همین طور جدی و سخت گیر و با جذبه بوده است.

اما بلاخره او را راضی می کنم از آن زمان حرف زند و صدای او را هم ضبط می کنم چون : تنها صداها هستند که می مانند ؟....




Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی