Wednesday, December 17, 2008

رابطه تصاعدی بارش و زرنگی

دی شب وقتی در میانه بارش برف سریعی که ناگهان همه جا را سفید کرد گیر افتادم و برای اولین بار در طول 10-11 سالی که رانندگی می کنم ترسیدم. نه از گیر افتادن بلکه از لیز خوردن ، زمین بشدت لیز بود و لغزنده و ماشین سر می خورد. ترمز می کردی که بدتر بود. نزدیک بود کنترل ماشین را از دست بدهم. خودروی جلویی من لیز می خورد وقیقاج می رفت و دل من تاپ تاپ می کرد. همه این اتفاقات هم در عرض 15-20 دقیقه بارش سریع برف افتاد. بعد به خودم گفتم خودت را کنترل کن. دنده دو ، سنگین ، ترمز نکن و مورچه وار حرکت کن. زیر لب مدام صلوات فرستادم که به جایی تصادف نکنم و آنقدر آرام حرکت می کردم که نیازی به ترمز نباشد. آنقدر پایم را روی کلاچ بالا پایین بردم و فشار دادم که کف پایم درد گرفته بود و ماهیچه اش می پرید. واقعا هیچ وقت این قدر نترسیده بودم. تجربه خوبی نبود فقط این حسن را داشت که یک تجربه کسب شد. !

2- موضوع این نوشته معادله تصاعدی زرنگی و بارش است. بارش باران و خصوصا برف که زرنگی بعضی ها ( بخوانید رندی ) را شکوفا می کند. با اینکه بارش باران شهر را تمیز می کند ( بر عکس برف که کثیف می کند) اما انگار تمام رنگ هایی که آدمها صبح و در طول روز به خودشان می مالند را پاک می کند و می شوید . ظاهر واقعی و شخصیت آنها روی سطح می آید که چیز چندان خوش آیندی هم نیست. سعی می کنند زرنگ بازی در بیاورند تا از یک ماشین یا تعدادی دیگر جلوتر بیفتند. اگر در حالت عادی کمی احترام خودشان را نگه بدارند وقتی باران و برف می آید که همه آن اخلاقیات دروغین و تعارف های الکی هم شسته می شود و می ریزد. آن موقع دیگر فقط یک چهره زشت می ماند. هر چراغ قرمزی رد می شود، جای دیگران در صفوف ماشینها گرفته می شود، هر خیابان خلافی مجاز می شود و حتی برای یک لحظه هم حاضر به راه دادن به دیگری نمی شوند. جالب اینکه با این کارها خودشان را زرنگ و راننده ماهر می دانند. غافل از اینکه فقط خودخواهی نفرت انگیزشان را برملا کرده اند. تقریبا همه؛ تقریبا والبته طبق معمول نه صد درصد . از این جنبه باران و برف خوشم نمی آید چون دلیل ترافیک تهران در این روزها همین است. ظرفیت کم خیابانها و زیادی ماشین ها بهانه است برای پوشاندن یک واقعیت زشت به نام خودخواهی ؛ زودتر رسیدن به چه بهایی ؟ آنهم وقتی که اگر کمی در رانندگی به دیگران کمک کنیم راه خودمان زودتر باز می شود.

3- صبح باز هم مجبور شدم با ماشین خودم بروم سر کار. بر خلاف میلم ؛ ولی چاره ای نبود. از ترس لغزنده بودن خیابانها ساعت 6:15 زدم بیرون ( که خوشبختانه نبودند) در سربالایی اطراف خانه تا خیابان شریعتی در تاریکی صبح یک خانم را دیدم که پیاده راه می رفت . نگاهی انداخت ؛ ایستادم و سوارش کردم . تشکر کرد احساس کردم صدایش طور خاصی است و برای یک لحظه پشیمان شدم اما بروی خودم نیاوردم - بازهم به خودم گفتم موردی نیست و صدایش این طوری است ؛ به گمانم درست هم حدس زدم- سعی کردم کمی سر صحبت را باز کنم. گفت پرستار خصوصی است و برای شیفت صبح عازم بیمارستان است. پرسیدم کدام بیمارستان ؟ گفت باهر . حرف به این که خوبست مدرسه ها تعطیلند کشید و او هم گفت بچه ها را تا آخر هفته تعطیل کرده اند. اسم بچه آورد خیالم راحت شد؛ظاهرا که خانم خوبی بود ! سر ظفر پیاده شد. راهم را ادامه دادم و یک خانم دیگر را دیدم. دلم نیامد. دنده عقب زدم و او را هم سوار کردم. او هم پرستار بود و می رفت کودکان علی اصغر در انتهای ظفر. هم مسیر بودیم. جلوی بیمارستان پیاده اش کردم.
مطابق معول به مامان نگفتم چون می گوید تنها هستی کسی را سوار نکن. ولی واقعا می شود ساعت 6:15 صبح یک روز سرد زمستانی کسی را پیاده ببینی و سوارش نکنی ؟ و توی ماشین گرم به راهت ادامه بدهی ؟ اگر خودت جای آن فرد بودی چه ؟ پس انسانیت چی ؟ البته من نه احمقم ، نه ابله و از خطرات هم خبر دارم ولی عدم اعتماد کردن از خطرات احتمالی بدتر است. اگر هیچ کس به کس دیگراعتماد نکند که سنگ روی سنگ بند نمی شود. من سعی می کنم به حواسم و غریزه ام اعتماد کنم بعلاوه می دانم خدا با من است و امیدوارم او همیشه هوای مرا در همه حال داشته باشد. تا الان که داشته است . اما این که نظر من چقدر غلط یا درست است واقعا نمی دانم.

Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

Monday, December 1, 2008

خانه ام ابری ست

.باز باران ، باران
شیشه پنجره را باران شست از دل من
اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

حمید مصدق- آبی ، سیاه ، خاکستری

1- هوا بارانی است. باران ریز سردی گه گاه می بارد . روی برگها می پاشد و از آنها صدای خشکی بیرون می کشد که همه فکر می کنند صدای باران است اما بیشترصدای برگهاست تا باران. تن برگها از دست باران می لرزد شاخه را رها می کنند و آرام پایین می آیند. نگاه می کنم تمام خیابانها و کوچه ها پر از برگهای چنار است و یک یا دو درخت دیگر همه زرد ،همه نارنجی ،همه قهوه ای ، همه طلایی : خجالت می کشم که اسم درختهای شهرم را بلد نیستم. هر کسی چنار و بید مجنون را می شناسد اما اسم اینها چیست ؟ که روی برگهایشان زیر باران راه می روم و آنها خش خش صدا می کنند.اسم پرنده ها را هم بلد نیستم. بجز گنجشگ و کلاغ. اما اسم آن قشنگها که سیاهند و خاکستری و کنار گوشهایشان سفید است و دو تایی برای هم آواز می خوانند چیست ؟ آن راهم نمی دانم. حتی تا چند روز پیش دائما می پرسیدم ( از خودم ) چرا برگها زرد می شوند ؟ یک جواب ساده اینست : چون پاییز است.! اما این جواب درست نیست. بنابر این توی اینترنت جستجو کردم و آنهم مثل غول چراغ جادو جواب درست را داد. حداقل حالا یکی از سوالهای همه ساله ام پاسخ داده شد. می توانم برای دیگران خصوصا بچه ها هم به زبان ساده بگویم. جالب اینکه رنگ زرد برگها همیشه زیر رنگ سبز آن پنهان است. ما نمی بینیم. بعد که دیگر سبزینه یا کلروفیل ساخته نمی شود ( در پاییز) رنگ زرد کم کم نمایان می شود. مثل خیلی چیزهای دیگر که پنهانند و همه همان رویه -همان ظاهر را نگاه می کنند. مثل من. !

2- حذف شد. !

3- دو سه روزست به آن مردان جوان بمبئی فکر می کنم.به قول همه "تروریست " ،هرچند من ترجیح می دهم این کلمه را استفاده نکنم و به آن نخوانمشان ، چون همه از آن استفاده می کنند. چند عکس از آنها بیشتر منتشر نشد اما قیافه شان به جهادی و تروریست و.. نمی خورد. خیلی جوان بودند و ذهن من مرتب می پرسد چرا دست به آن کار زدند ؟ اصلا کار آنها هم مصداق همین عملیات ترور و بقول اعراب " ارهابی " هست یا نه ؟ خب،با کارشان بهانه ای دست همه آن طرفداران نظریه ترس و رعب و دشمننان می خواهد به ما حمله کنند ،دادند که تمام کارشناسان و متخصصان تروریسم و ضد تروریسم و وسیا و جاسوسی را از قوطی هایشان بیرون بکشند و هرکسی نظری بدهد تا معلوم شود چقدر این امریکایی ها آینده بین و محق هستند. اما ،
یک چیزی این جا می لنگد. یک چیزی درست نیست - درست سرجایش قرار نگرفته است. خانواده آن خاخام یهودی که مرده بود را نشان می دهند. نمی گویند یهودی می گویند اسراییلی و تا شماره شناسنامه و همسایه ایالت مینه سوتای 6 سال پیش آنها را می آورند وسط. اما هیچ کس راجع به آن جوانها حرف نمی زد. فقط یک کلمه "مجاهدین دکن". توی تاریکی فرو رفته اند. هیچ نوری روی آنها تابانده نمی شود. کی بودند ؟ خانواده آنها چه ؟ مادر داشتند ؟ مسلما !چون از درخت که سبز نشده بودند. همه از عملیاتهای تروریستی به زعم خودشان در دنیا حرف می زنند و همه تاریخچه را می کشند بیرون. کم مانده ترور کندی را هم به مجاهدین و القاعده خیالی نسبت بدهند ولی .. ولی هیچ کس نمی گوید هندی ها ، هندوها چه برسر مسلمانان این کشور می آورند. در کشمیر چه می کنند. چند سال پیش در گجرات چه کردند ؟ چند مسجد دوران مغولهای هند را به بهانه معبد و درگیری فرقه ای خراب کردند. اصلا "دکن" کجاست ؟ مردم آن مسلمانند یا هندو ؟ هیچ کس از این قسمت تاریک ماجراحرف نمی زند و همین قسمت است که با جوانها که حتی نمی دانیم چند نفر بودند در تاریکی محض و خاموشی و سکوت خبری فرو رفته است. و من را وا می دارد به آنها به عنوان تروریست نگاه نکنم. ناراحتم. نگران. برای مسلمانان. مسلمان هند بعد از آن ماجراها- که خودم دیده ام واقعا آدمها آرامی هستند و حتی مثل جاهای دیگر من و تویی شیعه وسنی هم ندارند. نگران مردم غزه . نگران چچنها که عنوان افراطی به آنها زده می شود و هربلایی می خواهند سرشان می آروند و دنیایی که دم نمی زند. نگران مردم نادان وبی خیال خودم. نگرانم. نگرانی های من بی دلیل است یا با دلیل؟آیا کاری از دست من بر می آید ؟

خانه ام ابری است.
یکسره روی زمین ابری ست با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست.

posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی