Tuesday, November 25, 2008

انگار که نیستی ؟

توی ترافیک مانده ام. نیم ساعتی می شود. نیایش به ولی عصر و در بعد از ظهری آفتابی و گرم. رادیو قرآن روشن است و قاری سوره هود را می خواند. از آنجا که کاری ندارم آدمها را نگاه می کنم. همه جور ، همه نوع آدمی دیده می شوند. ماشین جلویی من یک رنو است. پشت شیشه عقبش یکی از آن برچسبهای مارک " لگو" را چسبانده که تذکر می دهند بچه کوچک توی ماشین است. چقدر دلم می خواهد یک بچه کوچولو داشتم - از آنهایی که بدنشان آنقدر نرم است که انگشت شست پایشان را توی دهانشان می کنند-و یکی از این برچسبها را به شیشه عقبم می زدم و او را توی صندلی اش می نشاندم. یک پسر کر و کثیف اسفند فروش رد می شود. حواسم می رود جایی دیگر و محکم می کوبم به همان رنو. راننده اش یک خانم است. از توی آیینه اش می پرسد : چیزی شد ؟ مثل خودش تلگرافی علامت می دهم نه ! لطف می کند و برای پی گیری پیاده نمی شود.!
طبق قوانین مورفی که هر زمان خط خودتان را در ترافیک عوض کنید همان خط بهتر حرکت می کند من خطم را عوض نمی کنم و آرام آرام جلو می روم. ماشین کناری یک پژو با دو دختر کم سن و سال و دو پسرهستند. یکی از پسرها از دست فروش برای دخترکی که جلو نشسته و عرش را سیر می کند دسته گل زردی می خرد. دخترک می گذارد روی داشبورد کنار موبایل و یک جعبه سیگار. از توی ماشینشان صدای موسیقی تندی به گوش می رسد. پسرک صبر ندارد. ریز ریز پایش را از ترمز بر می دارد و هربار ماشینش کمی جلو می پرد.
مرد وزن جوان دیگری در ماشین پشتی مشغول بوسیدن همدیگر هستند. ای داد بی داد. دیگر نگاهشان نمی کنم تا یک جفت چشم کمتر نگاهشان کند!. یک نیسان پر از کاهو در سمت چپم است. پر از کاهوهای زرد بی رنگ و پلاسیده و توی ماشین دیگری چند تا مرد با قیافه آسیای شرقی نشسته اند و بی حوصله به نظر می آیند. توی ایستگاه های اتوبوس همه منتظرند و ماشینها را نگاه می کنند. منتظرند. منتظر تاکسی ؟ اتوبوس یا چیزی دیگر ؟ چه چیزی؟
با خودم فکر می کنم من اینجا چه می کنم؟ جواب معمول اینست: از سر کار بر می گردی خانه !
اما جواب واقعی من این نیست. روز خوبی نداشته ام. معده ام شدیدا درد می کرد و حتی مجبور شدم هرچیزی را که خورده بودم بالا بیاورم و بازهم دردش رهایم نمی کند. خوایم هم می آید چون دیشب تا دیروقت سر کار بودم. توی ماشین گرم است. صدای قرآن نه کوتاه و نه بلند. در یک کلام ، آرامش بخش : خواب توی چشمهایم می آید.
من اینجا چه می کنم؟ اینهمه آدم چه می کنند؟ راه می روند. منتظرند. توی ماشینهابا موبایل بلند بلند یا کوتاه کوتاه حرف می زنند. ( از روی قیافه شان می توان تن صدایشان را حدس زد) . ویراژ می دهند و اگر من نبودم زندگی چه می شد؟ مطمئنا هیچ فرقی نداشت. همین بود. یک شکلات می گذارم توی دهنم و تا می آیم فکر کنم:
مامان تلفن می زند که بگوید دارند می روند آرایشگاه. می پرسم ناهار چی داریم و چون ناهاری نیست که بدرد معده دردناک من بخورد لجم می گیرد. می گویم شما که یک وعده غذا بیشتر درست نمی کنی لطفا روی همان یکی وقت بگذارو تا می آیم غر بزنم می گوید خداحافظ خداحافظ و گوشی را قطع می کند. تصمیم می گیرم آن ناهار را نخورم و به افکار فلسفی ام بر می گردم.
یاد شعر خیام می افتم :
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
چه طور ممکن است خوش باشیم ؟ یک خانم مسافر کش با ماشین آلبالویی رنگش و دستکشهای سفید در دست برای یک مسافر آقا بوق می زند و آقا سوار میشود. ( یاد خاطره ای می افتم)
حالا توی میردامادم. یک بچه مدرسه ای با کیف قرمز و آلوچه ای در دست از وسط بلوار رد میشود . مسجد الغدیر بدون ختم است. یعنی سه یا هفت روز پیش کسی نمرده یا یک پولدار نمرده ؟
انگار که نیستی - فکر کن عدمی . وجود نداری . حالا که هستی لازم نیست خوش باشی. عقلت را بکار بینداز کمی فسفر بسوزان ببین تو را برای چه از طبقه بالا فرستاده اند پایین؟ چون هیچ کار آن بالایی ها بی حساب و کتاب نیست. نمی آیند همین جوری شش میلیارد آدم ( فقط در زمان حال- اگر گذشته ها را حساب نکنیم) را بفرستند روی زمین برای اینکه فکر کنند نیستند و حالا که هستند خوش باشند.
یاد آن مرد اسپانیایی می افتم که در کانال سی ان ان دیدم : با دوچرخه 41 کشور جهان را چرخیده و برای بچه ها به عنوان دلقک نقش بازی می کند تا آنها را که خسته از جنگ و فقر و بی عدالتی اند برای یک روز خوشحال کند. کاش یکی پیدا می شد آدم بزرگها را می خنداند! به او غبطه می خورم که راهی برای اینکه اثبات کند وجود دارد پیدا کرده است. لااقل می داند چه می کند.

به خودم می گویم فکر کن ببین به کجا آمده ای ؟ آمدنت بهر چه بود ؟ یاد حرف فرگل می افتم که می گفت خانم پیر تازه درگذشته ای به خواب نوه اش آمده و گفته بالایی ها خیلی به او -که مادر شهید هم بود- سخت گرفته اند . سوالات سخت می پرسیده اند.
هنوز جوابی پیدا نکرده ام برای آمدنم. برای رفتنم ، چه برسد به برای سوالاتی که باید در طبقه بالا روزی به آنها جواب بدهم. بقول علی شریعتی چگونه زیستن را به من یاد بده چگونه مردن را خودم فرا می گیرم. اما غیرممکن است سوالی باشد که جواب نداشته باشد. چون سوال بدون جواب یا جواب محتمل که دیگر اسمش سوال نیست. هردو دو روی یک سکه اند. یک روی سکه من اینست: برای چی اینجا هستم ؟ باید چه کار کنم؟ جواب ؟

posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

Thursday, November 13, 2008

آیا اخلاقیات مرز دارد ؟

امروز سر کلاسی بودم که اتفاقی افتاد. یک همکلاسی دارم که دختر خوبیست و خودش را دوست من می خواند. با چند نفر دیگرمشغول حرف زدن بودند و نمی دانم چه شد که او شروع کرد به حرف زدن از امام خمینی و ادایش را در آوردن.
آن چند نفر دیگر خندیدند و من نه. چیزی هم نگفتم. عکس العمل مرا که دید از من پرسید آیا طرفدارش هستم ؟
گفتم : بله. هم طرفدارش هستم و قبولش دارم ،هم به او احترام می گذارم.
گفت : ولی تو اشتباه می کنی . او اینطور بود و ... اسنادی هست که حرف مرا ثابت می کند. مطالعه ات در موردش را بیشتر کن. خودت متوجه میشوی که در اشتباهی.
گفتم: آره شاید. ولی از کجا معلوم اسنادی که می گویی درست باشند ؟ به من نشان بده تا تصمیم بگیرم.
گفت : اسناد هستند ومن هم دیده ام (!) خلیی هم راجع به او مطالعه کرده ام. (!) ولی تا وقتی جمهوری اسلامی سر کار باشد نمی شود این اسناد را رو کرد.
من چیزی دیگر نگفتم و او گفت : اینجوری به من نگاه نکن. حرفم را باور کن. درست که من مذهبی نیستم ولی خیلی پای بند اخلاقیاتم. از دین و خدا مهمتر برای من اخلاقیات است.
به او اطمینان دادم که هیچ جور خاصی به او نگاه نمی کنم. چون نظر خودش را دارد که برایش محترم است. مشکلی هم با او ندارم. اما من هم عقیده خودم را دارم و دلیلی هم برای عوض کردنش نمی بینم و بحث تمام شد.
البته به او نگفتم ( لزومی نداشت چون فرقی نمی کرد) و از او نپرسیدم این چه اخلاقیاتی است که پشت سر کسی که 20 سالست مرده ادا دربیاوریم ؟ یا به او فحش بدهیم؟ چون همه می دانند مرده احترام خودش را دارد.
اما متوجه شدم از نظر مردم اخلاقیات و مرز آن یعنی جایی که دلمان می خواهد . چون اخلاقیات مرزی ندارد. دارد؟

حسین بن علی (ع) گفت : " اگر دین ندارید لا اقل آزاده باشید."

ایراد بیشتر آدمها اینست که : آزاده نیستند

posted by Freshteh sadeghi فرشته صادقی

Friday, November 7, 2008

It is unwise to be too sure of one's own wisdom.
It is healthy to be reminded that the strongest might weaken
and
the wisest might err.


Mahatma Gandhi


posted by Freshteh sadeghi.فرشته صادقی

Saturday, November 1, 2008

حواسی به غارت رفته


من این هفته دوباره رفتم عروسی. دست خودم نیست مجبورم بروم. هرچند زیاد خوشم نیاید. دقیقا مسئله اینست که چون زیاد دعوت میشوم حالش را ندارم بروم و دائما مجبورم بخاطر رعایت حال دیگران بروم .
بهرحال ، این بار هم ،رفتم . احتمالا تا آخر ابن ماه یک عروسی هم در راه است !! معمولا وقتی می خواهیم برویم عروسی ، مامانم و فرگل - خواهرم- از دو هفته قبل به فکر این هستند که چه بپوشند. مامانم حتی یک دفترچه دارد که لیست مهمانی و عروسی ها را با لباسهایی که پوشیده توی آن یادداشت می کند که یادش نرود. فرگل کارش اینست که لباسهایش را بپوشد و جلوی آیینه سان بدهد و خودش را نگاه کند!
عادت کرده اند از من نپرسند چه می پوشم؟ چون جواب من یک جمله ثابت است " از آنجایی که عروسی پدرم نمی خواهم بروم یک چیزی گیر می آورم و می پوشم " . همیشه اینطور است. همان روز تصمیمم را می گیرم. اما قسمت سخت بعدی ؛ آماده شدن است. استحمام ، سشوار کشیدن موها، بعد اتو کردن. سر و صورت را صفا دادن. ! تازه من نه لباس اجق وجق می پوشم ، نه زلم زیمبو از خودم آویزان می کنم، نه بخاطر دردسرهای بعدی لاک میزنم و نه صورتم را در خم رنگرزی فرو می برم ولی از یک چیزی نمی توان صرفنظر کرد: کفشهای پاشنه بلند نفرت انگیز. یک جفت هم باید ببرم توی ماشین. چون با آن پاشنه ها امکان رانندگی نیست. وقتی توی پارکینگ سالن پیاده شدم ؛ آنها راپایم می کنم و راه می افتم و همیشه دو ترس با من است: در هر قدم بیم از دست رفتن ، بیم از دست دادن....

به مردها در این مواقع حسودیم میشود. مرتب ترین که باشند یک حمام و موهایشان را شسشوار می کشند( تازه فقط دستشان را به سرشان می کشند و اسمش را می گذارند شسوار) یک دست کت و شلوار ، حتی برای بار صدم ،هم مهم نیست ، بر تن می کنند که اگر قد بلند باشند با آن کلی خوش تیپ میشوند. اگر خیلی شیک پوش باشند یک جفت دگمه سردست هم می بنندند و مثل آقاها می روند عروسی. البته این قضیه در مورد مردهای مرتب است واگرنه مرتب نباشند که همینها را هم نمی کنند. حسودیم بیشتر به کفشهای تخت آنهاست. !!!

در عروسی متوجه یک چیز جالب شدم. عروس و داماد که وسط سالن ایستاده بودند ملت -یعنی جوانترها- همه دورشان را گرفته بودند و با دوربینهای دیجیتال و موبایل مثل جماعت عکاس و خبرنگار تق و تق عکس می انداختند.
خوب ، عکس می رفتند ومی دیدند ولی در واقع نگاه نمی کردند. همه چیز از دریچه دوربین بود. تمام حواسشان به این بود عکس و آن لحظه را بگیرند اما بقیه لحظات و صحنه واقعی ،آن چیزی که روی می داد را فراموش کرده بودند.شاید اصلا آن را نمی دیدند.
چند سال پیشتر همین اتفاق در سفری رخ داد. ما از یک مجموعه قصر دیدن می کردیم. همه یکی یک دوربین فیلمبرداری دستشان بود و فقط فیلم می گرفتند. ناگهان راهنمای تور صدایش درآمد وگفت چرا همه چیز را فلیم می گیرید و خودتان نگاه نمی کنید. این موقعیتها دیگر دست نمی دهند و من دیدم چه راست می گوید. بهترین دوربینهای دنیا چشمان ما هستند که اگر خوب نگاه کنند همه چیز را برای همیشه در مغز ضبط می کنند. تا ابد !!!
اما مدت زمان زیادی نیست که همه یکباره تمام حسهایشان- بعبارتی حواسشان- را کنار گذاشته اند. می بینند ولی سر سری، درست نگاه نمی کنند.
میشوند ولی گوش نمی دهند.هیچ کس نمی تواند آهنگی را بیاد بیاورد یا آنرا با " سوت زدن" تکرار کند.
انگشتان سبابه و شصتشان را به هم نزدیک نمی کنند تا چیزی را درست لمس کنند( فقط این دو انگشت را برای نشان دادن "پول" به هم می سایند)
حس بویایی هم بخاطر جراحی های بینی و دودماشینها دیگربکلی فراموش شده است. مال بعضی ها هم هیچوقت کار نمی کرد.
و حس ششم هم که هیچ! از روز اول هم زیاد حسابش نمی کردند.
من خودم حس ششم خوبی داشتم. بعضی چیزهای کوچک را از قبل حدس می زدم. مثلا فکر می کردم معملممان یا استادمان در دانشکده نمی آید. خیلی ساده !نمی رفتم و او هم نمی آمد. یا خیلی چیزهای دیگرمثلا قبل از اینکه کسی تلفن یا زنگ درب را بزند می دانستم کیست.
اما حالا که به آن فکر می کنم می بینم حس ششم من هم مثل قوه تخیلم زنگ زده است.( زنگ زدن قوه تخیل از عوارض بزرگ شدن است )
تابستان اخیر که مرتبا برق می رفت و همه به آن به چشم " نقمت " نگاه می کردند و من به چشم " نعمت" ؛ داشتم تمرین استفاده از بویایی و لامسه و حس ششم می کردم. وقتی می خواستم توی تاریکی آشپزی کنم و و نمی شد شیشه های ادویه را پیدا کنم یا برچسبهای روی آنها را بخوانم ،باید به بویایی ام اعتماد می کردم. برای پیدا کردن چیزها توی تاریکی به لامسه و حدس زدن اینکه آن اطراف چیزیی هست که به پایم بخورد یا نه ؟ به حس ششم . هرچند این تفریح گذرا هم با درست شدن مشکل برق تمام شد.

ولی واقعا آدمها چقدر از حسهای 5 گانه - بخوانید 6 گانه - استفاده می کنند؟
حواس همه به غارت رفته است. شاید بخاطر نوعی از زندگی مردن و راحت ،بسیار راحت !
دیگر آدمها خودشان را به زحمت نمی اندازند تا حواسشان را بکار بگیرند ا. مگر در راه هایی که نفعی داشته باشد خصوصا منفعت مالی یا شاید برای سرگرمی. البته این یکی را مطمئن نیستم چون دیگر پازل هم حل نمی کنند. پازلهای گران می خرند اما حوصله چیدن آنرا ندارند. اصلا این مغز را نمی خواهند به کار بیندازند.
هرچند همیشه کسانی هستند که مثل دیگران نباشند. کسانی که به حواس ،به استعداد و به قوت و ضعف آنها مثل دوستی خوب اعتماد کنند . خودشان می بینند ، می شنوند و لمس می کنند-بدون اینکه به دیگران فرصت بدهند جای آنها ببینند و بشنوند و تصمیم بگیرند. اکثراهم این بذل اعتماد بی نتیجه نیست.
دو دسته آدم. دو طرز فکر مختلف. ما جزو کدامیم؟ من می خواهم جزو گروه دومم باشم. می خواهم کمی قوه تخیل و حس ششم ام را روغن کاری کنم بلکه مثل همان روزهای خوب گذشته کمی بهتر کار کند. !!

من این هفته بار دیگر رفتم عروسی. کادو هم دادم. آیا ارزش رفتن داشت ؟ شاید بله !!
چون با یک نفر آشنا شدم که هم رشته و هم دانشکده ای من بود ولی خوب 4-5 سال کوچکتر از من و خبرهایی درباره کسانی داد که از زمان فارغ التحصیلی یعنی -7-8 سال پیش دیگر با آنها کاری نداشته ام. بعلاوه دوستم که مرا دعوت کرده بود هم دیدنم خوشحال شد. فکر می کنم خوشحال کردن یک نفر ارزش کمی سختی را داشت.
سختی به پا داشتن جکهای هیدرولیکی 10 سانتی متری

راستی ، زنده باد تغییراتی که در آدمها ایجاد می کنیم. حتی ریزترین تغییرات. شاید بعدا توضیح بدهم