امشب دیدن کسی رفته بودیم . تلویزیونشان روشن بود که داشت راجع به وقایع اخیر صحبت می کرد ، راجع به کشته ها از هر دو طرف ، پسر خانواده زیر لب شروع کرد به غرغر کردن و دروغ پنداشتن آمار تلویزیون و مادرش کمی بهش علامت می داد که حرفی نزند. مثلا برای اینکه حرفی به میان نیاید؛ البته من متوجه علامت او نشدم بلکه مادر بعدا گفت .
اینها را می نویسم چون طبق معمول چند روزست در سرم مثل موج بالا و پایین می روند و غوطه می خورند و چون می خواهم از همه اینها خلاص شوم ، چون اوقاتم خوش نیست و شاد نیستم. می نویسم بلکه با نوشتن بیرون بیایند و راحت شوم . امروز با یک نفر که در روزهای انتخابات هرروز از من می پرسید نظرم عوض نشده ؟ و من هربار با خنده می گفتم نه ! حرف زدیم ، او نقطه مقابل من بود ! بهش گفتم حال خوشی ندارم و او گفت این همه جایی است. البته به گفته او در شهرستانها این خبرها نیست - شاید چون آنها به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتند و مطابق نظرشان بود- او گفت همه این چیزها مال تهران است و من دست کم خوشحال شدم که خارج از تهران مردم اقلا این یک ناراحتی را ندارند. بهش گفتم همه اش منتظر یک خبر بد هستم .انگار ، قرارست اتفاقی بیفتد ، سنگی از آسمان سقوط کند ، کسی بمیرد ، نه اینکه بخواهم اتفاق بد برای کسی روی بدهد ولی انگار گوش به زنگم. او هم همین حال را داشت. گفتم از انتخابم پشیمان نیستم ، اگربازهم قرار به رای گیری باشد همین گزینه را انتخاب می کنم ولی مسئله اینجاست که نمی توانم چشمهایم را به وقایع بعدی ببندم چون بهر حال اتفاقاتی افتاده ، آدمهایی مرده اند ، کسانی زندانی شده اند و با این که می دانم امنیت هیچ کشوری شوخی بردار نیست اما همیشه هم همه گناهکار نیستند . بخصوص جوانها که باید قبول کرد احساساتی می شوند ، باید عذر آنها را پذیرفت و کمی بیشتر با آنها مدارا کرد ولی ....ولی ....از آن طرف هم کسانی نباید احساسات بچه ها را تشجیع کنند. می دانند شاید این جوان خشمگین است ، از بابت خیلی چیزها ناراحت است باید آب روی آتش باشند نه بنزین. می گویند آدمهای بزرگ ( حالا اگر نه شخصیتا بزرگ ولی در مقام و مناصب بزرگ ) اگر اشتباه کنند اشتباهات بزرگی می کنند و دقیقا همین مسئله در کشور ما اتفاق افتاد . ایکاش قبل از اینکه رای گیری تمام شود آنهایی که باید ، حتی برای لحظه ای به شکست احتمالی فکر می کردند و سعی می کردند برای آن چاره بیندیشند ، ادعا و زیر پا گذاشتن قانون و جنجال فقط کار را خراب کرد ، ایکاش خودشان احساساتی نمی شدند تا بقیه مردم هم احساساتی نشوند ؛ ایکاش برنده ها سعی می کردند منطقی تر و با لحن بهتری حرف بزنند بعد اقدام کنند تا اگر طرف مقابل بنزین می ریزد آنها آب باشند و هزار هزار از این ایکاش ها.
بهرحال اتفاقی افتاده ، سبویی شکسته ؛ آبی ریخته و با تمام این حرفها ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است و حالا می رسیم به اصل حرف من :
ما ایرانی ها آدمهایی احساساتی هستیم . دست خودمان نیست ولی با عقل تصمیم نمی گیریم بلکه بیشتر جو گیر می شویم. ایرادمان اصلا همین است و همین باعث تعصب و ناآگاهی مان می شود. من به دوستم گفتم نظام برای من - یا ما - مثل خانواده است ، دوستش دارم ولی در عین حال بهش انتقاداتی هم ممکنست داشته باشم . مثل پدر و مادرم که ممکن است از همه چیز انها راضی نباشم ولی حاضر نیستم با دشمن آنها دست به یکی کنم یا علیه آنها حرف بزنم . هرچه باشد باید در خانه بماند. دوستم می گفت احساس ما مثل خانواده ای است که پدر و مادرش دارند از هم طلاق می گیرند و حالا بقول معروف رازهای همدیگر را رو می کنند و بیچاره بچه ها این وسط هم خیلی رازها برایشان فاش می شود ، هم نمی دانند حق را به چه کسی بدهند و هم در عین حال به یکی از والدین کمی گرایش بیشتری دارند. اوضاع دقیقا همینطوری است و همین باعث گیجی و یا ناراحتی امثال ما می شود. البته من به او گفتم همیشه عده ای این وسط آتش بیار معرکه هم هستند بقول سعدی :
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
باید قبول کرد عده ای قدرت طلب با قصد و غرض و تصمیم قبلی و قلبی ؛ این وسط آب را گل آلود کردند ؛ نمی توان منکر شد عده ای منافقانه رفتار می کردند و در جهت نه منافع کشور و ملت بلکه منافع امریکا و غربی ها ( و به عبارت بهتر دشمن ) بودند ولی خب نمی توان به همه ( خصوصا بچه ها ) همه این نسبت ها را داد . باید قبول کرد چند سال دیگر خود آنها از این رفتارشان پشیمان می شوند. می فهمند کمی تند رفته اند.
از طرفی باید کمی هم به دولت ( یا نظام ) حق داد ، مثل چیزی که استیفن کینزر نویسنده کتاب "همه مردان شاه " می گوید : دولت می ترسد اتفاقی که برای نخست وزیر سال 1332 روی داد دوباره تکرار شود.
من جرب المجرب حلت به الندامه : مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد و شاید دولت با بستن روزنامه و رسانه ها و به نوعی سرکوب سعی کرد مانع نقشی شود که در آن کودتا رسانه ها آنرا برعهده گرفتند و به نخست وزیر قانونی وقت هرچه می توانستند نسبت دادند از هم. جنس . گرا گرفته تا یهودی ، جاسوس ، خائن و صد نسبت و تهمت دیگر و می دانیم که نهایتا چه شد ؟ فقط به نفع امریکا و عوامل و آدمهایش در کشور شد و حکومت واقعی مردم بر مردم را برای چند دهه به عقب انداخت.
اما ایراد دیگر ما ایرانی ها بجز تعصب ، نا آگاهی است و غرور ، نا آگاهی یعنی بجای اینکه بخوانیم و تحقیق کنیم و الکی روی هوا حرف نزنیم ، هرکه هرچه بگوید را قبول می کنیم ، اینست که یکی می گوید ... .تعداد کشته ، دیگری سه برابر ، منکر بشوی محکومی ، و مردم ما هنوز یاد نگرفته اند به شایعه نباید اعتماد کرد. همه فقط می گویند اما کسی مدرکی دارد ؟ نه! آمار رسمی را هم که قبول نمی کنند و همین است که سوء ظن و تردید بیشتر و بیشتر می شود و بعد مغرور می شوند به اینکه فقط حرف خود ، گروه و طبقه خودشان را قبول کنند و دیگران را اصلا آدم به حساب نیاورند. شاید علت آن باشد که روحانیون و آدمهایی که باید اخلاقیات مردم را تقویت و دائما به آنها گوشزد می کردند همه رفتند دنبال سیاست و همه سیاستمدار شدند غافل از اینکه مردمی که فرهنگشان و اخلاقشان درست نباشد همه را در سیاستشان منعکس می کنند . به دوستم گفتم وقتی ما یاد نگرفته ایم حرف دیگران را گوش بدهیم تا ببینیم طرف مقابل ما چه می گوید آن وقت چگونه می خواهیم حتی حرفش را قبول کنیم یا به آمارش استناد کنیم ؟ یا برایش حجت و دلیل بیاوریم ؟ اینست که سهراب می گوید " من قطاری دیم که سیاست می برد و چه خالی می رفت " شاید حق با اوست . قطار سیاست خالیست و بدون اخلاقی رفتارکردن ، بدون انصاف ، بدون تحمل صدای منتقد هیچ چیز نمی تواند معنا داشته باشد. آن وقت منتقد می شود دشمن و دشمنی او بدتر از دشمن خارجی خواهد بود. نمی دانم چطور باید بر اختلافاتی که بوجود آمده غلبه کرد ، دوست ندارم کسی در حضور من به دیگری علامت بدهد حرفی نزند ؛ دوست دارم حرف آنها را بشنوم ولی اگر حرفی زدند و بعد من خواستم دلیلی بر ردش بیاورم ( حالا قبول کنند یا نه - بماند ! ) فقط بشنوند که نمی کنند چون تحمل آنر اندارند . امیدوارم آن هایی که مرده اند ( از هر دو طرف ) در درگاه خدا بخشیده شده باشند ، آنهایی که زندانی شده اند آزاد شوند ، امیدوارم خدا به مردم ما - و من - آگاهی بدهد تا حق و باطل ، سره و ناسره را بشناسیم ؛ هرچند تا خودمان نخواهیم امکان ندارد چون ان الله لا یغیر بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم . امیدوارم مثل سوره قریش ، بین مردم دوستی دوباره بوجود بیاید و سیاستمداران ما کمی اخلاقی تر ، کمی انسانی تر و کمی اسلامی تر عمل کنند و مردم ما کمی عاقلانه تر و نه از روی احساسات.
امروز همکارم می گفت خوبست با هم حرف بزنیم ؛ من حرفهای تو را می شنوم و تو حرفهای من را ، حتی اگر در آن لحظه بازهم بر نظر خودمان باشیم ولی بعدا ممکنست در یک لحظه تنهایی به حرف همدیگر فکر کنیم و بعضی از آنها را بپسندیم. راست می گوید و متاسفم که یکی از آدمهایی که اطرافم بود در ماجراهای اخیر نخواست حرف من را بشنود فقط حرف خودش را زد ، همه کینه های چند ساله ای را که اصلا ربطی به سیاست ندارند ، همه حسادت ها و حرف های کوچک و روزمره و شخصی و عادی و اتفاقات ریز و درشت را کنار هم چید ، هرچه از دهنش در آمد به من نوشت ( چون ایران نیست ) و گفت جواب مرا نده ! چون مدتهاست ای میل هایت را نخوانده پاک می کنم . من برایش نوشتم ما با هم خویشاوندیم و هیچ چیز نمی تواند رابطه خویشاوندی ما یا خاطرات خوبمان از هم را از بین ببرد. اگر دوست دارد می تواند با من قطع رابطه کند ولی من این کار را نمی کنم. اگر ببیمنش بازهم با او سلام و علیک خواهم کرد ولی آن دوستی خوب از بین رفت و مسببش هم خودش بود. شاید یکی از دلایل ناراحت شدنهای اخیرم هم همین بود. واقعا آدمها را باید در مواقع خاص شناخت . برای همین بود می گفتم ادمهایی را مدتها می شناسیم و بعد یکباره می زنند زیر همه تصورات ما و آنها را از بین می برند.
این چند وقت از این دست اتفاقات زیاد دیدم. امیدوارم با نوشتن این حرفها ، دیگر وقایع ناخوشانید اخیر از ذهنم بیرون بروند ، بروند به منطقه ای در پشت مغزم که جای چیزها و خاطرات ناراحت کننده و بد است . مثل یک برکه می ماند که از هرچه خوشم نیاد پرتش می کنم آنجا. بروید همان جا ! به جایی که باید بروید.
راستی رفتم کتاب حاجی بابای اصفهانی اثر جیمز موریه را پیدا کردم ، با نگاهی که بهش انداختم دیدم نثرش به سبک قاجاری است ولی شنیده ام یکی از معدود کتاب هایی است که خلقیات ایرانی ها را به بهترین نحو به تصویر کشیده است. خلقیات ما هم که از زمان قاجار تا کنون فرق نکرده است : چون سر مشروطه نشان دادیم ، سر کودتای بیست و هشت مرداد نشان دادیم ، این بار هم نشان دادیم که ما ایرانی ها هنوز نا آگاهیم ، مغروریم و متعصب!
* غرور و تعصب ، نام کتابی از جین آستن ( هرچند عاشقانه و اینجا هم تنها حرفی که نیست از عشق و ومحبت و دوستی است!)
فرشته صادقی Posted by Freshteh Sadeghi.
No comments:
Post a Comment