اگر قرار باشد برای من 101 راه ذله کردن پدر مادرم را تعیین کنند همان انواع و اقسام دسته گل هایی که به آب می دهم کفایت می کنند و تازه بجای 101 راه می رسند به مضربی از 101 راه !
بچه تر که بودم دائما داشتم دسته گل به آب می دادم چون کمی هم شیطان بودم- روی دیوارهای حیاط که سنگ تراورتن سفید بودند با گچ های رنگی مدرسه ، معلم بازی می کردم و تمام دیوارهای حیاط رنگی بود، گل های رز قرمز را می کندم و آنها را روی ناخ هایم می چسباندم که مثل لاک می شد ( چون بابا از لاک بدش می امد من لاک نمی زدم ، بعد از اینهم دیدم دردسر دارد خودم دیگر عملا از آن استفاده نکردم ) . از همه بدتر یک سال یک نفر عید برایمان یک گلدان بزرگ گل آزالیا هدیه آورد که گلهای صورتی بزرگ و قشنگی داشت. ته گل های آزالیا مثا یاس امین الدوله است یک تکه شیرین دارد . من همه گل ها را از گلدان کندم ، ته شان را خوردم و توی دامن لباسم ریختم. مادر وقتی دید فقط آهش بلند شد از دسته گلی گه به آب داده بودم. مادرم شمرده و می گوید 32 تا گل را کنده بودی ! سالهاست به خودم قول داده ام برای مامان یک گلدان بزرگ گل آزالیا بخرم و هنوز هم به وعده ام عمل نکرده ام. ( امسال عید یادم بیندازید ! لطفا)
بهر حال دسته گل های من عمدتا به دیگران ضرر می زد نه به خودم. مثلا یک بار باعث شدم پای مسعود بیچاره بشکند. صدمات وارده به خودم فقط در حد خراش های جزئی بود : ساق پاهایم همیشه خدا کبود بود چون به پله ها می خورد. دست هایم را زیاد می بریدم. یکبار با عجله از پله ها پایین رفتم شصت پایم پیچ خورد و تاندونش ایراد پیدا کرد. به این بهانه می خواستم از زیر امتحان دینی دبیرستان در بروم که خب موفق هم .... نشدم !!!!
بی دقت بودم و سر به هوا و کمی هم عجول البته ! بزرگ تر که شدم و راهی آشپزخانه ، خسارتها بیشتر آنجا به عمل می آمد ، مثلا زیاد چیز می شکستم . بابایم می گفت چرا می شکنی ؟ و جواب من همه این سالها این بوده : شکستنی برای شکستن است !
مادر هربار که حتی حالا هم چیزی بشکنم می گوید دلم می خواهد ازدواج کنی بیایم خانه ات و چیزهایت را بشکنم. !!!
معمولا هرچیزی درست می کردم که جالب توجه نبود طوری که کسی نفهمد می ریختم توی سطل اشغال. خصوصا وقتی که افتاده بودم به کیک پزی. چیزهای بدردنخورغالبا پر از روغن یا زیادی شیرین درست می کردم که قابل خوردن نبودند و راهی سطل می شدند . یک پسر دایی داشتم ( و دارم- ولی حالا بیشتر از 15 سالست که اورا ندیده ام چون امریکاست ) کرده بودمش موش آزمایشگاهی . برای امتحان می دادم او کیک را بخورد و او هم می خورد و من بانگرانی نگاهش می کردم تا می گفت خوبست ! چون فقط به مزه اش توجه می کرد نه چیزهای دیگر! بقیه کیک را گاهی می گذاشتم بالای کابینت و یادم می رفت. چند روز بعد خشک شده اش آن بالا پیدا می شد. البته تلاش هایم بی ثمر نبود. گاهی آن میان چیزهای خوب و خوشمزه ای هم در می آمد. حسنش این بود که اگر مادر غرغر می کرد عوضش بابا بدش نمی آمد و حتی تشویق هم می کرد. مثلا یک بار حلوایی درست کردم که عالی شد ، هیچ وقت هم بعد از آن همچین حلوایی درست نکردم. آشپزی ام الان خوبست و همینطور کیک پزی -ولی دیگر حال درست کردن کیک ندارم بعلاوه محصولات سه نان هم هست !- بهرحال از این کارها زیاد می کردم.
ایراد کار اینجا بود که هر موقع اتفاقی در خانه می افتاد همه فکر می کردند زیر سر من است. گاهی بود و گاهی هم نبود ! ولی همیشه اولین مقصر من بودم تا عامل اصلی جنایت پیدا شود که بعد از من مسعود و بعدتر هم فرگل بودند.
دیگر یادم نیست چه کارهای می کردم. آهان ! وقتی کتاب فنگ شویی ( درستش هست فانگ شو ای) را خواندم رفتم به بهانه اینکه مدتی است صندل هایمان را نپوشیده ایم بنابر این بهترست رد کنیم ، دو جفت صندل یکی مال خودم و دیگری فرگل بیچاره را بدون اجازه اش رد کردم! وقتی فهمید تا چند روز برای صندل هایش گریه می کرد.
تمام همه این کارها مال گذشته بود و همانطور که گفتم ضررش بیشتر متوجه دیگران بود تا خود من ( بحز مواقعی که چیزی می شکست و مثلا خرده شیشه می رفت توی پایم یا وقتی دستم را وفت حرف زدن می بریدم ) ولی خالا دیگر این دسته گل هایم بیشتر به خودم ضرر می زنند.
اول بگویم آخرین هنرم این هفته این بود که یکی از مرغ عشق هایی که مادر تازگی و نه چندان ارزان خریده بود را پر دادم رفت ولی نه عمدی. گذاشتیم از قفس بیایند بیرون شب که شد دیگر در قفس نمی رفتند. من یکی را با زور گرفتن. چقدر جیغ زد و به دست من نوک زد ، زورش هم زیاد بود دادمش توی قفس فرار کرد و پرید و پرواز کرد و رفت. - البته من بدم نیامد که رفت ولی باید جواب مادر را هم می دادم. او هم دید این یکی تنها مانده و آن برگشتنی نیست گذاشت این هم برود.
اما کارهایی که تازگی ها دیگر ضررش به خودم برمی گردند : نمونه ؟ ویروسی شدن لپ تاب نو ! بیچاره دو هفته نیست که خریدم ویروسی شد بدجور. چون یک سری اطلاعات شخصی ام را از پی سی به این منتقل کردم و به آپ دیت کردن هم توجه نکرده بودم. سه چهار روزست که من را بیچاره کرده است وبود- چه ویروس سمجی هم بود با هیچ آنتی ویروسی کلکش کنده نمی شد.
اما مهمترین چیزی که اینجا یاد گرفتم این بود که در زمینه کامپیوتر خیلی بی سوادم و این آخرین کشف من است.
این چند روزه کلی چیز یاد گرفتم و دیدم " کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من "
البته با راهنمایی دوستان و کلی جنگولک بازی توانستم بلاخره مشکل را حل کنم . جدی می گویم و تازه کلی اطلاعات کسب کنم ولی خب مایه شرمساری است. نذر و نیاز هم کردم ( چون لب تاپ بیچاره حیلی وضع بدی داشت ) ؛ برای مسجد کربلا که در بزرگراه صدر است. مسعود عقیده دارد این مسجد برای پول هرکاری می کند. راست می گوید !
حالا می دانم در دوزمینه باید اطلاعاتم را زیاد کنم. ماشین و موتورش و کامپیوتر. هرچند وضعم در کامپیوتر از ماشین بهتر است. آن یکی که عملا ناک اوت هستم. تز من تا بحال که این بوده : یک خانم نباید دست به موتور بزند. اما اینجا دو نکته وجود دارد :
1- معلوم نیست من اصلا یک خانم واقعی باشم.
2- یک خانم هم باید بلد باشد که اگر جایی گیر افتاد و هیچ آقایی برای کمک به او نبود خودش مشکلش را حل کند.
همیشه یک از افتخاراتم توی 12 سال رانندگی ام این بوده که هیچ وقت بنزین نزده ام- همیشه به کارگرها پول می دهم - و هیچ وقت دستم به موتور و پنچری ماشیم نخورده - پنچری بیشتر به این دلیل که هم بلد نیستم و هم اینکه لاستیک زاپاس سنگین است.
اما فکر کنم باید کمی چشم هایم را بشورم : همه آنها را یاد بگیرم هرچند استفاده هم ؛ نکنم.
راستی داستان " دسته گل به آب "از اینجا می آید که مردی بود بود بد یمن که هر جا یی می ر فت ردی از خرابکاری به جا می گذاشت . یک بار جایی عروسی شد و قرار شد به او نگویند و نگفتند ولی او فهمید و تصمیم گرفت برای اینکه نشان بدهد در مورد او اشتباه کرده اند ؛ یک دسته گل توی آب بیندازد که برود به محل عروسی و آنها بدانند او بد یمن نیست. دسته گل را توی آب انداخت . و مسیر آب آن را به محل عروسی برد. توی استخر دسته گل روی آب شناور بود که یک بچه آنرا دید و برای برداشتنش خم شد و افتاد و مرد ! همه شیون کنان به دسته گل و اتفاق شک کردند . رفتند سراغ مرد داستان ما و از او پرسیدند و او هم گفت دسته گل را به اب سپرده است . از آن به بعد این مثل بین مردم جا افتاد که : " طرف دسته گل به اب داده است."
اینهم چند راه کار دیگر برای ذله کردن پدر مادرتان :
1- وقتی رانندگی می کنید و پدرتان کنارتان نشسته تا می توانید توی دست انداز و چاله چوله بیندازید و وقتی صدای او در آمد بگویید : خب! ندیدم! من که تمام چاله های خیابان ها را حفظ نکرده ام !
2- وقتی رانندگی می کنید و مادرتان کنارتان نشسته بجای جلو را نگاه کردن تا می توانید طرفینتان را تماشا کنید تا صدایش در بیاید که در اطراف مگر چی هست که اینقدر سرت را برمی گردانی ؟ ( اینجا حتی می توانید مسیر را اشتباهی بروید و کمی بیشتر او را در ماشین بچرخانید و بعد که مسیر درست را پیدا کردید بگویید یادم رفته بود )
9- بنزین زدن ، باد چرخها را امتحان کردن ، و تعویض روغن را بگذارید برای وقتی که مادرتان در ماشین نشسته و شیک کرده و می خواهد عروسی یا مهمانی برود .
13- موقعی که برای ناهار یا شام صدایتان می کنند هی بگویید باشه ! میایم ولی نروید تا غذا سرد شود.
54-وقتی همه حاصر می شوند که از خانه بیرون بروید از همه دیرتر حاضر شوید. و سعی کنید از مادرتان هم دیرتر از خانه بیرون بیایید و بعد هم بگویید تقصیر مامان است که دیر حاضر می شود.
60 - روزهایی که مریض هستید تا می توانید نک و ناله کنید. قرص هم نخورید و هر موقع بدتر شدید بگویید من که همه قرص هایم را خوردم ! دکترتان خوب نبود!
69- وقتی از دستشان عصبانی هستید سرتان را با چیزی مثلا کامپیوتر یا ترجیحا کتاب داستانی در حد هری پاتر گرم کنید ( حتی اگر صد بار خوانده باشید هم مهم نیست - مهم اینست که در دست شما ببینند) آن موقع تازه 1-1 خواهید بود.
75- شب هایی که شام ندارید بگویید ( همراه با غر زدن ) پس چرا شام نداریم ؟ شب هایی که شام دارید بگویید من سیرم. نمی خواهم !
104- وقتی روی میز را می چینید قاشق سالاد یا ماست را مخصوصا جا بگذارید یا برای چهار نفر سر میز صبحانه فقط یک چاقو بگذارید.
106- کولر خراب را زوشن کنید و وقتی فیوز پرید بگویید من خبر نداشتم خراب است.
107- تا می توانید مغزتان را برای راه های جدید آپ دیت کنید و اگر راهی نبود فقط دسته گل به آب بدهید.
- هر کاری بکنید ( حتی کارهایی خوب - احترام و وقت گذاشتن فراوان ) بازهم پدرهای جامعه ما ( مادر ها کمتر) فرزندان پسر را ترجیح می دهند . حتی اگر از پسر بودن نامش را به یدک بکشند!!!!!!!
** 101 راه برای ذله کردن پدر مادر ها : کتابی از خانم " لی وارد لاو " . انتشارات کیمیا
فرشته صادقی-Posted by Freshteh Sadeghi
No comments:
Post a Comment