بیایید خودمان " تغییر" ی شویم که در دنیا جستجویش می کنیم. گاندی
تصمیم گرفته ام از برج عاجم بیایم بیرون. ادمهای دیگر را از نزدیک تر و دقیق تر نگاه کنم. ببینم دنیا فقط من و شهر من و منطقه مسکونی من و اتاق خواب من نیست. دنیا وسیع تر ، بزرگتر ، زیباتر و گاهی زشت تر از آنی است که با این دوچشم غیر مسلح می بینم. با خواهرم می روم مرکز حمایت از کودکان کار . یک ان جی او که سال 81 به همت چند جوان تاسیس شد تا به کودکانی که در خیابانها و کارگاه های پایین شهر کار می کنند و آنهایی که ایرانی نیستند بلکه افغانی اند و به خاطر سیاست احمقانه دولت ما نمی توانند در مدارس ایرانی درس بخوانند ، کمک کنند. می رویم با مترو از میرداماد تا مولوی و بقیه راه تا مرکز را پیاده طی میکنیم. فکر میکنم ایکاش دوربین همراهم بود تا از صبح خیابان مولوی خلوتی اش - از مغازه های عمده فروشی و ساندویچ فروشی هایی که هنوز مثل قدیمها دور ساندویچشان کاغذ میبندند و بوی خاصی می دهند و از فلافلی ها عکس می گرفتم. می رویم تا ماشین یونیسف را می بینیم که نزدیک مرکز پارک کرده است. آمده اند با دخترک افغانی مصاحبه کنند که می خواهد نشریه 15 صفحه ای منتشر کند. خواهرم- فرگل- برای او مقداری مطلب تهیه کرده تا در نشریه اش استفاده کند و او خیلی خوشحال است. میرویم به درون مرکز. خانه ای تو در تو به سبک خانه های قمر خانمی که لابد یک فرد خیر به انها داده است. توی بیشتر اتاقها کلاسها برپاست. درسها تا پایه پنجم را نهضت سوادآموزی درس می دهد. و بعد از آن تا دوم راهنمایی - بالاترین مقطعی که دارند را بچه های خود مرکز زحمت میکشند. همه نوع بچه اینجاست. دختر، پسر، بی روسری با روسری ، همه سن و همه رنگ و قیافه که انگار صبح فقط از توی لحاف تشک بلند شده اند و کیف را برداشته اند و پریده اند توی مرکز. دوتا پسر می بینم که دارند چیزی می نویسند. می گویم : انشاست ؟
یکی شان می گوید نه ، درس علوم است که دارم از دفتر دوستم رونویسی می کنم که سر کار بگذارم جلویم و حاضر کنم. 15- 16 سالی دارد.
" اینجا دروازه غارست " یکی از مسئولین قسمت داوطلبان بهم می گوید" اما بچه ها از بچه های دیگر خودساخته تر و قدردان تر هستند " یاد لوس و ننرهای اطرافم می افتم که با هزار قربان صدقه و مدرسه های غیر انتفاعی میلیونی بازهم دو قرت و نیمشان باقیست و اینهایی که تابستانی می آیند مدرسه ای بدون هیچ چیز به عشق درس خواندن و جاهل نماندن و چه استعدادهایی دارند که در گوشه کارگاه ها و خیابانها تلف میشود. این بچه ها به مرکز اعتماد دارند و همین باعث شده دائما از صبح تا بعداز ظهر اینجا باشند. یک دکتر عمومی هم می آید . خبر داده اند تا مادر ها و مادربزرگها بچه ها را بیاورند معاینه کند. قرارست فرگل هم دوروز دیگر تعدادی از آنها را ببرد به دیدن متخصصی از اقوامان برای بیماری های مغز و اعصاب. او که استارت خوبی زده است و از بخش تبلیغات و درمانی کمک می کند. منهم قول داده ام در قسمت ترجمه زبان و بولتن کمک کنم. عصری مجله کیهان بچه می خرم که بتوانم مشترکشان شوم و نشریه را برای بچه ها به کتابخانه مرکز بفرستند. مسئول کتابخانه می گفت عاشق مجله و کتاب هستند. من هم از بعضی از کتابهای محبوب دوره نوجوانی دل کنده ام و دادم به آنها.
اینجا دروازه غارست - جایی که قدرت -یک پسر آدم حسابی افغانی که من و فرگل عاشقش شده ایم- جمال - فاروق ، ذبیح الله - بلیندا- الهام- حمید ( یک پسر دیوانه که به فرگل ابراز احساسات می کند) سمیرا و سمیه و شکیلا و خیلیهای دیگر زندگی می کنند. کار می کنند و دوران کودکی و نوجوانی را پشت سر می گذارند.
اینجا دروازه غارست و من از پله های برج عاج آمده ام پایین. !
تصمیم گرفته ام از برج عاجم بیایم بیرون. ادمهای دیگر را از نزدیک تر و دقیق تر نگاه کنم. ببینم دنیا فقط من و شهر من و منطقه مسکونی من و اتاق خواب من نیست. دنیا وسیع تر ، بزرگتر ، زیباتر و گاهی زشت تر از آنی است که با این دوچشم غیر مسلح می بینم. با خواهرم می روم مرکز حمایت از کودکان کار . یک ان جی او که سال 81 به همت چند جوان تاسیس شد تا به کودکانی که در خیابانها و کارگاه های پایین شهر کار می کنند و آنهایی که ایرانی نیستند بلکه افغانی اند و به خاطر سیاست احمقانه دولت ما نمی توانند در مدارس ایرانی درس بخوانند ، کمک کنند. می رویم با مترو از میرداماد تا مولوی و بقیه راه تا مرکز را پیاده طی میکنیم. فکر میکنم ایکاش دوربین همراهم بود تا از صبح خیابان مولوی خلوتی اش - از مغازه های عمده فروشی و ساندویچ فروشی هایی که هنوز مثل قدیمها دور ساندویچشان کاغذ میبندند و بوی خاصی می دهند و از فلافلی ها عکس می گرفتم. می رویم تا ماشین یونیسف را می بینیم که نزدیک مرکز پارک کرده است. آمده اند با دخترک افغانی مصاحبه کنند که می خواهد نشریه 15 صفحه ای منتشر کند. خواهرم- فرگل- برای او مقداری مطلب تهیه کرده تا در نشریه اش استفاده کند و او خیلی خوشحال است. میرویم به درون مرکز. خانه ای تو در تو به سبک خانه های قمر خانمی که لابد یک فرد خیر به انها داده است. توی بیشتر اتاقها کلاسها برپاست. درسها تا پایه پنجم را نهضت سوادآموزی درس می دهد. و بعد از آن تا دوم راهنمایی - بالاترین مقطعی که دارند را بچه های خود مرکز زحمت میکشند. همه نوع بچه اینجاست. دختر، پسر، بی روسری با روسری ، همه سن و همه رنگ و قیافه که انگار صبح فقط از توی لحاف تشک بلند شده اند و کیف را برداشته اند و پریده اند توی مرکز. دوتا پسر می بینم که دارند چیزی می نویسند. می گویم : انشاست ؟
یکی شان می گوید نه ، درس علوم است که دارم از دفتر دوستم رونویسی می کنم که سر کار بگذارم جلویم و حاضر کنم. 15- 16 سالی دارد.
" اینجا دروازه غارست " یکی از مسئولین قسمت داوطلبان بهم می گوید" اما بچه ها از بچه های دیگر خودساخته تر و قدردان تر هستند " یاد لوس و ننرهای اطرافم می افتم که با هزار قربان صدقه و مدرسه های غیر انتفاعی میلیونی بازهم دو قرت و نیمشان باقیست و اینهایی که تابستانی می آیند مدرسه ای بدون هیچ چیز به عشق درس خواندن و جاهل نماندن و چه استعدادهایی دارند که در گوشه کارگاه ها و خیابانها تلف میشود. این بچه ها به مرکز اعتماد دارند و همین باعث شده دائما از صبح تا بعداز ظهر اینجا باشند. یک دکتر عمومی هم می آید . خبر داده اند تا مادر ها و مادربزرگها بچه ها را بیاورند معاینه کند. قرارست فرگل هم دوروز دیگر تعدادی از آنها را ببرد به دیدن متخصصی از اقوامان برای بیماری های مغز و اعصاب. او که استارت خوبی زده است و از بخش تبلیغات و درمانی کمک می کند. منهم قول داده ام در قسمت ترجمه زبان و بولتن کمک کنم. عصری مجله کیهان بچه می خرم که بتوانم مشترکشان شوم و نشریه را برای بچه ها به کتابخانه مرکز بفرستند. مسئول کتابخانه می گفت عاشق مجله و کتاب هستند. من هم از بعضی از کتابهای محبوب دوره نوجوانی دل کنده ام و دادم به آنها.
اینجا دروازه غارست - جایی که قدرت -یک پسر آدم حسابی افغانی که من و فرگل عاشقش شده ایم- جمال - فاروق ، ذبیح الله - بلیندا- الهام- حمید ( یک پسر دیوانه که به فرگل ابراز احساسات می کند) سمیرا و سمیه و شکیلا و خیلیهای دیگر زندگی می کنند. کار می کنند و دوران کودکی و نوجوانی را پشت سر می گذارند.
اینجا دروازه غارست و من از پله های برج عاج آمده ام پایین. !
No comments:
Post a Comment