Tuesday, April 21, 2009

مخالف و صدای او



ماجرای دیروز و رییس جمهور در ژنو و خروج ملت از سالن مرا یاد چیزی انداخت. چیزی که همه حتی من- مدعی هستیم داریم ولی نداریم . دیشب تا 11 شب سر کار بودم و داشتم این سخنرانی را هم زنده نگاه می کردم . همان موقع که یک نفر با یک کلاه مضحک پرید وسط و بعدش هم ملت رفتند بیرون ناگهان ترسیدم . راستش دلم بطرز بی سابقه ای برای رییس جمهور سوخت . جالبست که به آستین کت نیکلاس که پهلوی من نشسته بود زدم و گفتم هی نیک ، اینجا را نگاه کن . نگاهی انداخت و با اینکه کنجکاو شده بود و خنده اش هم گرفته بود گفت سیاست یعنی این و من فکر کردم چقدر همیشه از سیاست بدم می آمده است.
اما بعد به اینکه همه می گوییم می توانیم ببینیم کسی مخالف ما حرف می زند ، فکر کردم و دیدم همه اش حرف است . خوب من خودم همین ادعا را دارم . ولی مطمئن نیستم قابلیت آنرا هم داشته باشم. چند روز پیش برای موضوعی به کسی تلفن زدم و خواستم فرد دیگری را به او معرفی کنم . نفر اول از نفر دوم با لقب زشتی یاد کرد که صد البته هیچ دلیلی هم برای این کار نداشت . من هیچ نگفتم فقط به او گفتم هرطور که میلش است و دقیقا مسئله همین جاست . به مادر گفتم خواستم دهان به دهان او نگذارم . ولی آیا همیشه باید ساکت ماند ؟ به بهانه اینکه دهان به دهانش نگذاریم ؟ و با او بحث نکنیم؟

همان دیشب وقتی که ملت داشتند چای می نوشیدند رفتم بیرون . نزدیک بود بعد از این همه روی صندلی نشستن و مانیتور را نگاه کردن خل بشوم . چشمهایم که دیگر غیلی ویلی می رفت . رفتم و ایستادم پیش یکی دو تا خانم و سه تا آقایی که داشتند بحث دینی می کردند. یکی شان داشت راجع به پیامبر حرف میزد و مرتب می گفت "محمد" انگار که پسرخاله اش باشد . می گفت من به آ.خوند.ها فحش خانواده هم می دهم ( البته او کلمه دیگری بکار برد) و من؟ چیزی نگفتم . بخصوص سر آنکه پیامبر را با اسم کوچک صدا می کرد و خوب ، گاهی شما می گویید حسین (ع) ولی در لحن شما احترام است . یعنی اسم کوچک او را بکار می برید یا حتی دیده ام بعضی می گویند " علی جان " . اشکالی ندارد. دارند از روی علاقه شخصی صدایش می کنند که عایرادی ندارد. من خودم در متنی که برای روز عاشورا نوشتم بارها اسم امام سوم را به همان صورت نام کوچک بکار بردم اما اینجا مسئله فرق می کرد ....
هیچ احترامی در لحنش نبود و من هیچ نگفتم . به خودم گفتم اگر قبول داری تحمل شنیدن صدای مخالف را داری بیاست و گوش کن چه می گوید. ایستادم و در سکوت گوش دادم . ولی احساس می کنم منفعل بودم . البته یک چیز هست . دوست ندارم با آقایان بحث کنم . چون بعضی هایشان عادت دارند بحث را طول بدهند و سفسطه بافی کنند . یا دست آخر - توی دلشان- بگویند چه دختر زبان درازی !
من هم که از آسمان ریسمان بافی و طول دادن هرچیزی بدم می آید حال شروع و باز کردن بحث را ندارم که جمع شدنش به طول بینجامد .
اما...... از خودم خوشم نمی آید ..... گاهی به خودم می گویم به تو ارتباطی ندارد .!!! تو مسئول درست کردن دیگران نیستی یا اینکه آنها را از اشتباهات احتمالی شان بیرون بیاوری . اصلا تو کی هستی یا خودت چی می دانی که بخواهی دیگران را راهنمایی کنی ؟ بخصوص در مواجهه با افرادی که هم تیپ من نباشند که بیشتر رعایت می کنم که چیزی نگویم . اما این از روی ترس نیست. بعد گاهی می گویم پس" امر به معروف" که می گویند یعنی چه ؟ مسلما امر به معروف این نیست که خانم موهایت را بکن تو! ( که من این یکی را هرگز انجام نداده ام . به واقع از ترس . که مبادا طرف به من بگوید : به تو چه ؟ ) و البته به این دلیل که احساس می کنم این روز ها که همه ملت با سواد !!!! ماشا الله یکی یک لیسانس یا یک فوق لیسانس ابلهانه در دست دارند ( بی احترامی به دارندگان محترم نشود ) دیگر حجت بر همه تمام است . رادیو ، تلویزیون ، این همه کتاب ، سخنران ، واعظ ، مقاله و اینترنت دیگر جایی برای بهانه آوردن عده ای باقی نمی گذارد که بگویند کسی به ما نگفت یا نفهمیدیم و بنابر این احتیاجی به گفتن امثال من نیست . اما این دلیلی برای فرار کردن از بار مسئولیت نیست ؟ آیا مطمئنیم آنها می دانند ؟ آیا وظیفه ما گفتن است؟ ما که وکیل آنها نیستیم .
دقیقا به همین دلیل دی شب هم چیزی به آن آقای محترم نگفتم که حتی داشت در لحظه ای مشروعیت تولد پیامبر را هم زیر سوال می برد.( البته گفت یک سیاه پوست در لندن این را از او پرسیده ) ولی بهرحال مهم این است که من هیچی نگفتم . از روی محافظه کاری ؟ ترس ؟ بی اطلاعی ؟ انفعال ؟ خودم هم نمی توانم دلیل درست بیابم . فکر نکنم بی اطلاعی بوده باشد . پس چه ؟ بقیه ؟
حالا بعد از گذشت یک نیمه روز فکر می کنم باید به او می گفتم که طبق آیه قرآن : " پیامبر پدر هیچ کدامتان نیست. بنابر این هنگام صحبت با او احترامش را نگه دارید" - سوره احزاب.
باید به او می گفتم " محمد " خالی نامیدن پیامبری که طبق قرآن بهترین و برترین اخلاق را دارد و با این لحن صحبت کردن از او درست نیست . اما نگفتم و از همین لجم می گیرد. از بلاهت خودم . احساس می کنم در حق پیامبر (ص) جفا کردم. ! باید به عنوان یک مسلمان که مدعی مسلمانی است از پیامبرم دفاع می کردم.

مسئله دقیقا همین است. من تحمل کردم و صدای مخالف را گوش دادم ولی کاری برای رفع اشتباه صدای مخالف انجام ندادم . منفعل ایستادن خیلی بد است . خب حالا فایده شنیدن این صدای مخالف وقتی هیچ کاری برایش انجام ندهی چیست ؟ امروز هم همان آقا را دیدم و با او مثل همیشه محترمانه سلام و احوال پرسی کردم حتی نگاهم هم به او عوض نشد ، چون برای کارش احترام قائلم . بعلاوه من هرگز بی ادبی از او ندیده ام و دیروز هم لحنش کمی بی ادبانه بود نه حرفهایش . ولی آیا این درست است که باید صدای مخالف را تحمل کنیم؟ اگر کردیم چه چیزی به ما اضافه می شود ؟ اگر نکردیم چه ؟ برچسب تعصب می خوریم؟ آیا برچسب متعصب خوردن خیلی بد است ؟
جایی از قول برتراند راسل خواندم که" اگر می خواهید متعصب یک جانبه نگر نمانید نظرات مخالفین خود را بخوانید که بدانید عقاید آنها چیست " این درست ولی کار سختی است واگر کار سختی است و صحیح ، پس چرا همان آدمهایی که برتراند راسل هم متعلق به جامعه آنها است این کاررا هرگز انجام نمی دهند ؟ و دیروز انجام ندادند ؟ یا شاید هم دعوا برسر لحاف ملا نصرالدین است که یک بچه بی تربیت نامشروع به نام اسراییل باشد ؟

Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Wednesday, April 1, 2009

خود-سازی یا خود -بازسازی



پیش نوشت : تمامی این نوشته افکار نویسنده آن است و ممکن است هیچ یک درست نباشند.

در یکی از شاخه های وب لاگ دوست بسیارمحترم و عزیزی خیلی وقت است نوشته ای دیده ام و قصد نوشتن درباره آن را داشته ام. نوشته ای است از سنت ژان صلیبی و شرحی با مضمون مشخصات یک پرنده تنها..... . اما نویسنده در آخر این نوشته، سوال مهمی پرسیده است : مشخصات یک زندگی درست ، انسانی و مثمر ثمر چیست ؟
و این سوالی است که شاید همگان آنرا بپرسند و جوابی برایش نیابند.

کسانی که در تعبیر خواب سررشته دارند می گویند اگر شما بنایی در خواب ببینید این بنا در واقع خود شما و تلقی شما از زندگی و شخصیتتان است. خارج از دنیای خواب آدمها درواقع همه مانند ساختمانها هستند. بعضی محکم و بعضی سست ، زشت و زیبا _ از نظر اخلاقی و رفتاری و زندگی - روی بستری بنا شده اند که خانواده و جامعه و نژاد و ملیت اند و به وسیله کسانی که والدین و معلمان و محیط زندگی هستند ، ساخته شده اند. در طول سالیان سال ، آموخته ها ، دیده ها و شنیده ها ، دانسته ها و تجربیات همه روی انسان اثر می گذارند ، او را می سازند و شکل می دهند و ناگهان در اوایل دهه بیست ( گاهی کمی زودتر و گاهی کمی دیرتر) او را به خودش تحویل می دهند . دیگر اوست و مسئولیت این بنای نیمه ساز نوساز. باید مسئولیتش را پذیرفت ، نگاهش کرد و اگر ایرادی دارد - که صدالبته دارد- سعی دررفعش کرد . البته منظورم ویرانی نیست . چون خراب کردن کار آسانی است اما تجدید بنا به این سادگی ها امکان ندارد پس چاره ای نمی ماند چزاینکه خودمان را بازسازی کنیم، بعضی دیوارها و مرزها را جابجا کنیم ، رنگها را عوض و تندیها و تیزیها را بساییم و احتمالا این همان چیزی است که از آن به خودسازی تعبیر می شود ولی به نظر نگارنده بهتر است آنرا خود- باز سازی بنامند تا خود- سازی . هرچند این عملیات به وسایلی نیازمند است و دست خالی امکان ندارد. می گویند دوبال دارد ، بالهایی به نام ایمان و عشق .

توضیح می دهم : برای انسان کامل شدن ، درست زندگی کردن ، باید ایمان داشت و ایمان بدون عقل محال است و منظور من از عقل چیزی نیست که فلاسفه غربی و اصولا غربی ها به آن نگاه می کنند. چیزی است که در حیطه اصول اخلاقی می گنجد ، در رفتار و کردار درست و دقت در اصول آنها نه عقل معیشت -که خود بخشی جدا ناپذیر و نهفته درآن و دم دستی ترین مورد آنست.
البته در مورد عشق نظری ندارم و به واقع از آن مطمئن نیستم . نمی دانم وقتی می گویند عشق منظورشان چیست ؟ عشق به که یا به چه ؟ به انسانها ؟ خدا ؟ مسئولیتهایی که خواسته و نخواسته روی دوش ما قرار داده شده اند ؟ آیا می توان آن نوع عشق مورد نیاز را کسب کرد ؟ یا که به وقتش خودش سر می رسد ؟

برای عاقل شدن پیشنهاداتی دارم : مثلا من خودم از نزدیک ترین فردی که می شناسم خواسته ام ( و می دانم هیچ غرض ورزی ندارد) هرنوع انتقاد و ایرادی که در رفتار و برخورد و نحوه عملکرد من می بیند به من بگوید. ممکن است گاهی اشتباه کند یا دچار سوتفاهم شود ولی با گفتن آنها کمک می کند که نکته های دیگری را که اصلا مد نظر او نبود را هم پیدا کنم ، بعلاوه پیش از اینکه او بخواهد چیزی بگوید خودم در همانها دقت می کنم یا حتی مواظبم چیزی نگویم یا کاری نکنم که انتقاد برانگیزد. هرچیزی را که به من تذکر می دهد را هم جایی یادداشت می کنم و از هر کدام دستور العملی می سازم و بعد گهگاه یا هردو سه شب یکبار به آنها نگاه می کنم هم به آخرین آنها هم به اولین ها. اینطوری دائما در حال تمرین هستم.

مهمترین چیز در مورد این نوع عاقل شدن کنترل زبان است ، زبان و دل ، اگر موفق به حفظ و نگه داشتن آنها شدیم بقیه اعضا و جوارح مثل دل و گوش و چشم و دست هم خود به خود مطیع می شوند چون از دل سرکش تر زبان است. و اگر کسی توانست از این مرحله سر سلامت بدر ببرد عاقل شده است. ( و کسی چه می داند عاشق) دیگر پرداخته شده و آبدیده و صیقلی مثل آیینه ، چون پخته شدن تمامی احسات و کیفییاتی که لازم داشت را به او افزوده و وجودش به قوام آمده و مس وجود کیمیا شده است . آن موقع فردی می شود که رفتار، حضور و نگاهش در جماعتی اثر می گذارد وحرفش حجت عده ای دیگراست .
می شود : " آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند "
این فرآیند دیر یا زود برای بیشتر آدمها روی می دهد . اینکه به آن توجه کنند یا نه دیگر بسته به خودشان است که به خانه ای نیمه ساز بسنده کنند یا خواهان بهترین باشند . اما در دهه های بیست و سی زندگی ادامه می یابد و در اواخر دهه سی به اوج می رسد و آنجاست که عیسی مسیح (ع) در سی و سه سالگی مبعوث می شود و مولوی در سی و هفت سالگی شمس را می بیند و محمد مصطفی (ص) به نبوت برگزیده . اوجش در همان چهل سالگی است وقتی در مصحف شریف می گوید " حتی اذا بلغ اشده و بلغ اربعین سنه قال رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علی و علی والدی و ان اعمل صالحا ترضاه" - احقاف 15

آن گاه که در این سنین تمامی حیرت زدگی ها و سرگشتگی ها ، تلاشها و دور زدن ها به جایی ، به نقطه ثقلی می رسد و آرام می گیرد و اگر تا این زمان اتفاق افتاد که افتاد و اگر نیفتاد دیگر مثل درختی است که در زمستانها پوستی کلفت دارد و دیگر پوست نمی اندازد.
هرچند تمامی این مراحل بدون لطف دوست امکان ندارد . اویی که دست کرم ودوستی را همیشه دراز کرده و منتظر یک یا علی ماست تا دستش را بگیریم و او دستمان را بگیرد و بلندمان کند.

اینها را گفتم ، چون مدتها بود باید می گفتم ، چون بیش از همه به آنها احتیاج دارم . چون باید خودم را برای وظیفه ای مهم آماده کنم و نمی خواهم مثل بقیه که آنرا از روی وجوب انجام می دهند به آن نگاه کنم . می خواهم وقتی فریضه را انجام می دهم با چشمانی باز انجام دهم نه فقط برای ادا کردن دینی برگردن . باید به جایی برسم . به نقطه آغازی ؟

برای من دشوار ترین قسمتش تربیت نفس است . نمی گویم " نفس بی ادب" می گویم " نفس لجباز و سرکش " که می خواهد به سوی خودش بکشد و باید مواظب بود . مثل بجه ها باید گهگاه به حرفش گوش نداد و هرچه می خواهد برایش فراهم نکرد . اینست که گاهی باید کمتر خورد و حرف زد - زبان در قفا کشید و بدقت و بیشتر گوش داد و نگاه کرد . باید به او ثابت کرد حرف حرف او نیست. هرچند این بخش از همه صعب تر است چون کسانی وچیزهایی هستند که موانع سر راهند . کسانی ، چیزهایی که باید باشند و البته دست و پنجه نرم کردن با آن ها و تلاش برای قانع کردن و جاده را طی کردن تلخ است و نزدیک شدن به مقصد - هرچند دور- شیرین . هرچه سخت تر تلاش بیشتر. دقیقا مثل آن پرنده تنها ... باید به تنهایی پیش و روبه جلو رفت... همیشه نیمی از راه با قدم گذاشتن در آن طی شده است.

و حالا می رسیم به سوالی که بالا مطرح شد : مشخصات یک زندگی خوب و مثمر ثمر چیست ؟
آدمی که خودش را ساخته باشد ، انسانی که بر نفس خودش غالب باشد می تواند هم شادی را خلق کند و هم غم را از بین ببرد . چنین فردی زندگی کاملی دارد حتی اگر در نظر دیگران چنین نیاید که نظر دیگران برای کامل بودن زندگی مهم نیست. و چنین انسانی زندگی پرثمری مطمئنا خواهد داشت. او می تواند دیگران را تربیت کند و روی آنها اثرشگرفی بگذارد و یک حرفش ، کلامش ، نگاهش و حرکتش حجت دین و دنیای عده ای باشد. چنین به نظر من می آید که اگر کسی توانست فقط یک انسان دیگر را تربیت و راهنمایی کند پس زندگی خوب و واقعی داشته است. و چنین آدمهایی هرچند اندکند اما تاریخ نمونه های آنها را کمابیش دیده است.

سال ها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب ............................. لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماه ها باید که تا یک پنبه دانه زآب و خاک .............................. شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع .............................. عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرن ها باید که تا صاحبدلی پیدا شود ..................................... بوسعید اندر خراسان یا اویس اندر قرن

پس نوشت و آخر کلام : این حرفها را در انتهای آن نوشته ننوشتم چون مثل برف سفید است و ترجیح می دهم جای پایی رویش نگذارم تا زییایی برفی اش خراب نشود


Posted by Freshteh Sadeghi. .فرشته صادقی