Wednesday, April 1, 2009

خود-سازی یا خود -بازسازی



پیش نوشت : تمامی این نوشته افکار نویسنده آن است و ممکن است هیچ یک درست نباشند.

در یکی از شاخه های وب لاگ دوست بسیارمحترم و عزیزی خیلی وقت است نوشته ای دیده ام و قصد نوشتن درباره آن را داشته ام. نوشته ای است از سنت ژان صلیبی و شرحی با مضمون مشخصات یک پرنده تنها..... . اما نویسنده در آخر این نوشته، سوال مهمی پرسیده است : مشخصات یک زندگی درست ، انسانی و مثمر ثمر چیست ؟
و این سوالی است که شاید همگان آنرا بپرسند و جوابی برایش نیابند.

کسانی که در تعبیر خواب سررشته دارند می گویند اگر شما بنایی در خواب ببینید این بنا در واقع خود شما و تلقی شما از زندگی و شخصیتتان است. خارج از دنیای خواب آدمها درواقع همه مانند ساختمانها هستند. بعضی محکم و بعضی سست ، زشت و زیبا _ از نظر اخلاقی و رفتاری و زندگی - روی بستری بنا شده اند که خانواده و جامعه و نژاد و ملیت اند و به وسیله کسانی که والدین و معلمان و محیط زندگی هستند ، ساخته شده اند. در طول سالیان سال ، آموخته ها ، دیده ها و شنیده ها ، دانسته ها و تجربیات همه روی انسان اثر می گذارند ، او را می سازند و شکل می دهند و ناگهان در اوایل دهه بیست ( گاهی کمی زودتر و گاهی کمی دیرتر) او را به خودش تحویل می دهند . دیگر اوست و مسئولیت این بنای نیمه ساز نوساز. باید مسئولیتش را پذیرفت ، نگاهش کرد و اگر ایرادی دارد - که صدالبته دارد- سعی دررفعش کرد . البته منظورم ویرانی نیست . چون خراب کردن کار آسانی است اما تجدید بنا به این سادگی ها امکان ندارد پس چاره ای نمی ماند چزاینکه خودمان را بازسازی کنیم، بعضی دیوارها و مرزها را جابجا کنیم ، رنگها را عوض و تندیها و تیزیها را بساییم و احتمالا این همان چیزی است که از آن به خودسازی تعبیر می شود ولی به نظر نگارنده بهتر است آنرا خود- باز سازی بنامند تا خود- سازی . هرچند این عملیات به وسایلی نیازمند است و دست خالی امکان ندارد. می گویند دوبال دارد ، بالهایی به نام ایمان و عشق .

توضیح می دهم : برای انسان کامل شدن ، درست زندگی کردن ، باید ایمان داشت و ایمان بدون عقل محال است و منظور من از عقل چیزی نیست که فلاسفه غربی و اصولا غربی ها به آن نگاه می کنند. چیزی است که در حیطه اصول اخلاقی می گنجد ، در رفتار و کردار درست و دقت در اصول آنها نه عقل معیشت -که خود بخشی جدا ناپذیر و نهفته درآن و دم دستی ترین مورد آنست.
البته در مورد عشق نظری ندارم و به واقع از آن مطمئن نیستم . نمی دانم وقتی می گویند عشق منظورشان چیست ؟ عشق به که یا به چه ؟ به انسانها ؟ خدا ؟ مسئولیتهایی که خواسته و نخواسته روی دوش ما قرار داده شده اند ؟ آیا می توان آن نوع عشق مورد نیاز را کسب کرد ؟ یا که به وقتش خودش سر می رسد ؟

برای عاقل شدن پیشنهاداتی دارم : مثلا من خودم از نزدیک ترین فردی که می شناسم خواسته ام ( و می دانم هیچ غرض ورزی ندارد) هرنوع انتقاد و ایرادی که در رفتار و برخورد و نحوه عملکرد من می بیند به من بگوید. ممکن است گاهی اشتباه کند یا دچار سوتفاهم شود ولی با گفتن آنها کمک می کند که نکته های دیگری را که اصلا مد نظر او نبود را هم پیدا کنم ، بعلاوه پیش از اینکه او بخواهد چیزی بگوید خودم در همانها دقت می کنم یا حتی مواظبم چیزی نگویم یا کاری نکنم که انتقاد برانگیزد. هرچیزی را که به من تذکر می دهد را هم جایی یادداشت می کنم و از هر کدام دستور العملی می سازم و بعد گهگاه یا هردو سه شب یکبار به آنها نگاه می کنم هم به آخرین آنها هم به اولین ها. اینطوری دائما در حال تمرین هستم.

مهمترین چیز در مورد این نوع عاقل شدن کنترل زبان است ، زبان و دل ، اگر موفق به حفظ و نگه داشتن آنها شدیم بقیه اعضا و جوارح مثل دل و گوش و چشم و دست هم خود به خود مطیع می شوند چون از دل سرکش تر زبان است. و اگر کسی توانست از این مرحله سر سلامت بدر ببرد عاقل شده است. ( و کسی چه می داند عاشق) دیگر پرداخته شده و آبدیده و صیقلی مثل آیینه ، چون پخته شدن تمامی احسات و کیفییاتی که لازم داشت را به او افزوده و وجودش به قوام آمده و مس وجود کیمیا شده است . آن موقع فردی می شود که رفتار، حضور و نگاهش در جماعتی اثر می گذارد وحرفش حجت عده ای دیگراست .
می شود : " آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند "
این فرآیند دیر یا زود برای بیشتر آدمها روی می دهد . اینکه به آن توجه کنند یا نه دیگر بسته به خودشان است که به خانه ای نیمه ساز بسنده کنند یا خواهان بهترین باشند . اما در دهه های بیست و سی زندگی ادامه می یابد و در اواخر دهه سی به اوج می رسد و آنجاست که عیسی مسیح (ع) در سی و سه سالگی مبعوث می شود و مولوی در سی و هفت سالگی شمس را می بیند و محمد مصطفی (ص) به نبوت برگزیده . اوجش در همان چهل سالگی است وقتی در مصحف شریف می گوید " حتی اذا بلغ اشده و بلغ اربعین سنه قال رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علی و علی والدی و ان اعمل صالحا ترضاه" - احقاف 15

آن گاه که در این سنین تمامی حیرت زدگی ها و سرگشتگی ها ، تلاشها و دور زدن ها به جایی ، به نقطه ثقلی می رسد و آرام می گیرد و اگر تا این زمان اتفاق افتاد که افتاد و اگر نیفتاد دیگر مثل درختی است که در زمستانها پوستی کلفت دارد و دیگر پوست نمی اندازد.
هرچند تمامی این مراحل بدون لطف دوست امکان ندارد . اویی که دست کرم ودوستی را همیشه دراز کرده و منتظر یک یا علی ماست تا دستش را بگیریم و او دستمان را بگیرد و بلندمان کند.

اینها را گفتم ، چون مدتها بود باید می گفتم ، چون بیش از همه به آنها احتیاج دارم . چون باید خودم را برای وظیفه ای مهم آماده کنم و نمی خواهم مثل بقیه که آنرا از روی وجوب انجام می دهند به آن نگاه کنم . می خواهم وقتی فریضه را انجام می دهم با چشمانی باز انجام دهم نه فقط برای ادا کردن دینی برگردن . باید به جایی برسم . به نقطه آغازی ؟

برای من دشوار ترین قسمتش تربیت نفس است . نمی گویم " نفس بی ادب" می گویم " نفس لجباز و سرکش " که می خواهد به سوی خودش بکشد و باید مواظب بود . مثل بجه ها باید گهگاه به حرفش گوش نداد و هرچه می خواهد برایش فراهم نکرد . اینست که گاهی باید کمتر خورد و حرف زد - زبان در قفا کشید و بدقت و بیشتر گوش داد و نگاه کرد . باید به او ثابت کرد حرف حرف او نیست. هرچند این بخش از همه صعب تر است چون کسانی وچیزهایی هستند که موانع سر راهند . کسانی ، چیزهایی که باید باشند و البته دست و پنجه نرم کردن با آن ها و تلاش برای قانع کردن و جاده را طی کردن تلخ است و نزدیک شدن به مقصد - هرچند دور- شیرین . هرچه سخت تر تلاش بیشتر. دقیقا مثل آن پرنده تنها ... باید به تنهایی پیش و روبه جلو رفت... همیشه نیمی از راه با قدم گذاشتن در آن طی شده است.

و حالا می رسیم به سوالی که بالا مطرح شد : مشخصات یک زندگی خوب و مثمر ثمر چیست ؟
آدمی که خودش را ساخته باشد ، انسانی که بر نفس خودش غالب باشد می تواند هم شادی را خلق کند و هم غم را از بین ببرد . چنین فردی زندگی کاملی دارد حتی اگر در نظر دیگران چنین نیاید که نظر دیگران برای کامل بودن زندگی مهم نیست. و چنین انسانی زندگی پرثمری مطمئنا خواهد داشت. او می تواند دیگران را تربیت کند و روی آنها اثرشگرفی بگذارد و یک حرفش ، کلامش ، نگاهش و حرکتش حجت دین و دنیای عده ای باشد. چنین به نظر من می آید که اگر کسی توانست فقط یک انسان دیگر را تربیت و راهنمایی کند پس زندگی خوب و واقعی داشته است. و چنین آدمهایی هرچند اندکند اما تاریخ نمونه های آنها را کمابیش دیده است.

سال ها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب ............................. لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماه ها باید که تا یک پنبه دانه زآب و خاک .............................. شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع .............................. عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرن ها باید که تا صاحبدلی پیدا شود ..................................... بوسعید اندر خراسان یا اویس اندر قرن

پس نوشت و آخر کلام : این حرفها را در انتهای آن نوشته ننوشتم چون مثل برف سفید است و ترجیح می دهم جای پایی رویش نگذارم تا زییایی برفی اش خراب نشود


Posted by Freshteh Sadeghi. .فرشته صادقی

No comments: