Saturday, February 21, 2009

یک صبح عادی اما نه مثل بقیه صبح ها

گاهی اوقات باور می کنم که اشیا هم بدجنسی به خرج می دهند و رفتارشان را با قوانین مورفی هماهنگ می کنند. وقتی لازمشان داریم بد قلق می شوند و کار نمی کنند . درست مثل امروز صبح که رفتم خیابان حافظ . مسخره است که برای یک کار کوچک-مثل خرید بلیط - مجبور باشیم اینهمه راه برویم و آنها تلفنی حاضر به این کار نباشند . بهرترتیب صبح دوربین را هم گذاشتم توی کیفم تا اگر چیز جالبی دیدم عکس بگیرم و آن موقع شارژ داشت اما بعدا ؟ نداشت!!!!
کارم را انجام دادم ، پس پاید برمی گشتم روبه بالا تا راهی برای بازگشت به حوالی هفت تیر پیدا کنم . راستش خیابانهای آن منطقه را زیاد نمی شناسم . صبح که توی نقشه نگاه کردم و رفتم ، حالا علت نشناختن من دو دلیل دارد یا واقعا خنگم ، یا چون دل نمی دهم یاد نمی گیرم یا دلیل سوم که بهترین است : چون آن مناطق کاری ندارم پس احتیاجی هم به یاد گیری خیابانهایش ندارم. ( بهترین ودر عین حال بدترین بهانه ) قبلش توی تاکسی مدرسه البرز و سردر قدیم دانشکده پلی تکنیک توجهم را جلب کردند. گفتم از آنها عکس می گیرم. وقتی پیاده برگشتم یک کلید سازسیار دیدم که گوشه دکه اش خیلی کوچک نوشته بود " هذا من فضل ربی " با در نظر گرفتن کلیدها و خودش و آن نوشته سوژه جالبی بود دوربین را درآوردم و از او اجازه و یک عکس گرفتم که ناگهان پیغام داد شارژ باتری تمام شد و بعد دوربینم گرفت خوابید که خوابید. دیگر هم بیدار بشو نبود. لجم گرفت اساسی ولی جلوی آقاهه برویم نیاوردم . تشکر کردم و بقیه چیزهایی را که قصد داشتم ببینم با دوربین چشمهایم دیدم.!!!
اولش رفتم دم البرز : چه مدرسه جالبی است، به واقع هیچ کس از نزدیکان من به این مدرسه نرفته و من همیشه تعریفش را از دیگران شنیده ام . به نسبت آن روزی که ساخته شد و بیشتر حالت کالج داشت - تا دبیرستان- خیلی مدرن بوده است. بنظرم از آن مدرسه ها بوده که بچه ها عاشقش هستند و تابستانها برای شروع آن لحظه شماری می کنند . جای باحالی بود . ایستادم دم دربش - کمی هم توی حیاط - و نگاه کردم . پرچمهای مشکی اربعین هنوز توی باد آرامی تکان می خوردند- یک هفته است اربعین تمام شده - و چند تا مرغ و خروس توی حیاط می پلکیدند. توی حوض بزرگ وسط که آب رویش به آرامی تکان می خورد و لمبر می زد مرغابی ها شنا می کردند- حوضش متاسفانه آبی رنگ نبود- و گنجشگها هم جیک جیک کنان بالا و پایین می پریدند. نگاهم را چرخاندم بلکه سگی ، گربه ای ، روباهی ، اسبی ، چیزی دیگر ببینم که نبودند. از آن محیط های آرام بود که اگر دلت می خواست می توانستی هرکه را دوست داری ببری تویش ....
بعد برگشتم به سمت خیابان انقلاب که پایینش قرار دارد - از دیدن سردر پلی تکنیک منصرف شدم چون دوربین نداشتم چه فایده ؟ - پیاده راه افتادم در خیابان انقلاب تا چهار راه کالج ؟ پارک شهر ؟- فکر کنم! نمی دانم چرا این آدمها من را یک جوری نگاه می کردند. شاید چون خانمها زیاد توی پیاده روها دیده نمی شدند ، آنهم در راسته فاستونی فروش ها و پلاک سازها ! شاید !
یک آدم بی ادب هم حرفی زد که چون من خانم بسیار محترمی هستم !!!!! ، نشنیده گرفتم . یک بستنی فروشی دیدم که جالب بود . روی تابلویش نوشته بود بستنی و آب میوه ولی تویش و پشت شیشه پر از قوطیهای قهوه بود و روی شیشه اسم انواع قهوه را نوشته بود، اسپرسو ، ترک ، کاپوچینو، قبرسی! حاضرم شرط ببندم هیچ کدام آنها را هم بلد نیست درست کند! پیراشکی شکلاتی و ساندویچ هم می فروخت و دست آخر اینکه روی دربش پوسترهای تبلیغ تاترهای تالار وحدت را چسبانده بود . بانمک بود : ترکیبی از چیزهای متضاد و در عین حال جور!
سوار شدم و بر خلاف راه صبح ، مسیر سید خندان را انتخاب کردم . آنجا توی خیابان یک مغازه لوازم خانگی - یخچال های ساید بای ساید -بود که کرکره اش را تا نیمه بالا کشیده بود و تویش آجیل جات و برگه و لواشک می فروخت. آن طرفش هم سبزی خوردن تازه و تربچه نقلی !!!! یکی نبود بگوید لوازم خانگی چیه و آجیل و سبزی چیه ؟
آهان ! در خیابان سهروردی هم یک دار الترجمه دیدم به اسم دارالترجمه زروان - با کسی نسبتی نداشت ؟؟؟؟ - و دست آخر در خیابان خودمان وقتی بازهم پیاده بر می گشتم یک گربه جالب دم بریده دیدم. وقتی دم گربه ها کنده تا کوتاه شود یا زیر ماشین برود، خیلی زشت می شوند ولی دم این یکی رشد کرده بود و شده بود مثل موی دم اسبی خانمها . وقتی موهایشان را جمع می کنند و دم اسبی می کنند چه شکلیه ؟ دم گربه کذایی هم همان شکلی بود ، خودش هم چاق بود.

ما معمولا مناطق مرکزی شهر نمی رویم- مگر کاری داشته باشیم- ولی مناطق مرکزی شهر جان می دهند برای پیاده روی و دیدن چیزهایی که کمتر به آنها توجه می کنیم. با وجود دود و دم و تاکسی و اتوبوس و صدای سرسام آور بوق ، مناطق قشنگی هستند. راستی به دو تا راننده تاکسی سلام کردم یکی در جوابم صبح بخیر هم گفت . آن یکی ؟ اصلا انگار نه انگارکه کسی سوار شده است


.
Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

No comments: