این چرخ فلک که ما در او حیرانیم ........................... فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغدان و عالم فانوس ............................. ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
هیچ کدام ما پیامبر نیستیم . دوره پیامبرها تمام شده است و خدا عادت ندارد با بشری حرف بزند اما من متوجه شده ام او گهگاه به روی بنده هایش پنجره هایی را باز می کند . دیگر بستگی به بنده دارد که بفهمد چیزی ، جایی باز شده و نسیمی یا نوری به او خورده است یا نه ! اگر فهمید که باز هم پنجره های دیگری باز می شوند - به مرور زمان - و اگر نه که همان فرصت هم از دست رفته است . به خود بنده هم ربط دارد : اگر مثل من چشم و گوش بسته مانده باشد ؛ نابینا و ناشنوا نه ، بلکه کور و کر! شاید لااقل حسش کار کند و بفهمد بادی آرام از جایی به رویش خورد و گر بنده ای باشد که چشمهایش ببیندو گوشهایش بشنود که دیگر نور را ؛ روشنایی را یافته است ... چون هیچ پنجره ای بروی تاریکی ، ظلمت یا دیوار باز نمی شود. هر پنجره ای که باز شود باز شدنش با خود چیزی به همراه دارد هوایی تازه ، گرما ، صدایی از جایی و نور .....
خب فکر کنم ( یعنی امیدوارم) این پنجره در سفر اخیرم به روی من باز شده باشد : وقتی هواپیما بلند شد و من روی فرگل خم شدم تا زیر پایمان را ببینم - طبق سنت ناگفته بچه کوچک بودن حق نشستن در کنار پنجره اختصاصا مال اوست - وقتی زیر پایمان برجهایی بودند که کمی در مه غیر عادی بعد از ظهر فرو رفته و نوکشان ازآن طرف ابر بیرون زده بود و آب و دریا و زمین و جریان رودها و شهرها و کوه های چین خورده که چین هایشان مثل دامن دورشان پخش شده بود و ابرها را دیدم ناگهان احساس حقارت کردم . می گویند فضا نوردان و خلبانها آدمهای افتاده و متواضعی هستند چون از آن بالا که نگاه می کنند دیگر هیچ چیزی در زمین به چشم آنها نمی آید. چون عظمت یکی دیگر و کوچکی خود - کوچکی نه ؛ واقعا حقیر بودن - خود را می بینند.
مارک تواین داستانی دارد به نام " بیگانه ای در دهکده " . داستانی از چند پسر بچه در قرن شانزدهم میلادی که با پسر بچه دیگری آشنا می شوند که کارهای خارق العاده ای انجام می دهد. او نوعی فرشته است و نامش شیطان است. در مقابل ترس پسرها می گوید شیطان رانده شده که همه او را می شناسند عموی اوست و او خودش فقط یک فرشته است که وظایفی را که به او محول می کنند انجام می دهد و دائما در سراسر کائنات مشغول انجام ماموریت است. مدتی را با بچه ها سر می کند و آنها را فقط به بیهودگی که نه ، بهترست بگویم به حقارت زندگی شان آشنا می کند . مثلا یکبار برایشان آدمهایی با خاک و گل می سازد و بعد همه برای چند ساعتی آدمکها را نگاه می کنند : در عرض چند ساعت این آدمکها شروع به زندگی و خانه سازی و زراعت و بچه دار شدن می کنند. روی هم برج و بارو سوار می کنند ، بعد جنگ می کنند بعد همدیگر را می کشند و خون راه می اندازند و بچه ها و فرشته- شیطان به آنها می نگرند و بعد ناگهان فرشته - شیطان همه آنها را از بین می برد. در مقابل اعتراض پسرها به آنها می گوید شما آدمها هم همین هستید. درست مشابه اینها و خودتان نمی فهمید. از بین بردنتان کار یک لحظه است ؛ زحمتی ندارد.
وقتی هواپیما بلند شد و به ارتفاع چند هزار پایی رسید و آن برجها و ساختمانها را دیدم ناگهان یاد همین داستان و آن صحنه افتادم . ما( آدمها ) در نگاه خدا چه هستیم؟ فکر نمی کنم بیشتر از ذره ای باشیم . پس چرا آنقدر سرکش هستیم ؟ " یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم." واقعا چه چیزی باعث شد ما خودمان را کسی بدانیم در حالیکه هیچ چیزی نیستیم ؟ مطلقا هیچ . نه قدرتی ، نه توانی ، حتی اراده به دنیا آمدن و رفتنمان هم دست خودمان نیست. پس چرا خودمان را بالاتر از دیگران ببینیم؟ چه چیزی بعضی ها را توجیه می کرد و هنوز هم می کند که ادعای خدایی و نمایندگی خدایی کنند ؟
یکی دو ساعتی که گذشت من هنوز توی همان فکر ها بودم . هواپیما آرام ، چراغها خاموش و چون روبه شرق می رفتیم هوا تاریک شد، ملت خوابیدند ولی من رفتم نشستم کنار پنجره ای و باز هم به زیر پایمان نگاه کردم . شهرها همه مثل شبکه های در هم تنیده پر از چراغ و چشمک زنان سو سو می زدند. فکر کردم در هر کدام از آنها چقدر جمعیت زندگی می کند؟ چه کار می کنند ؟ آیا فکر می کنند الان عده ای در ارتفاعی چندین هزار پایی از بالای سر آنها رد می شوند؟ آیا گاهی به آسمان نگاه می کنند ؟ اگر ما الان از این ارتفاع سقوط کنیم چه کسی می تواند به ما رحم کند یا به ما کمک کند ؟
به این نتیجه رسیدم این افکار فقط وقتی به سر آدم می آیند که یا بالاتر از این زمین باشد یا زیرآن ، مثلا زیر آب وقتی بی وزنی حاکم است وقتی وزنی نداری که با آن سنجیده شوی ! بی وزنی ! یعنی همان که در زمین بخاطرش جای پایت محکم است ، را هم نداری !!! زمین مادر ماست ولی حس جاذبه اش انگار آدمها را سنگین می کند . وهم برشان می دارد ، فکر می کنند کسی هستند ! غرور تمام سرشان را پر می کند و ناگهان احساسی بهم دست داد که مثل حضرت یونس بود. وقتی درشکم ماهی در زیر آب گیر افتاد. من هم در تاریکی در آسمان در دل یک پرنده بودم . فرقی نداشت بجز اینکه او پیامبر بود و من حتی بنده هم نبودم ! دیدم هیچ حقیقتی در دنیا بجز او نیست . تنها حقیقتی که در دنیا در تمام این کائنات وجود دارد اوست و جنگ هفتاد و دو ملت همه برای آن بود ( و هست ) که او را ندیدند و نمی بینند پس راه افسانه زده اند . رفتم تسبیحم را برداشتم و یک دور ذکر حضرت یونس را گفتم . راستش گریه هم کردم - دلم مطمئنا برای مامانم تنگ نشده بود!- احساس کردم به خودم ظلم کرده ام . ظلم کرده ام که به او بی توجه بوده ام ! که فقط خودم را دیدم و نه او و نه بنده هایش را ندیده ام . فکر کردم راه یافتن او ، رسیدن به او چیست ؟
آنجا هم که بودیم گاهی که خسته می شدیم به فرگل می گفتم بنشینیم و فقط آدمها را نگاه کنیم . فقط نگاه می کردیم و می دیدم ای خدا ! چقدر آدم ! هر کدام به شکلی و رنگی و قیافه ای و و رنگ پوستی، .... هیچ کدام مثل هم نیستند . آنها که اصلا به وجود خدا عقیده ندارند - دانشمندانی مثل ریچارد داوکینز * - چطور فکر می کنند یا چه چیزی را نمی بینند که خدا را قبول ندارند ؟ وقتی همه چیز همه جا ، زمین و زمان و کائنات، حتی صورت آدمها ؛ فریاد وجود او را می زنند ؟
دیروز توی قسمت گالری سایت ناسا ، به عکسهایی که از فضا و کائنات گرفته شده نگاه می کردم وبه وضع مضحک و متناقض خودم فکر می کردم و امروز این آیه را در سوره زمر دیدم - این سوره هم از آن سوره های باعظمت و زیباست :
" ( ای پیامبر) به بندگانم ، آنها که از روی عصیان و سرکشی به خودشان ظلم و اسراف کردند بگو از رحمت خدا ناامید نشوید ! که البته او همه گناهان شما را می آمرزد که خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است. " آیه 53
مسئله اینست که حتی اگر ما فکر کنیم در نظر خدا هیچ هستیم و اصلا برای چه ما را به وجود آورد ؟ و و و و ، او در قرآن نشان می دهد نه ! واقعا برایش اهمیت داریم . این قسمتش است که باعث خجالت من می شود . که او با همه عظمت و بزرگی اش بازهم به این بنده های زمینی که در یک لحظه می تواند آنها را کاملا کن فیکون بکند لطف و توجه دارد ، نازشان را می کشد و وعده بخشش بهشان می دهد ، وعده می دهد ناراحت نباشند خجالت نکشند ! . خدایی از این مهربان تر سراغ داریم؟ مگر ما از زندگی چه می خواهیم که در خدایی خدا یافت می نشود ؟ پس چرا ما - مثلا آدمها - از کارهایمان دست بر نمی داریم ؟ تا کی می توان همه تقصیرها را گردن شیطان ، دم و دستگاهش، لشکریان و دوستانش و زمین و زمان انداخت ؟
ماییم که اصل شادی و کان غمیم ............................. سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم ................................ آیینه زنگ خورده و جام جمیم
خیام
Richard Dawkins*
Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی
No comments:
Post a Comment