مشغول پایین آمدن از خیابان کماسایی ام. پیاده . زیر لب سعی می کنم ذکر بگویم و البته لبهایم خیلی کم تکان بخورند. چون ، یکبار مشغول حفظ سوره ای بودم که داشتم حفظش می کردم و زیر لبی تکرار می کردم ؛ دو تا پسر جوان رد شدند و یکی شان با لحن لجوجانه ای گفت : ززززز، همه اش دارند زیر لب وزوز می کنند و صلوات می فرستند. از لحنش خنده ام گرفت من داشتم قرآن حفظ می کردم نه صلوات ! بهر حال از آن به بعد مواظبم لبهایم زیاد تکان نخورند.
از جلوی گالری گلستان رد می شوم می ایستم و تویش را نگاه می کنم. بسته است. عصرها چهار ساعت باز می کند. نقاشیهایی است از این نقاشیهای هچل هفت معاصر که یک مشت رنگ پاشیده اند روی بوم و یکی دو تا شعر هم رویش نوشته اند و البته دو سه تا شکل هم آن وسط وجود دارند که اگر با دقت نگاه کنیم بیشتر معلوم می شوند. راستش من ترجیح می دهم چیزهایی را ببینم و بخوانم که بتوانم راجع به آنها نظر بدهم ( من نظر می دهم پس هستم) . از چیزهایی که به گمانم خود نقاش و نویسنده هم سر درنیاورد خوشم نمی آید.
چندلحظه ای می ایستم و تا می توانم نگاه می کنم. خب .... می توانم صبر کنم و بعد عصری برگردم و در روشنایی نور گالری خوب نگاه کنم ولی نمی خواهم.
لیلی گلستان را سالهاست می شناسم ( بهترست بگویم گمان می کردم می شناسم) . با کتاب تیستوی سبز انگشتی و گزارش یک مرگ از پیش اعلام شده و گزارش یک آدم ربایی مارکز که از معدود کتابهای قابل خواندن اوهستند با آشنا شدم. برای سالها فکر می کردم لیلی مثل من است!!! و سال پیش ؛ کتابی از تاریخ ادبیات شفاهی ایران خواندم که گفتگو با او بود. گفتگوی جالبی است. کتابی که ارزش خواندن دارد. کمی افکارش مثل من بود. تا آنجایی که می خواندم.! نزدیک عید داشتم پیاده رد می شدم که دیدم درب گالری باز است و او و چند نفر دیگر دارند حرف می زنند و به عکسهای روی دیوار نگاه می کنند. رفتم تو ، گفت ببخشید گالری باز نیست. معذرت خواستم و رفتم بیرون بعد دوباره برگشتم و گفتم راستش نمی خواستم گالری را ببینم ، می خواستم شما را ببینم. گفت خواهش می کنم؛ بفرمایید. نشستم و کمی با هم حرف زدیم. گفتم قصد دارم یک تابلوی آبرنگ بخرم و مشخصاتش را گفتم .گفت چیزهایی تهیه می کند هفته دیگر می توانم بروم و چند نمونه ببینم. مدت کمی نشستم ولی احساس کردم او و آن چند نفر دیگر کمی معذبند. شاید برای نوع حجابم بود و شاید هم واقعا به دلیلی دیگر- احتمالا مزاحم کارشان شده بودم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون. هفته بعدش رفتم برای نمونه های آبرنگ. چیزی نبود. کسی که توی گالری نشسته بود دو سه عدد تابلو نشانم داد که با چیزی که من خواسته بودم زمین تا آسمان متفاوت بودند. خود لیلی هم نبود . دیگر نرفتم. ولی هر موقع رد می شوم ( و نمی دانم چرا ولی معمولا صبحها است) می ایستم و نگاهی به درون گالری بسته می اندازم. صورتم را می چسبانم به نرده های حفاظ سبز رنگ و نقاشیها یا عکسها را نگاه می کنم.
امروزوقتی راه افتادم خودش دم درب خانه کنار گالری ایستاده بود . داشت روزنامه می خواند . وانمود کرد ندیده است. ( ما با هم حرف زده بودیم ) شاید هم سو تعبیر نکنم بهترست. احتمال دارد که واقعا ندیده بود. من هم رد شدم. ( ما متوجه می شویم چه چیزی وانمود است و چه چیزی واقعی ؟ نه ؟)
در ادامه راه به درختها نگاه کردم. راستش آنها بنظرم از نقاشی های آدمها خیلی قشنگترند حتی اگر زمستان باشد و لباسی از برگ تنشان نباشد بازهم زیبایند. جالب اینکه حالا که پوست بعضی ها ریخته است رنگها و نقاشی های خیلی قشنگی روی تنه آنها وجود دارد. در نگاه اول همه بژ هستند. ولی اگر با دقت نگاه کنید می بینید زیر پوست عده ای زرد است. اصولا این رنگها روی تنه درختان زیر پوستشان دیده می شود: زرد گرم ، ( زرد سرد چه جوری است ؟) بژ ، زیتونی ، آبی در دوسه رنگ شاید کمی نیلی و کمی آبی رنگ سفالها ، گلبهی ، دارچینی ودو سه سایه از قهوه ای و البته سبز پسته ای : دیگر بسته به پیری و جوانی درخت دارد که کدام یک از این رنگها را ببینید ولی آبی ها که عملا مثل رگهایی می مانند که زیر تنه کشیده شده اند.
آدمها هم مثل درختها هستند.در نگاه اول و دوم فرق دارند. گاهی فکر می کنی برای سالها کسی را می شناسی ( البته من منظورم لیلی گلستان نیست) بعد در حرکتی ، چیزی شما را متعجب زده می کند ؛ احساس می کنی هیچ وقت او را نمی شناخته ای و همه تصوراتت از او غلط بوده است. آدمها خیلی غیر قابل پیش بینی هستند. نمی توان آنها را خواند. درختان ساده ترند. گاهی کسی را مدت زیادی نیست می شناسی ولی فکر می کنی او را واقعا از قبل می شناسی. جایی دیده ای ، با او زمانی حرف زده ای . آیا این احساسات درست است یا همه زاییده فکر و خیال ماست؟ اصلا ما چه احتیاجی داریم آدمهای دیگر را بشناسیم ؟ برای آنکه خودمان را بشناسیم؟
پی نوشت بی ربط: اگر قرارست بزودی کودکی به جمع شما اضافه شود لطفا این کتابها را برای سن ده سالگی او تهیه کنید : قصه های مجید ( برای اینکه او را کتاب خوان کند) - تیستو سبز انگشتی و شازده کوچولو. این دو تا برای آنکه نگاهش را کمی متفاوت کنند.
Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی
از جلوی گالری گلستان رد می شوم می ایستم و تویش را نگاه می کنم. بسته است. عصرها چهار ساعت باز می کند. نقاشیهایی است از این نقاشیهای هچل هفت معاصر که یک مشت رنگ پاشیده اند روی بوم و یکی دو تا شعر هم رویش نوشته اند و البته دو سه تا شکل هم آن وسط وجود دارند که اگر با دقت نگاه کنیم بیشتر معلوم می شوند. راستش من ترجیح می دهم چیزهایی را ببینم و بخوانم که بتوانم راجع به آنها نظر بدهم ( من نظر می دهم پس هستم) . از چیزهایی که به گمانم خود نقاش و نویسنده هم سر درنیاورد خوشم نمی آید.
چندلحظه ای می ایستم و تا می توانم نگاه می کنم. خب .... می توانم صبر کنم و بعد عصری برگردم و در روشنایی نور گالری خوب نگاه کنم ولی نمی خواهم.
لیلی گلستان را سالهاست می شناسم ( بهترست بگویم گمان می کردم می شناسم) . با کتاب تیستوی سبز انگشتی و گزارش یک مرگ از پیش اعلام شده و گزارش یک آدم ربایی مارکز که از معدود کتابهای قابل خواندن اوهستند با آشنا شدم. برای سالها فکر می کردم لیلی مثل من است!!! و سال پیش ؛ کتابی از تاریخ ادبیات شفاهی ایران خواندم که گفتگو با او بود. گفتگوی جالبی است. کتابی که ارزش خواندن دارد. کمی افکارش مثل من بود. تا آنجایی که می خواندم.! نزدیک عید داشتم پیاده رد می شدم که دیدم درب گالری باز است و او و چند نفر دیگر دارند حرف می زنند و به عکسهای روی دیوار نگاه می کنند. رفتم تو ، گفت ببخشید گالری باز نیست. معذرت خواستم و رفتم بیرون بعد دوباره برگشتم و گفتم راستش نمی خواستم گالری را ببینم ، می خواستم شما را ببینم. گفت خواهش می کنم؛ بفرمایید. نشستم و کمی با هم حرف زدیم. گفتم قصد دارم یک تابلوی آبرنگ بخرم و مشخصاتش را گفتم .گفت چیزهایی تهیه می کند هفته دیگر می توانم بروم و چند نمونه ببینم. مدت کمی نشستم ولی احساس کردم او و آن چند نفر دیگر کمی معذبند. شاید برای نوع حجابم بود و شاید هم واقعا به دلیلی دیگر- احتمالا مزاحم کارشان شده بودم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون. هفته بعدش رفتم برای نمونه های آبرنگ. چیزی نبود. کسی که توی گالری نشسته بود دو سه عدد تابلو نشانم داد که با چیزی که من خواسته بودم زمین تا آسمان متفاوت بودند. خود لیلی هم نبود . دیگر نرفتم. ولی هر موقع رد می شوم ( و نمی دانم چرا ولی معمولا صبحها است) می ایستم و نگاهی به درون گالری بسته می اندازم. صورتم را می چسبانم به نرده های حفاظ سبز رنگ و نقاشیها یا عکسها را نگاه می کنم.
امروزوقتی راه افتادم خودش دم درب خانه کنار گالری ایستاده بود . داشت روزنامه می خواند . وانمود کرد ندیده است. ( ما با هم حرف زده بودیم ) شاید هم سو تعبیر نکنم بهترست. احتمال دارد که واقعا ندیده بود. من هم رد شدم. ( ما متوجه می شویم چه چیزی وانمود است و چه چیزی واقعی ؟ نه ؟)
در ادامه راه به درختها نگاه کردم. راستش آنها بنظرم از نقاشی های آدمها خیلی قشنگترند حتی اگر زمستان باشد و لباسی از برگ تنشان نباشد بازهم زیبایند. جالب اینکه حالا که پوست بعضی ها ریخته است رنگها و نقاشی های خیلی قشنگی روی تنه آنها وجود دارد. در نگاه اول همه بژ هستند. ولی اگر با دقت نگاه کنید می بینید زیر پوست عده ای زرد است. اصولا این رنگها روی تنه درختان زیر پوستشان دیده می شود: زرد گرم ، ( زرد سرد چه جوری است ؟) بژ ، زیتونی ، آبی در دوسه رنگ شاید کمی نیلی و کمی آبی رنگ سفالها ، گلبهی ، دارچینی ودو سه سایه از قهوه ای و البته سبز پسته ای : دیگر بسته به پیری و جوانی درخت دارد که کدام یک از این رنگها را ببینید ولی آبی ها که عملا مثل رگهایی می مانند که زیر تنه کشیده شده اند.
آدمها هم مثل درختها هستند.در نگاه اول و دوم فرق دارند. گاهی فکر می کنی برای سالها کسی را می شناسی ( البته من منظورم لیلی گلستان نیست) بعد در حرکتی ، چیزی شما را متعجب زده می کند ؛ احساس می کنی هیچ وقت او را نمی شناخته ای و همه تصوراتت از او غلط بوده است. آدمها خیلی غیر قابل پیش بینی هستند. نمی توان آنها را خواند. درختان ساده ترند. گاهی کسی را مدت زیادی نیست می شناسی ولی فکر می کنی او را واقعا از قبل می شناسی. جایی دیده ای ، با او زمانی حرف زده ای . آیا این احساسات درست است یا همه زاییده فکر و خیال ماست؟ اصلا ما چه احتیاجی داریم آدمهای دیگر را بشناسیم ؟ برای آنکه خودمان را بشناسیم؟
پی نوشت بی ربط: اگر قرارست بزودی کودکی به جمع شما اضافه شود لطفا این کتابها را برای سن ده سالگی او تهیه کنید : قصه های مجید ( برای اینکه او را کتاب خوان کند) - تیستو سبز انگشتی و شازده کوچولو. این دو تا برای آنکه نگاهش را کمی متفاوت کنند.
Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی
No comments:
Post a Comment