Saturday, June 19, 2010

ماه و شش پنی *





اینکه می گویند آدمها با بزرگتر شدن شان سلیقه هایشان هم تغییر می کند واقعیتی است. - واقعیتی به نظر من خیلی خوب و قابل توجه- مثلا من که همیشه از فلسفه گریزان بوده ام حالا به طرز عجیبی به فلسفه علاقمند شده ام. البته نه اینکه بخواهم آن عبارت های سخت و قلمبه سلمبه را بخوانم و بفهمم فرق فلسطفه ملاصدرا و فلوطین و هایدگر چیست یا فردید چه گفته ولی دارد کم کم یک چیزهایی دستگیرم می شود. بنابر این وقتی به نمایشگاه نقاشی اکسپرسیونیست ها و کانسپچوال آرت می روم می توانم بفهمم که دیگر بس است. چقدر تقلید از اینها که هیچی ندارند ؟ بجز ادعا و پررویی و هیاهو برسر هیچ ؟

راستش این مدت مشغول خواندن یک کتاب گفتگو با سید حسین نصر هستم. در این کتاب راجع به همه چیز با او صحبت شده و جایی که مربوط به قسمت هنر است نصر می گوید :

"جهان بینی سنتی بر پایه این مفهوم استوار است که هنر باید انتقال دهنده حقیقت ؛ زیبایی و معنا باشد. معنایی که جهان شمول است. درست به این دلیل که از حوره فردی می گذرد و تخته بند خود فرد هنرمند نیست. وقتی که من و شما به نقاشی های رنگ و روغن جدید نگاه می کنیم اعلب نمی توانیم پیام آنها را درک کنیم ولی شاید برای اینکه کم نیاوریم بگوییم اوه ! بله . چقدر جالبست.
با اینکه هیچ معنایی برای ما ندارد. شاید از رنگ ها ؛ قالب ها یا چیزی مانند آن خوشمان بیاید اما هیچ معنای محصلی از ان دستگیرمان نشود. باید که خود هنرمند همراه با آن نقاشی برود تا آنرا برای دیگران توضیح دهد یا بگوید که اصلا معنایی ندارد و شاید هم بگوید که او نمی خواسته این اثر هیچ معنا یا زیبایی را انتقال دهد. "

خب دقیقا اتفاقی که در آن نمایشگاه که در موزه هنرهای معاصر برگزار شده ، برای من همین بود. من رفتم و به کسی احتیاج داشتم که معنای بعضی نقاشی های هچل هفت بی معنی را برایم بگوید که صد البته چنین کسی وجود نداشت و بعد ناگهان متوجه شدم این ها چیزهایی نیست که اسمش را بگذارند هنر. شاید حراج کریستی برای آن تکه آشغال بد ترکیب پیکاسو چندین میلیون دلار بدهد اما اگر غربی ها دوست دارند سلیقه های مسخره داشته باشند و از هرچیز مزخرفی خوششان بیاید من مسلمان ایرانی شرقی هم نباید همانطور باشم.
چون واقعا چه کسی می تواند دوتا لامپ مهتابی دراز بد رنگ را کنار هم بگذارد و به عنوان اثر هنری بفروشد و کدام ابلهی باید که آنقدر پول داشته باشد که آنرا بخرد ؟ (که تا این ابله ها در جهان هستند مفلس ها در نمی مانند )
یا مثلا چه کسی برمی دارد یک بوم را سراسر سیاه می کند ؛ سرتاسر سیاه بعد اسمش را بگذارد - بزرگراه 732 ؟ (1)

یا مثلا به عکس های این هنرمندانی که این آثار را خلق کرده اند ه نگاه می کنی می بینی یک مشت پیرمرد درب و داغان زشت اند که قیافه هایشان مسخره است. سالواتور دالی که هیچ .! اگر کسی آن شکلی موهایش را درست کند و آن سبیل مسخره را بگذارد همه می گویند طرف واقعا یک چیزی اش می شود.

شاید واقعیت در مورد غرب و هنرمدرن و فرا مدرنش - این بار- این باشد که آنها می کوشند خود را به نمایش بگذارند و کسی هرگز از آنها نمی پرسد چه خوبی یا سودی برایشان دارد که خودشان را به نمایش بگذارند ؟ وقتی روی زمین شش میلیارد آدم زندگی می کنند و چرا باید کسی فکر کند "خود" او از "خود" شش میلیارد آدم دیگر مهمتر است یا جالب تر است و از اینکه خودش را به نمایش بگذارد چه چیزی دستگیرش می شود ؟

بهرحال نمایشگاهی که من دیدم هیچ چیز جالبی به عنوان هنر مدرن غرب نشان نمی داد مگر پوچی حاکم را ؛ پوچی که از دل آدم هایی مثل پیکاسو در می آمد و بک مشت بی عقل دیگر هم لابد به به ؛ چه چه اش می کردند اما به نظر من واقعا زشت بودند زشت به تمام معنا و کلمه ! در تمام این نمایشگاه فقط تنها یک تابلو که خانه هایی روستایی را نشان می دهد قابل توجه است که اتفاقا بروشور دعوت به نمایشگاه هم همان است و احتمالا اگر قرار بود چیز دیگری باشد نمایشگاه اصلا دیده نمی شد : تنها همان یک تابلو اثر کامیل پیسارو و دیگر هیچ.

اصلا از این غربی ها و همه چیزشان بدم می آید ! و شاید پر بیراه نگفته باشد سید حسین نصر که : " این روزها زیبایی از هنر جدا افتاده است و بسیاری از هنرمندان جدید برآنند که هنر نباید زیبا باشد. "

و تراژدی بزرگ این است که بسیاری از غربیان از جمله اندیشمندان که باید بهتر می دانستند زیبایی را بصورت تجمل درآوردند. در صورتی که نفهمیدند نیاز ما به زیبایی به همان اندازه است که به هوا برای نفس کشیدن نیاز داریم. زیبایی بخشی از نیازهای ماست برای آنکه در مقام انسان از زندگی بهنجاری برخوردار باشیم .و لابد برای همینست که یکی از اسماء خدا "جمیل " است. و اصلا می گوییم اسماء جمالی ! یعنی اسامی که همه بر زیبایی و شکوه او دلالت می کنند و چه احمق و کور بودند و هستند آنهایی که ندیدند ؛ نمی بینند و نخواهند دید !



(1) - بزرگراه شماره 732 تابلویی از نقاش امریکایی اد راینهارت
AD Reinhhardt

** ماه و شش پنی : کتابی از سامرست موام -
داستانی درباره نقاشی به نام چارلز استریکلند که به همه چیز پشت پا زد تا به نقاشی و سبک خاص خودش برسد و در تنهای و فقر مرد. استریکلند استعاره ای برای " پل گوگن" نقاش فرانسوی است.






فرشته صادقی Posted by Freshteh Sadeghi.

Friday, June 4, 2010

وقتی یتیم بودیم



یک چیزی هست که اسمش را گذاشته اند - اگر اشتباه نکنم- حافظه تاریخی ملت ها.
یعنی شما به عنوان عضوی از یک ملت چیزهایی در مورد تاریخ کشورت و نامردی ها و نامردمی هایی که در حق آن شده می دانید - کم یا زیاد- که باعث می شود نسبت به آنهایی که این نامردمی ها را انجام داده اند همیشه نظر منفی داشته باشید و هرگاه بحث دوستی و رابطه و همکاری پیش می آید به حکم مار گزیده و ترسش از ریسمان سیاه و سپید ؛ کمی به مسایل بدبین باشید.
مثلا بلاهایی که انگلیس و روسیه سر کشور ما می آوردند بخصوص در دوران بی عرضه هایی به اسم شاهان قجر ؛ یا مثلا همکاری هایی که بعضی از خاندان ها و شخصیت ها با این نیروها می کردند همیشه در ذهن مردم هست. البته این تنها موردی نیست که در کشور ما باشد در سایر کشورها هم هست. اینست که می بینید ترکیه و ارمنستان هنوز بر سر کشتار ارامنه بوسیله ترک های عثمانی اختلاف دارند. اینست که مثلا افغان ها به ایران احساس نزدیکی زیادی می کنند . افریقایی ها هنوز هم در رابطه با اروپایی ها سردرگمند. از طرفی اینجا مشکلی ایجاد می شود : آیا باید این روند را ادامه داد ؟ یعنی گفت از آنجایی که ما ادامه نسل همان آدمهای قبل هستیم , پس طرف مقابلمان هم همان افکار و برنامه ها را در ذهن دارد و برهمان روش حرکت می کند ؟ مثل پدرانش ؟ - گیرم که کمی مدرن تر و در کاغذ کادوی زیباتر - آیا می توان گفت نه ! دوره زمانه عوض شده پس رابطه ملت ها هم عوض شده است ؟ حالا چرا اینها را می نویسم چون کتابی می خواندم و در آن گذرا به ماجرای جنگ تریاک در اواخر قرن نوزدهم و اویل قرن بیستم در شرق دور بین چین و کشورهای اروپایی اشاره شده بود.
البته کشورهایی اروپایی که نماینده هایشان شرکت های اروپایی بودند ودر چین مادر که نه بلکه در شانگهای و هنگ کنگ و غیره برای خودشان امپراطوری راه انداخته بودند. در این کتاب نوشته شده :

" ...( آنها) می خواستند چینی ها عاطل و باطل باشند ؛ گرفتار هرج و مرج باشند ؛ افیونی باشند ؛ نتوانند درست و حسابی برخودشان حکومت کنند ،آن وقت می شد این کشور را عملا مثل یک مستعمره اداره کرد و البته بدون هیچ یک از تعهدات معمول "

خب ؛ ظاهرا در این نوشته مشابهت های فراوانی با وضع کنونی دنیا به چشم می خورد ؛ از آن روز که بیشتر از 100 سال از آن گذشته تا حالا ؛ چین به کجا رسیده ؟ چین انقلابی کمونیستی کرد ؛ بساط شاه و شاهزاده بازی را چید ، خارجی ها بیرون انداخت ؛ تا سالها دربهایش را بست و هنگامی باز کرد که دیگر هیچ کس نتواند صدمه ای بهش بزند و حالا ابر قدرت اقتصادی است. با خارجی ها همدستی می کند ، اوراق قرضه امریکا را می خرد تا آن مادرمرده به ورشکستگی نیفتد ؛ عضو شورای امنیت است و من دوست دارم بدانم چینی ها نسبت به امریکا کمتر - و اروپایی ها بیشتر - چه نظری دارند ؟ آیا آن حافظه تاریخی را انداخته اند دور ؟ دیگر بدردشان نمی خورد ؟ پس تکلیف آنهمه آدمهایی - یا به عبارتی اجدادی - که زندگی هایشان زیر دست و پای این اروپایی ها از بین رفت چه می شود ؟ مردند تا چینی های امروز با اروپایی ها عکس بیندازند و نوشابه برای هم باز کنند ؟

ژاپنی ها که امریکایی با بمب اتم بیشتر از 250 هزار نفرشان را کشت - که به نظر من کاملا حقشان بود چون آنها داشتند در چین نسل کشی راه می انداختند- چه ؟ بعداز جنگ هم تا مدتها بازمانده های بمب اتمی موش های آزمایشگاهی امریکا بودند. حالا چه ؟ نسبت به امریکا چه نظری دارند ؟ دوستش دارند یا نه ؟ به نظر می آید حتی اگر دوستش نداشته باشند هم ازش حساب می برند چون نتوانستند پایگاه های امریکا را بیرون کنند. نتوانستند ؟ زورشان نرسید یا نخواستند ؟

و ما چه ؟ ما از اروپایی ها زیاد دیده ایم و کشیده ایم ، از امریکا در زمان شاه بیشتر و همیشه هم می دانیم دم اروپایی ها به امریکا بسته است. آیا باید با آنها خوب باشیم یا بد ؟ می توان گفت دیگر بس است چقدر دشمنی!! با هم دوست شویم ، گفتگو کنیم . مراوده و رفت و آمد کنیم!
ولی با تفکری که در 100 سال گذشته هنوز تغییر نکرده و هنوز به دیگر ملت ها به عنوان سرمایه و منفعت مالی نگاه می کند می توان گفتگو کرد ؟ با تفاهم داشت ؟ یا حرفش را پذیرفت ؟ در واقع در طول 100 سال ما تغییر کرده ایم . خیلی ! بخصوص در این 30 سال که بساط سلطنت و دربار را برچیدیم و دیگر پدری داشتیم - و داریم - که برایمان دلسوزی کند و جلوی غربی ها بیاستد و آنها را به هیچ به حساب نیاورد و دست آخر بهشان بگوید هیچ غلطی نمی توانند بکنند - که ثابت شد درست هم گفته بود ! ما تغییر کردیم ولی آنها چه ؟ کرده اند ؟ من که فکر نمی کنم . چون اگر کرده بودند یک سگ هار در منطقه نمی گذاشتند که بجای آنها پارس کند و خواب خوش برای بقیه نگذارد .
حالا اگر حافظه تاریخی ملت ها واقعا درست کار کند و زنگ نزده باشد پس چرا ملت ها همه خوابند ؟ و آیا واقعا خوابند یا بیدارند ومنتظر و حرفی نمی توانند بزنند ؟ چون یتیم اند ؟
و ما باید چقدر خدا را شاکر باشیم که از سی سال پیش به این طرف دیگر نگذاشت ما یتیم بمانیم ؟ و دعای که پشت سرملت ما بود که خدا به برکت دعای او به ما چنین نعمتی داد ؟ ؟





*** " وقتی یتیم بودیم " : کتابی از کازوئو ایشی گورو . نویسنده انگلیسی ژاپنی الاصل



Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی