Sunday, August 7, 2011

لحظات تصمیم گیری-1


یکی دو هفته ایست که دارم کتاب خاطرات جرج.و. بوش رییس جمهور قبلی امریکا را می خوانم که لحظات تصمیم گیری نام دارد و البته هنوز هم تمامش نکرده ام. کتاب جالبی است چون مطمئنا توسط خود بوش نوشته نشده و یک نویسنده کاربلد آنرا نوشته تا حد امکان جوری باشد که خواننده کنارش نگذارد و بخواهد تمامش کند. و در ضمن چهره خراب شده بوش را ترمیم کند و به او چهره ای انسانی بدهد. از طرف دیگر چون تمام وقایعی که ازشان حرف می زند در یک دهه گذشته اتفاق افتاده بنابراین در مورد بیشتر چیزهایی که می گوید من خواننده اطلاعات پیش زمینه دارم. این پست را در مورد برداشت اولیه ام از این کتاب می نویسم و شاید بعدا یک یا حتی دو پست دیگر هم در مورد این کتاب بنویسم.


نکته اولی که با خواندن این کتاب به نظرم آمد اینست که امریکایی ها یا دست کم طبقه حاکم بر آنها خیلی مغرورند. این غرور یک غرور ساده نیست ؛ امریکایی ها خودشان را بهترین ملت ؛ دولت ؛ نحوه حکومت ؛ دموکراسی و ...می دانند و همیشه فکر می کنند این وظیفه آنهاست که به بقیه دنیا بگویند چه طوری فکر کنند یا رفتار کنند و کسی جرات حرف زدن و مخالفت هم نداشته باشد. انگار که مختصات عالم را در واشنگتن امریکا صفر و صفر و صفر کرده باشند و بقیه باید موقعیت خودشان را با آنها تنظیم کنند.

دوم اینکه با وجود این غرور که ناشی از قدرت و ثروت - دست کم تا ده سال پیش - بوده امریکایی ها ترسو هستند و از احساس عدم امنیت رنج می برند. و من فکر می کنم آخر سر هم همین ترس امریکا را از درون نابود می کند و از بین خواهد برد.
همیشه فکر می کنند دیگران دارند پشت سرشان توطئه می کنند و می خواهند آنها یا ارزش های شان را از بین ببرند چون بقیه مخالف آزادی های آنها هستند یا به آنها حسادت می کنند ، اما هرگز در طول این کتاب نمی بینید بوش یا یکی از اطرافیانش حتی برای لحظه ای هم فکر کند شاید امریکا هم اشتباهاتی مرتکب شده باشد که مستحق دشمنی باشد. به هیچ وجه. حق تماما و مطلقا با امریکاست . بنابر این "یا با ما هستید یا با تروریست ها" و هیچ چیزی این وسط هم وجود ندارد.

سوم اینکه این فیلم های هالیوود و ادا اصول ها و امنیت بازی هایی که می بینیم واقعیت دارند. شاید فیلم باشند ولی امریکایی ها هوچی هستند و هوچی گری و شلوغ کردن و اغراق را خوب بلدندند و همیشه عادت دارند هرچیز را از حد معمولش بزرگتر کنند تا دیگران را تحت تاثیر قرار بدهند و اهمیت خودشان را به رخ بکشند.
مثلا بوش از شب روز یازده سپتامبر حرف می زند که او آن روز را خارج از واشنگتن گذارنده تا خطرات احتمالی رفع بشوند. بعد شب برمی گردد کاخ سفید و محافظانش به او توصیه می کنند شب را در پناهگاه محکمی که زیر کاخ سفید است بگذرانند. او قبول نمی کند و به اتاق خواب خودش می رود اما به قول خودش تازه هوشش برده که بیدارش می کنند که : "آقای رییس جمهور! کاخ سفید در معرض حمله است" و او و همسرش لورا و سگ هایشان کورمال کورمال خودشان را به پناهگاه می رسانند. دربهای پناهگاه با قفل های خاصی بسته می شود و ...... نهایتا می آیند می گویند هیچی نبود " یکی از هواپیماهای جنگنده خودمان بود که بر فراز واشنگتن گشت زنی می کرد" یعنی امریکایی ها از سایه خودشان هم می ترسند. حالا این را مقایسه کنید با امام خمینی که زیر موشک ها و بمباران های عراق هم حاضر نشد حتی اتاقش در جماران را ترک کند و چه اطمینان و ایمانی داشت.

چهارم اینکه بوش بچه ننه است ؛ یا بهتر بگویم شدیدا تحت تاثیر پدرش بوده و هست ، سایه بقیه روسای جمهور امریکا - حتی قدیمی هایی از قرن نوزدهم- هم همیشه بر سر روسای بعدی سنگینی می کند. حتی ممکنست برای بعضی از استراتژی های انتخاباتی سراغ سیاست های انتخاباتی یک رییس جمهور در اواخر قرن نوزدهم هم بروند. - که ثابت می کند جامعه امریکا توسط یک طبقه حاکمی اداره می شود که دست کم دو قرن است تاکتیک ها و روشهایشان فرقی نکرده چون احتیاجی نمی دیده اند-
بوش بر خلاف آنچه می گفتند -البته به نظر من-نه خنگ است نه ملنگ. شاید ضریب هوشی 140 نداشته باشد ولی به اندازه خودش و یک امریکایی معمول که به استنفورد و ییل! برود ، کار تجاری کند و در رقابت های انتخاباتی و پول درآوردن موفق هم باشد باهوش است و همین باعث می شود حرف هایی که در مورد ضریب هوشی 90 او می گفتند کاملا چرت باشد. در واقع این آدم اگر از فردی عادی خنگ تر بود که نمی توانست این تصمیم ها را بگیرد یا این کارها را بکند. لطفا نگویید خودش رییس جمهور نبود و دیک چنی تصمیم ها را می گرفت که اینطور نیست. همه پدرسوختگی ها زیر سر خودش بود ، هرچند همکارانش هم مثل خودش و با افکار خودش بودند و او را تایید و کمک می کردند.

و نهایتا اینکه این کتاب هم عکس دارد و هم نقشه. در نقشه همه جا خلیج فارس است ولی بوش می گوید خلیج عربی ، پایتخت ها هم با ستاره مشخص شده ؛ پایتخت اسراییل را بیت المقدس- اورشلیم - ستاره زده...و از این دست تحریف های واقعیت و تاریخ در این کتاب کم نیستند.
اگر شد بازهم در مورد خاطرات بوش خواهم نوشت.


پی نوشت: بوش واقعا عاشق همسرش لوراست و آدمی عمیقا مذهبی- هرچند در مذهب- خودش است