Saturday, October 4, 2008

. مرثیه ای بر یک مرگ از پیش اعلام نشده


گابریل گارسیا مارکز کتابی دارد به نام " وقایع نگاری یک مرگ از پیش اعلام شده " داستان مرد جوانی که دو برادر بخاطر مسائل ناموسی خواهرشان به دنبال او هستند تا او را بکشند- مارکز تمام داستان را تعریف می کند و بعد از تمام ماجراها می گوید این ادعای ناموسی را نمی تواند باور کند حتی پس از سالها که از تمام داستان گذشته است- بهرحال نکته جالب داستان اینست که سانتیاگو ناصر ( شخصیت اصلی که کشته میشود) وقتی می میرد که همه می دانند او قرارست بمیرد ولی خودش نه و هرکاری که اهالی می کنند تا او را پیدا کنند و خبر مرگ قریب الوقوع را بهش برسانند نمی شود. ! قسمت دردناک ماجرا همین است. که همه بدانند و تو ندانی و کشته شوی. اما شاید اینطوری بهتر باشد که ندانیم کی می میریم یا چرا میمیریم؟ یا زمان آن کی است ؟ چون اگر می دانستیم یک عمر را به عزای آن یک لحظه حرام می کردیم ومی رفت .بعلاوه دیگر زندگی وقتی بدانی کی می میری معنی ندارد.
این روزها شاید به علت مرگ یک همکار بیشتر به مرگ فکر کردم. سالها پیش که ملت کمی از روز قیمت حساب می بردند و عشق بهشت و هراس از جهنم داشتند ، توی بعضی مغازه ها یک برگه فتوکپی دیده میشد که عنوانش بود : 40 پند از مولای متقیان . خب. من همیشه به آن نگاه می کردم و محض رضای خدا بیشتر از یکی هم یادم نمانده است.
علی (ع) می گوید : بزرگترین اسرار مرگ است.
توضیحش رویش است یعنی نپرسید ! اما واقعا نگاه ما و جهان بینی ما به مرگ چیست ؟ شاید بد نباشد خودمان را روانکاوی کنیم و ببینیم آیا ازش می ترسیم؟ بدمان میِ آید ؟ سعی می کنیم بهش فکر نکنیم و ندید بگیریمش ؟ آیا حاضریم هرلحظه که ملک مقرب آمد آنرا پس بدهیم به صاحبش ؟ من تازگیها دارم کمی خودم را به این حقیقت عادت می دهم که مرگ حق است و اگر نبود بد بود.
در داستان گالیور ؛ که فقط قسمتهای لی لی پوت و فلرتیشیای آن را دیده ایم و کاپیتان لینچ؛ گالیور بعد از ،شاید هم قبل از لی لی پوت،گذارش به سرزمینی می افتد که مرگ در آن راهی ندارد و آدمها همه پیر و درمانده آرزوی مرگ می کنند و مرگی درکار نیست.

من از این هستی چند روزه به تنگ آمده ام
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست.

ما هیچ وقت به این جنبه که مرگ قسمتهای خوب و جالب و قشنگ هم دارد فکر نمی کنییم. من دارم روی همین ایدئولوژی کار می کنم که به آن به عنوان چیز بدی نگاه نکنم و خودم را برایش آماده کنم. هر زمان که آمد دیگر امرست که آمده است.
در مورد همکارم سعی کردم راجع به مرگش و عذاب وجدان که احتمالا پشت سرش غیبت کرده ام ( می گویم احتمالا، مطمئن نیستم . شاید هم به غیبت پشت سر او گوش داده ام)کنار بیایم و فقط از خدا برایش طلب مغفرت کنم.
( اینجوری نگاه نکنید زنی که غیبت نکند فقط فاطمه زهرا بودو بس! تازه من واقعا از آن آدمهایی هستم که خودسازی می کنم که غیبت نکنم.)
خوبست گاهی آدمها بمیرند تا ما هم بدانیم اصلا باقی نیستیم ولی کو گوش شنوا ؟ اول از همه خودم.

posted by Freshteh sadeghi فرشته صادقی

No comments: