Wednesday, February 3, 2010

گمشده در زمان



امروز نمی دانم چرا همه اش یاد یکی از معلم هایم هستم؟ البته فکر کنم فهمیده باشم چرا و دلیلش را هم می گویم. بعدا... اما اسم آن معلم ژاله بود ژاله امیر .... معلم فیزیک و مکانیک چهارم دبیرستانمان و خیلی با ناز و ادا بود. خودش می گفت پدرش یکی از خوانین کرمان است و بچه ها می گفتند صدای خوبی دارد ( کلاس آواز می رفت یا داشت ). می گفتند یک بار در جشن های سالگرد انقلاب برای بچه ها و معلم ها خوانده بود و چه صدایی. ما که هرگز ندیدیم فقط وصفش را شنیدیم و شنیدن کی بود مانند دیدن ؟
گفتم جشن های سالگر انقلاب یادم آمد نمی گذاشتند ما برویم و ببینیم چون سال آخر بودیم و کنکور داشتیم و " الانسان حریص بما منع " حکایت ما بود. چقدر دوست داشتیم برویم و جشن را ببینیم . حالا که فکر می کنم می بینم چیزی هم نبود ولی ما دوست داشتیم. البته از طرفی هم برای سالهای پایین تر کلاس می گذاشتیم که ما سال اخری هستیم و باید درس بخوانیم- ورزش هم سه سال نداشتیم چون ساعتش ورزش را داده بودند به یک هندسه ای ، ریاضیات جدیدی ، مثلثاتی چیزی. بگذریم.
بله امروز یاد این معلمم افتاه ام چون چند روزست موبایل ندارم. خب ربطش چیست ؟
اینست که موبایل ندارم!

یادم هست خانم امیر... هیچ وقت ساعت به دستش نمی بست و می گفت اعصابش را خرد می کند و به او استرس وارد می کند چون از زمان کودکی بچه هایش وقتی او سر کار می رفته همیشه نگران بچه هایش بوده که زودتر از او خانه نرسند و ساعت که به دستش می بسته دائما فکر می کرده بچه ها رسیدند و او نرسیده و استرس گرفته بود بنابر این بستن ساعت را تعطیل کرده بود.
ن آن موقع که ماجرا را با ناز و ادا- برایمان تعریف می کرد پیش خودم می گفتم چه لوس ! چقدر کلاس می گذارد.!!!!!
ولی حالا که بزرگ شده ام و گاهی استرس پیدا می کنم که مبادا صبح به کارم دیر برسم - چون مقید هستم که سر ساعت آنجا باشم - به این نتیجه می رسم که راست می گفت. برای همین مدتها بود ساعت ماشینم را تنظیم نمی کردم و دائم چشمک می زد. یا اینکه چپ اندر قیچی تنظیم می کردم مثلا ساعت 22 بود من صبح تنظیم می کردم همراه با دقیقه که ندانم ساعت چند است. البته بعدا مادر آنقدر غر زد که ما هر وقت سوار این ماشین شدیم ساعتش خراب بود که درستش کردم - هرچند همین حالا هم دو دقیقه جلو است.!
توی اتاقم هم ساعتها درست کار نمی کنند. یعنی به خودم زحمت نمی دهم تنظیمشان کنم. یک مدتی هم توی اتاقم اصلا ساعت نبود - ساعت گیرنده ماهواره هم مثل ساعت ماشین یک چیز دیگرست؛ بعد مادر امد توی اتاقم و می گفت هربار ما توی اتاق تو آمدیم و خواستیم بدانیم ساعت چند است ؟ ساعتی وجود نداشت . حالا یک ساعت کنار میزی آورده و روی میز کنار تختم گذاشته و من دیگر جرات نکردم آنرا بردارم.: اما آنهم 7-8 دقیقه جلوست!

حالا داستان این ساعتها چه ربطی به موبایل دارد ؟ چون موبایلم خراب است - و لاجرم در تعمیرگاه - حالا که ندارم می بینم چقدرخوبست آدم موبایل نداشته باشد. چون وقتی داری هر لحظه که دیر برسی مرتب زنگ می زنند که کجایی ؟ یا دستور می دهند چی و چی و چی بخر! ولی وقتی نداری می گویند خب! موبایل که نداری بهت زنگ بزنیم. بنابر این دلشان را خوش می کنند که توی ترافیک ماندی و نمی توانی چیزی بخری. دوستان هم باشند بجای تلفن زدن و پیامک فرستادن یا به تلفن ثابت زنگ می زنند یا ای میل می فرستند. خیلی هم بد نیست. این هم برای خودش و برای کوتاه مدت مدلی است.
چقدر راحت ! وسوسه شده ام موبایلم را که گرفتم هم خاموشش کنم. هرموقع لازم بود روشن نگه دارم . تازه یک چیز خوب دیگر هم دارد. ساعت طبیعی بدنم داشت زنگ می زد. دیگر هر زمان به خودم و بالشم می سپردم چه ساعتی بلند شوم بیدار نمی شدم چون هم خودم هم بالشم می دانستیم که یک موبایلی هست که زنگ بزند و بیدارت کند. ولی حالا که نیست به هر دو می سپارم. معمولا بالشم زودتر از خودم بیدارم می کند.

حتی گاهی که کیف کوچکی برمی دارم یا وسایل چندانی با خودم حمل نمی کنم احساس می کنم چقدر ازادم. چقدر بدون کیف ، بدون موبایل ، بدون آیینه و انواع و اقسام دسته کلیدها و دفتر یاداشت و آدامس و کتاب و یک تکه جدول و انواع کارتهای شناسایی و پول و هزار خرت و پرت دیگر کیف های زنانه - چقدر آدم راحت و آزادست.بی هیچ تقیدی. اما حیف که همیشه نمی توان اینطور بود فقط گاهی ... گاهی شاید...
شاید گاهی بد نباشد حس زمان را از دست بدهی. حس زمان ؛ حس مکان ؛ حس آدم ها ؛ حس حرف ها ؛ حس نیش زبان ها ، حس انتظار وحس همه چیز


Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی

No comments: