از مترو متنفرم. هرچند دلیلش مسخره ترین دلیل ممکن و غیر طبیعی ترین آنها باشد. اما برای خودم دلیل خوبیست.
از متروی زیرزمینی متنفرم چون احساس یکنواختی و خمودگی را القا می کند. هربار از ورودی اش وارد می شوم به خودم می گویم این آخرین بارست که سوار مترو می شوم اما ... چند ماه دیگر بازهم باید سوارش شوم و همین احساس ناخوشایند برگردد.
حکایت من و مترو حکایت گذر پوست است و دباغخانه !
از مترو متنفرم ؛ از صداهای پاهایی که همزمان بر پله های آن کوبیده می شوند و مثل صدای مشق صبحگاه سربازخانه ها می مانند. از قطارهایی که با سرعت می گذرند و از درونش ادم ها به تاریکی بیرون ، به تاریکی مطلق ، به عکس های دروغین خودشان یا دیگران روی شیشه ها خیره می شوند.
آدم ها در مترو هیچ کاری نمی کنند. می ایستند و به هم نگاه می کنند و خیره می شوند و گاهی که رد نگاهی را بگیری ، آن نگاه جایی میان آسمان و زمین - سقف و کف- معلق می ماند. از همین معلق بودن بدم می آید. از نگاه های خالی ، خسته ، بی هدف ؛ پرسنده سوالی بی معنی ولی مطمئنا نه جستجوگر .
چون بچه ای در آن دیده نمی شود ؛ همان تک و توک کودکی هم که باشند یا مادرشان دارد با آنها سر و کله می زند یا بیمار و خواب بغل پدر و مادری خسته ترند. از واگن های مترو خوشم نمی آید چون رنگ صورتی و قرمز و زرد ندارند ، رنگ کرم چرک و بژ و خاکستری بی حالی همه جا را پوشانده ؛ چون بجای اینکه در دستگیره هایی که از میله ها آویزان کرده اند گل - حتی مصنوعی - بگذارند آنها را با قوطی های خالی شامپو و نوشابه پر کرده اند. دریغ از یک برگ سبز روی یک پوستر!
از مترو متنفرم وقتی که از پله هایش بالا می آیم ؛ وقتی آن رنگ های گرانیت خاکستری را می بینم و با صدای ضربه های پاها تنم مور مور می شود. وقتی باد به چادرم می زند و لبه های آن پر پر می کند و انگار که باد بخواهد مرا با قدرت آن زیر نگه دارد. می گوید نیا! بمان.
هیچ وقت ندیده ام آسانسورهایش برای معلولی کار کند. هیچ راه برجسته ای را پیدا نکرده ام که که یک نابینا بتواند راهش را از روی آن تشخیص بدهد هیچ وقت ندیدم کسی بیاستد و به آثار هنری که دستهایی خلاق خلق کرده اند نیم نگاهی بیندازد. دست های سفالگر ، نقاش ، کاشی ساز ، آهنگر . از مترو هیچ خوشم نمی آید وقتی می بینم همه جایش را غبار گرفته ، حتی روی دوربین هایش را .
از مترو بدم می آید شاید چون نماد مدرنیته است ؛ نشانه آدم هایی که صبح ، خواب و بیدار ، دست و صورت شسته و نشسته ، صبحانه خورده و نخورده می پرند توی آن تا به کارشان برسند و خسته اند و انگار نومید . اصلا انگار آن فضای تاریک باعث می شود آدم ها یاد غم هایشان بیفتند و تنها تفریحشان بجز دید زدن دیگران ؛ بازی با موبایل یا آهنگ های بلند شنیدن توی ام-پی - تری باشد و بس . و فط همین . هرچند می توان در کل یک سفر یکی دو نفر را یافت که روزنامه ای در دست داشته باشند.
جایی درمصاحبه یک مجله از آیدین آغداشلو پرسیده بودند گذشته بهتر بود یا حال. و او گفته بود حال ، چون گذشته پر از فقر بود و سرما- بدبختی و گرسنگی وبیماری و مرگ.
من هنوز نتوانسته ام احساسم را با این سوال که گذشته بهتر بود یا حالا تعیین کنم. هرچند بیشتر نیم نگاهی به حال و آینده دارم ولی مشکل اینجاست که در گذشته چیزهایی به اسم مدرنیته ، صنعتی شدن ؛ مردن خدا ، اینکه تو - شخص شخیص تو- قادری با ذهنت - با همان عقل ناقصت -( که البته آنها ناقص نمی دانند) ؛ با اراده ات به همه جا برسی و لازم نیست اصلا خدایی باشد که کمکت کند چون تو- انسان - هستی ؛ پس خدا را چه کار ؟ - ...... وجود نداشتند. شاید چون در گذشته تکنولوژی نبود که آدم ها را لای چرخ دنده های ماشین وارش خرد کند , روغنشان را بکشد و تفاله شان را پرت کند بیرون. شاید چون همه چیز طبیعی بود و طبیعی بود که مرگ باشد ؛ فقر باشد ؛ طاعون باشد ؛ بدبختی و جنگ ؛ گرسنگی و ظلم هم باشند. و آیا هرگز می توان گفت کدام یک بهتر بودند یا هستند ؟
شاید منهم به نوعی با آغداشلو هم عقیده باشم که حالا بهتر است .. ....حتما خیلی بهترست ! باید خیلی بهتر باشد......
اما حتی پذیرفتن این واقعیت هم نمی تواند از تنفر من نسبت به مترو بکاهد. !!!!
ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید ، در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باید بیاید.
در عصر قاطعیت تردید ، عصر جدید ،
عصری که هیچ احتمالی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست.
اما من ، بی نام تو ، حتی یک لحظه
احتمال ندارم
چشمان تو عین الیقین من ، قطعیت نگاه تو ، دین من است
من از تو ناگزیرم ، من
بی نام ناگزیر تو
می میرم.
"قیصر امین پور "
* انگیزه های غیر طبیعی- نام کتابی از پی . دی. جیمز
Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی
No comments:
Post a Comment