Wednesday, April 1, 2009

خود-سازی یا خود -بازسازی



پیش نوشت : تمامی این نوشته افکار نویسنده آن است و ممکن است هیچ یک درست نباشند.

در یکی از شاخه های وب لاگ دوست بسیارمحترم و عزیزی خیلی وقت است نوشته ای دیده ام و قصد نوشتن درباره آن را داشته ام. نوشته ای است از سنت ژان صلیبی و شرحی با مضمون مشخصات یک پرنده تنها..... . اما نویسنده در آخر این نوشته، سوال مهمی پرسیده است : مشخصات یک زندگی درست ، انسانی و مثمر ثمر چیست ؟
و این سوالی است که شاید همگان آنرا بپرسند و جوابی برایش نیابند.

کسانی که در تعبیر خواب سررشته دارند می گویند اگر شما بنایی در خواب ببینید این بنا در واقع خود شما و تلقی شما از زندگی و شخصیتتان است. خارج از دنیای خواب آدمها درواقع همه مانند ساختمانها هستند. بعضی محکم و بعضی سست ، زشت و زیبا _ از نظر اخلاقی و رفتاری و زندگی - روی بستری بنا شده اند که خانواده و جامعه و نژاد و ملیت اند و به وسیله کسانی که والدین و معلمان و محیط زندگی هستند ، ساخته شده اند. در طول سالیان سال ، آموخته ها ، دیده ها و شنیده ها ، دانسته ها و تجربیات همه روی انسان اثر می گذارند ، او را می سازند و شکل می دهند و ناگهان در اوایل دهه بیست ( گاهی کمی زودتر و گاهی کمی دیرتر) او را به خودش تحویل می دهند . دیگر اوست و مسئولیت این بنای نیمه ساز نوساز. باید مسئولیتش را پذیرفت ، نگاهش کرد و اگر ایرادی دارد - که صدالبته دارد- سعی دررفعش کرد . البته منظورم ویرانی نیست . چون خراب کردن کار آسانی است اما تجدید بنا به این سادگی ها امکان ندارد پس چاره ای نمی ماند چزاینکه خودمان را بازسازی کنیم، بعضی دیوارها و مرزها را جابجا کنیم ، رنگها را عوض و تندیها و تیزیها را بساییم و احتمالا این همان چیزی است که از آن به خودسازی تعبیر می شود ولی به نظر نگارنده بهتر است آنرا خود- باز سازی بنامند تا خود- سازی . هرچند این عملیات به وسایلی نیازمند است و دست خالی امکان ندارد. می گویند دوبال دارد ، بالهایی به نام ایمان و عشق .

توضیح می دهم : برای انسان کامل شدن ، درست زندگی کردن ، باید ایمان داشت و ایمان بدون عقل محال است و منظور من از عقل چیزی نیست که فلاسفه غربی و اصولا غربی ها به آن نگاه می کنند. چیزی است که در حیطه اصول اخلاقی می گنجد ، در رفتار و کردار درست و دقت در اصول آنها نه عقل معیشت -که خود بخشی جدا ناپذیر و نهفته درآن و دم دستی ترین مورد آنست.
البته در مورد عشق نظری ندارم و به واقع از آن مطمئن نیستم . نمی دانم وقتی می گویند عشق منظورشان چیست ؟ عشق به که یا به چه ؟ به انسانها ؟ خدا ؟ مسئولیتهایی که خواسته و نخواسته روی دوش ما قرار داده شده اند ؟ آیا می توان آن نوع عشق مورد نیاز را کسب کرد ؟ یا که به وقتش خودش سر می رسد ؟

برای عاقل شدن پیشنهاداتی دارم : مثلا من خودم از نزدیک ترین فردی که می شناسم خواسته ام ( و می دانم هیچ غرض ورزی ندارد) هرنوع انتقاد و ایرادی که در رفتار و برخورد و نحوه عملکرد من می بیند به من بگوید. ممکن است گاهی اشتباه کند یا دچار سوتفاهم شود ولی با گفتن آنها کمک می کند که نکته های دیگری را که اصلا مد نظر او نبود را هم پیدا کنم ، بعلاوه پیش از اینکه او بخواهد چیزی بگوید خودم در همانها دقت می کنم یا حتی مواظبم چیزی نگویم یا کاری نکنم که انتقاد برانگیزد. هرچیزی را که به من تذکر می دهد را هم جایی یادداشت می کنم و از هر کدام دستور العملی می سازم و بعد گهگاه یا هردو سه شب یکبار به آنها نگاه می کنم هم به آخرین آنها هم به اولین ها. اینطوری دائما در حال تمرین هستم.

مهمترین چیز در مورد این نوع عاقل شدن کنترل زبان است ، زبان و دل ، اگر موفق به حفظ و نگه داشتن آنها شدیم بقیه اعضا و جوارح مثل دل و گوش و چشم و دست هم خود به خود مطیع می شوند چون از دل سرکش تر زبان است. و اگر کسی توانست از این مرحله سر سلامت بدر ببرد عاقل شده است. ( و کسی چه می داند عاشق) دیگر پرداخته شده و آبدیده و صیقلی مثل آیینه ، چون پخته شدن تمامی احسات و کیفییاتی که لازم داشت را به او افزوده و وجودش به قوام آمده و مس وجود کیمیا شده است . آن موقع فردی می شود که رفتار، حضور و نگاهش در جماعتی اثر می گذارد وحرفش حجت عده ای دیگراست .
می شود : " آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند "
این فرآیند دیر یا زود برای بیشتر آدمها روی می دهد . اینکه به آن توجه کنند یا نه دیگر بسته به خودشان است که به خانه ای نیمه ساز بسنده کنند یا خواهان بهترین باشند . اما در دهه های بیست و سی زندگی ادامه می یابد و در اواخر دهه سی به اوج می رسد و آنجاست که عیسی مسیح (ع) در سی و سه سالگی مبعوث می شود و مولوی در سی و هفت سالگی شمس را می بیند و محمد مصطفی (ص) به نبوت برگزیده . اوجش در همان چهل سالگی است وقتی در مصحف شریف می گوید " حتی اذا بلغ اشده و بلغ اربعین سنه قال رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علی و علی والدی و ان اعمل صالحا ترضاه" - احقاف 15

آن گاه که در این سنین تمامی حیرت زدگی ها و سرگشتگی ها ، تلاشها و دور زدن ها به جایی ، به نقطه ثقلی می رسد و آرام می گیرد و اگر تا این زمان اتفاق افتاد که افتاد و اگر نیفتاد دیگر مثل درختی است که در زمستانها پوستی کلفت دارد و دیگر پوست نمی اندازد.
هرچند تمامی این مراحل بدون لطف دوست امکان ندارد . اویی که دست کرم ودوستی را همیشه دراز کرده و منتظر یک یا علی ماست تا دستش را بگیریم و او دستمان را بگیرد و بلندمان کند.

اینها را گفتم ، چون مدتها بود باید می گفتم ، چون بیش از همه به آنها احتیاج دارم . چون باید خودم را برای وظیفه ای مهم آماده کنم و نمی خواهم مثل بقیه که آنرا از روی وجوب انجام می دهند به آن نگاه کنم . می خواهم وقتی فریضه را انجام می دهم با چشمانی باز انجام دهم نه فقط برای ادا کردن دینی برگردن . باید به جایی برسم . به نقطه آغازی ؟

برای من دشوار ترین قسمتش تربیت نفس است . نمی گویم " نفس بی ادب" می گویم " نفس لجباز و سرکش " که می خواهد به سوی خودش بکشد و باید مواظب بود . مثل بجه ها باید گهگاه به حرفش گوش نداد و هرچه می خواهد برایش فراهم نکرد . اینست که گاهی باید کمتر خورد و حرف زد - زبان در قفا کشید و بدقت و بیشتر گوش داد و نگاه کرد . باید به او ثابت کرد حرف حرف او نیست. هرچند این بخش از همه صعب تر است چون کسانی وچیزهایی هستند که موانع سر راهند . کسانی ، چیزهایی که باید باشند و البته دست و پنجه نرم کردن با آن ها و تلاش برای قانع کردن و جاده را طی کردن تلخ است و نزدیک شدن به مقصد - هرچند دور- شیرین . هرچه سخت تر تلاش بیشتر. دقیقا مثل آن پرنده تنها ... باید به تنهایی پیش و روبه جلو رفت... همیشه نیمی از راه با قدم گذاشتن در آن طی شده است.

و حالا می رسیم به سوالی که بالا مطرح شد : مشخصات یک زندگی خوب و مثمر ثمر چیست ؟
آدمی که خودش را ساخته باشد ، انسانی که بر نفس خودش غالب باشد می تواند هم شادی را خلق کند و هم غم را از بین ببرد . چنین فردی زندگی کاملی دارد حتی اگر در نظر دیگران چنین نیاید که نظر دیگران برای کامل بودن زندگی مهم نیست. و چنین انسانی زندگی پرثمری مطمئنا خواهد داشت. او می تواند دیگران را تربیت کند و روی آنها اثرشگرفی بگذارد و یک حرفش ، کلامش ، نگاهش و حرکتش حجت دین و دنیای عده ای باشد. چنین به نظر من می آید که اگر کسی توانست فقط یک انسان دیگر را تربیت و راهنمایی کند پس زندگی خوب و واقعی داشته است. و چنین آدمهایی هرچند اندکند اما تاریخ نمونه های آنها را کمابیش دیده است.

سال ها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب ............................. لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماه ها باید که تا یک پنبه دانه زآب و خاک .............................. شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع .............................. عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرن ها باید که تا صاحبدلی پیدا شود ..................................... بوسعید اندر خراسان یا اویس اندر قرن

پس نوشت و آخر کلام : این حرفها را در انتهای آن نوشته ننوشتم چون مثل برف سفید است و ترجیح می دهم جای پایی رویش نگذارم تا زییایی برفی اش خراب نشود


Posted by Freshteh Sadeghi. .فرشته صادقی

Monday, March 30, 2009

25-27-26-44



سوسنگرد ، شلمچه ، کارون ؛ اروند رود ، فاو ، خونین شهر ، فتح المبین ، غرب دجله ، سومار ، سرپل ذهاب ، شوش ، جزیره مجنون ، مهران ، کردستان ، کرخه ، هویزه

صبح است. صبحی خنک ، با آفتابی که می تابد و گرم است ولی نه سوزاننده.
صدای پرنده هاست که همه جا را پرکرده است و گلدان های بنفش مخصوص عید ، لاله و سبزه و هفت سین های کوچکی که روی مزار شهدا را پوشانده اند.
صورنها ، چشمها ، لبها ، همه از میان قاب ها - عکسها - کنده کاری روی قبرها و جعبه های آلومینیمی بالای قبرها به تو نگاه می کنند.
همه جوان ، همه ؛ 16 ساله؛ 27،28 ساله ؛ 32 ساله . همه جوان- آرامش در چهره هایشان موج می زند. پرچم های سه رنگ مقدس و گاهی کهنه ، شرابه های پرچمهای سیاه عزاداری حسین(ع) با وزش نسیم به آرامی تکان می خورند.

توی جعبه های آلومینیمی همه چیز می توان دید : پلاک ، عکس ، گلدان های قدیمی سفالی ، شیشه ای ، بلوری قدیمی . ریسه های عروسی و زلم زیمبوهای جشن تولد ، آیینه شمعدان های کوچک بلوری و نقره ای که گاهی سیاه شده اند و لابد گواهی هستند بر داماد نشدن صاحب عکس ، عکسهای رنگ و رو رفته امام و دوستان جبهه ای . پرده های توری و پارچه ای ، منگوله دار و شرابه ای که جعبه ها را تزیین کرده اند و گلهای مصنوعی توی گلدان ها و پشت شیشه ها که از فرط زمان و تابش گاه و بیگاه افتاب همه بی رنگ و رو شده اند.
به ظاهر رفته اند ، مرده اند ولی آنهایند که از بقیه زنده ها زنده ترند. " و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون" - آل عمران
و
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق "
روی سر همه سایبانهای آهنی کشیده شده ؛ صورت و قبر بعضی در میان شاخ و برگ درختچه های کنار قبرها گم شده ؛ همه جا تابلوهای " السلام علی اهل لا اله الا الله " به چشم می آید.
در آن میانه سنگهای گمنامانی نیز هستند.. . دستی مهربان روی آنها سبزه گذاشته و دانه پاشیده تا پرنده ها از روی مزار آنها دانه بچینند.

صدای پرنده ها گوشت را پر می کند . می روی به سمت مزار شهدایی که پشت مزار مرحوم بهشتی هستند.: چمران - بابایی - فکوری - همت - بروجردی ( همه کیلومترها اتوبانهای تهران اینجا در چند متر زمین کنار هم جمع شده اند).
فکر می کنی روزش که برسد :
" و اذا نقر فی الناقور" همه با هم برانگیخته می شوند ، شاد و خوشحال ؛ و وقتی که همگان ؛ از هول روزی که زنان حامله بچه سقط می کنند و کودکان پیر می شوند در هراسند ، آنها لبخند می زنند و یکدیگر را بغل می کنند و آرام و مطمئن گام بر می دارند. " و لا تحزنوا"
زمان اینجا انگار توقف کرده : بقول آوینی آنها ، هستند و زمان ما را با خود برده است.

می روی به سمت شهید عطری - اسمش این نیست. به این لقب معروف شده است : "سید احمد پلارک " بیست و دو ساله - می رسی به مزارش ، توی تنگی کوچک دو تا ماهی قرمز کوچکتر می چرخند. روی سنگی که خیس بنظر می رسد گلهای قرمزی پر پر کرده اند و چند خانم چادر مشکی برسر به آرامی و در سکوت در حال دعا و زیارت خواندن هستند . قبر جوانی را نگاه می کنی که جانش را داده تا تو اینجا در امنیت بایستی و او را و عکس شهادت او را نگاه کنی.
همانطور که ایستاده ای و زیر لب چیزی می خوانی بوی خوشی می رسد. یک آن و بعد می رود. "عمریست تا ززلف تو بویی شنیده ام"
بویی مثل بوی عطر، بوی گلاب ، بوی زیارتگاه ها ، بویی مخلوط . لحظه ای می رود و دمی می آید . چشم می دوانی ؛ دخترها که نه آبی در دست دارند نه شیشه گلابی در این اطراف دیده می شود. منتظر می ایستی و وقتی می روند با سوییچت روی قبر او می زنی . صدایش می کنی، می شنود . مطئنی جواب هم می دهد چون زنده است . او گفته است : زنده اند " ومن اصدق من الله قولا" ؟ اما اگر تو نشنوی ، عیبی ندارد : آن دو ماهی - برگها - درختان این دور و اطراف و دوستان در کنار می شنوند.
برای اطمینان از برای چندمین بار بازهم یک کارگر دیگر می پرسی قضیه بوی خوش چیست ؟ می گوید قبرش بوی خوش می دهد . ( همان که احساس کردی ، همان که می رفت و می آمد) می گوید اما قبر را آدمها ، خیس می کنند.

راه می افتی سمت قطعه گمنامان . خواسته اند یادآور بهشت باشد و همانطور طراحی اش کرده اند. همه سنگها یکدست ، سفید و با خطی قرمز رویشان نوشته شده " شهید گمنام" همین! فقط همین.
شاید داری از کنار کسی رد می شوی که مادری و پدری دارد که سالهاست منتظرش نشسته اند. از روی جوی آبی رنگ می پری و سکه ای در آن می اندازی به امید برگشت.
فواره های کوچک توی حوضهای میان راه بازند . آب قل قل می کند ، صدا می دهد . روی هر قبری یک لاله گذاشته اند و شمعی که معلوم است روشن بوده و مثل همانها که زیر خاک خوابیده اند خاموش و آب شده است.
دخترهای یک خانواده - که شهید آنها در قطعه بی نام و نشان ها اسم دارد- از جوی آب پر می کنند و به کا ج ها و بنفشه ها ورزهای بالای سر شهیدان آب می دهند و آنها را می شویند.
یکی را انتخاب می کنی . صورت سفیدش را می شویی . لاله ای سرش را روی مزار خم کرده است . انگار سرش را برده جلو تا شهید چیزی - رازی شاید ، زیر گوشش زمزمه کند . بالای سرش بنفشه های آبی روییده اند.
می نشینی و برایش واقعه و صافات می خوانی .
" و حور عین ، کامثال لولو مکنون، جزاء بما کانوا یعملون ، لا یسمعون فیها لغوا و لا تاثیما ، الا قیلا سلاما سلاما "
می خندی و از او می پرسی : پهلوی حور عین تشریف دارید ؟ صدایش را نمی شنوی . اگر نشنیدی تقصیر او نیست ، گوش های تو کمی ایراد دارند ، احتمالا آن لاله سر خم کرده جوب را شنید!!!

هیچ وقت ... هیچ وقت ؛ از دیدن بهشت زهرا خوشحال و راحت نشده ای . همیشه غم دنیا را به تو داده اند وقتی مقصد نهایی را دیده ای ولی امروز دلت باز شده است . قطعه زنده ها آرامش بخش است . سادگی و صمیمیتی خاص دارد. بوی تجمل در آنها نیست " حتی زرتم المقابر" همه ساده ، همه خاکی ، همه آرام. همه متواضع .. همه آقا...
بلند می شوی ، باید بروی ، به میان زنده هایی که فکر می کنند زنده اند . اما می دانی بر می گردی ، باز هم . فقط یکبار باید اینها را ببینی تا دیگر مریدشان شوی . این پسرهای خوب ، پدرها ، عموها ، داییها ، برادرهای خیلی خوب . و همانطور که با وسواسی که قبلا برای قبرهای عادی نداشتی - سعی می کنی از میان آنها رد شوی و روی هیچ یک پا نگذاری می اندیشی برای ادای دین به این زنده ها چه باید بکنی ؟
به زنده هایی که ساکتند و در سکوت به تو می نگرند و صدای سکوتشان بلند است بلندتر از هر فریادی در تاریخ ...

" ثبت است بر جریده عالم دوام ما "

دوباره در بازگشت راهت را کج می کنی و می روی سراغ شهید عطری . باید به این عقل شکاک دیوانه اطمینان بدهی ، یک دم بوی خوش می آید. هیچ کس در آن اطراف نیست و روی مزار خشک است اما برق می زند. آنگار شسته و خشکش کرده باشند. انگار آن بوی عطر سنگ مزار را هم نوچ و خیس و براق می کند.
یکبار هم که شده به این عقل مآل اندیش ، به این شکاک راه نده ، راهش را ببند و دل را به میان بیاور. دل می گوید خودش است. باور کن. و تو باور می کنی. حرف دل را!!!

افتاد
آنسان که برگ
آن ؛ اتفاق زرد -
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
آن اتفاق سرد -
می افتد
اما او
سبز بود و گرم
که افتاد

قیصر امین پور




Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Thursday, March 26, 2009



امسال عید سه نفر توجه مرا خیلی به خودشان جلب کردند : دو پیر و یک جوان بیمار.
و علت جلب شدن توجه منهم این بود که دیدم این می تواند سرنوشت خیلی از ما باشد. البته برخلاف مرگ ، هیچ کدام از آنها مال همه نیستند. یعنی ممکن است کسی به پیری نرسد یا دچار هیچ بیماری نشود هرچند اگر کسی دچار بیماری هم نشود و پیر شود ، نهایتا درد کهولت می گیرد.
آدمهای پیر درواقع خانمهایی پیر بودند. یکی مادربزرگم و دیگری خاله دوستمان. روز اول عید رفتیم دیدن مادربزرگ پدری ام . 88 سالش است ( هرچند خودش می گوید 83 ولی من و مامانم بر اساس داستانهای گذشته اش و شهریور بیست که متفقین آمدند ، حساب کرده ایم ، همان 88 سالست ) ؛ بهرجال عمه ام که با او زندگی می کند خانه نبود و من مجبور به پذیرایی از خودمان شدم ، برای اینکه او کار نکند و هی نگوییم " مادربزرگ ! شما بنشینید. " . نگاهش کردم پیر است ، پاهایش لاغر شده اند و سخت حرکت می کند و گوشش کمی سنگین است . گاهی فکر می کنم روزهایش را چطور می گذراند ؟ حوصله اش سر نمی رود ؟

دومین خانم پیر را دیروز دیدیم . خاله دوستمان است . او هم 88 سالی دارد. دیدن دوستمان رفته بودیم که به ما سه تفنگدار ( مادر ، فرگل و من) گفت بروید دیدن خاله ، خوشحال می شود. رفتیم در زدیم ( همسایه هم هستند) کمی طول کشید تا درب باز شد. او یک خانم پیر شیک است که سالها امریکا زندگی کرده و حالا برگشته ایران ،حالا که نه 12 -13 سال پیش . آن موقع ها تیز و فرز بود و لباسهای شادی می پوشید . البته دیروز همچنان شیک بود ، یک شال پیر کاردن کرم رنگ دورشانه اش انداخته بود و عصایی هم داشت. ( مادربزرگ عصا ندارد) گفت دائما سردش است. فرگل گفت چون خانه تان سرد است، روی میزگرد بزرگی پر از عکس های رنگی نوه ها ، دخترها، پسرها، دامادها و عروسهای مقیم امریکا بود. همه خندان ، شاد ، جوان و روی سر شومینه عکسهای جوانی و دختری خودش ، سیاه و سفید ، در لباس عروسی با شوهرش که فراک تنش بود و کلی عکسهای قدیمی دیگر!( زیاد از آقای شوهرکه سالهاست فوت کرده خوشش نمی آید) به عکسها نگاه کردم که زن جوانی همسن من را نشان می دادند و فکر کردم لابد سرنوشت من ، ما ، همه ما همین است.
گفت خیلی تنهاست ، از کارگرهایی گفت که برای تمیز کردن خانه اش آمده اند و مجسمه هایش را دزیده اند. روی میز شیرینی های ریز دست پخت خودش بود ، او و دوست ما ، از این آدمها هستند که شیرینی عید هرمغازه ای را قبول ندارند - در سن 88 سالگی بازهم باید خودش آنها را بپزد .توی خانه اش پر از گل و گیاهست و خانه ای تمیز وخیلی مرتب دارد. داستان چند بار تعریف و شنیده شده دزدی خانه اش را دوباره برایمان گفت و بعد که رفتیم سروقت گلهایش به من یک گلدان حسن یوسف داد ( از این حسن یوسف های توی باغچه ها نه ، بلکه یک مدل قشنگش ) و یک گلدان بنفشه آفریقایی . گفت چون مرا خیلی دوست دارد به من می دهد واگرنه این گلها حکم نوه هایش را دارند و من دلم به حالش سوخت که چه دل بسته به این گلها درحالی که نوه های واقعی و بچه هایش باید آن سردنیا باشند.
حالا یک شاخه حسن یوسف را گذاشته ام پهلوی گیاهان توی اتاقم و هی می روم و می آیم و قربان صدقه اش می روم. اما کمی پلاسیده ، چون شکسته بود جدایش کردم و گذاشتمش توی آب تا ریشه کند ، ولی حالا که قهر کرده . هی به بامبو و برگهای سبز توی گلدان معرفیش می کنم بی فایده است. برگها روبه پایینند. مثل بچه های مادر مرده !

سومین نفر را امروز پیش از ظهر دیدم . دیدن یک خانم مسن دیگر رفتیم . یکی از نوه هایش ام اس دارد . مادرش رفته مسافرت و او را گذاشته اند پیش این مادربزرگ که مسن است ولی اصلا پیر محسوب نمی شود و این یکی ناراحتم کرد. نمی دانم چرا ولی ام اس در زنان قشر مرفه خیلی دیده می شود و این جوان هم استثنا نیست که بیماری از نوع پیشرفته دارد. متولد 54 است. ازدواج کرد و بعد از چند سال بخاطر همین بیماری جدا شد. بچه ای در کار نبود - چه اگر بود حالش بدتر از این هم می بود- آنجا کسی خواست پشت سر شوهرش چیزی بگوید که من حرف را عوض کردم . واقعیتی است، مرد جوان بیچاره تقصیری نداشت : ازدواج کرده بود که زندگی آرامی داشته باشد و بجه ای و سر و همسری ؛ باید قبول کرد همسر بیمار آنهم ام اس ، زندگی را سخت و تلخ می کند پس چاره ای جز جدایی نبوده است. هرچند خود آن مرد جوان هم بعد از این دچار مشکلات و سختی های زیادی شد . حرف اینها این بود که چون همسرش را طلاق داد اینطور شد که به نظر من اصلا هم اینطور نیست. ولی جرئت نکردم بگویم.!!!

از من خواست پهلویش بنشینم. فراموشی دارد ، مثل حافظه کامپیوتر که برق برود تمام اطلاعات می پرد ، وقایع الان را تا نیم ساعت دیگر فراموش می کند. از من اسمم را پرسید و دو بار که می گفت فرشته ، دفعه بعد می گفت فیروزه ، یا نوشین یا شیرین.
ایراد ام اس اینست که روی قوای ذهنی اثر می گذارد. گفت تمرکز ندارد و از من پرسید تمرکز دارم ؟ گفتم آره ! گفت ام اس دارد و می دانم چه بیماری است ؟ گفتم بله و سعی نکردم مثل آدمهایی که الکی دلداری می دهند یا احساساتی می شوند و گریه می کنند رفتار کنم. گفتم بله ! می دانم بیماریت چیست و کمی راجع بهش حرف زدیم . فکر کنم آدمهایی که بیمارند باید کمی هم راجع به بیماری شان حرف بزنند. از احساسشان بگویند ، اینکه چه حالی دارند و چه فکر می کنند. بهر حال این یکی که نوع خوبی نبود ، نه کنترل روی رفتار و حرکات ، نه چشمها و نگاه کردن ؛ نه دستها و پاها و نه سرفه که احساس می کردی در حال خفه شدن است. انگار نیمی از گلویش کار نکند. دلم سوخت ولی احساس ترحم نکردم ، سعی کردم همان طور که هست ببینمش و تنها از خدا بخواهم حالش را بهتر کند و حتما در همین حکمتی است که هیچ کس نمی داند. بهش گفتم کسی را می شناسم که همین بیماری را داشت و بعد از چند سال وضعش تثیت و حتی کمی بهتر شد. یک کلمه هم دروغ نگفتم چون چنین کسی را دیده ام ! کمی امیدوار شد.

می گویند آدم حتی دستشویی هم می رود باید خدا را شکر کند. ممکن است بنظر بی ادبی باشد ولی حتی برای کوچکترین چیزها هم باید خدا را شکر کرد وقتی بدانی اگر این انگشتان کار نکنند یا سخت کار کنند یا پاها توان تحمل وزنت را نداشته باشند چه می شود ؟ چقدر سخت است که دیگران نتوانند تو را به حیاط ببرند وقتی بهار است و هوا خوب و حیاط مرتب و منظم و گل کاری شده و تو مجبور باشی صبح تا شب توی اتاق کنار این تلویزیون مزخرف بنشینی. بخوابی ولی خوابت نرود ، به علت نبود تمرکز نتوانی کتاب بخوانی ؛ آشپزی کنی ، کامپیوتر کار کنی و یا هرچیز دیگر.
گاهی مادر می گوید زمانی مادرمرحومش می گفت بدون عینک نمی بیند و او حرف مادرش را باور نمی کرد و حالا خودش مثل آن زمان مادرش شده است ، زانوهایش درد می کند. وقتی می گوید بدون عینک چیزهای ریز را نمی بیند من باور می کنم! چون می دانم منهم یک روز مثل او خواهم شد.

ایراد کار اینست که می بینی دارند پیر می شوند. مادر و پدرت. آدمهایی که یکی از آنها را- در کمال تاسف - زود از دست می دهند لا اقل همیشه آن فرد را در همان سنین جوانی در ذهنشان زنده دارند ، ولی اینجوری جلوی چشمت پیر شدن خیلی جالب نیست و مسئله اینست که به موازات آنها توهم درحال پیر شدن هستی و متوجه نیستی !
سرنوشت محتوم همه ما همین هاست. پیری و مرگ. و لی ایکاش بتوانیم قبل از این پیر شدن راهی پیدا کنیم که زنده گی مان را درست کنیم. لااقل وقتی پیر شدیم تاسف زمانهای گذشته و فرصت های از دست و کف رفته را نخوریم.
چطور باید خوب زندگی کرد ؟

آنها که کهن شدند و اینها که نواند ..........................هرکس به مراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان به کس نماند باقی ...........................رفتند و رویم و دیگر آیند و روند

خیام

Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Saturday, February 21, 2009

یک صبح عادی اما نه مثل بقیه صبح ها

گاهی اوقات باور می کنم که اشیا هم بدجنسی به خرج می دهند و رفتارشان را با قوانین مورفی هماهنگ می کنند. وقتی لازمشان داریم بد قلق می شوند و کار نمی کنند . درست مثل امروز صبح که رفتم خیابان حافظ . مسخره است که برای یک کار کوچک-مثل خرید بلیط - مجبور باشیم اینهمه راه برویم و آنها تلفنی حاضر به این کار نباشند . بهرترتیب صبح دوربین را هم گذاشتم توی کیفم تا اگر چیز جالبی دیدم عکس بگیرم و آن موقع شارژ داشت اما بعدا ؟ نداشت!!!!
کارم را انجام دادم ، پس پاید برمی گشتم روبه بالا تا راهی برای بازگشت به حوالی هفت تیر پیدا کنم . راستش خیابانهای آن منطقه را زیاد نمی شناسم . صبح که توی نقشه نگاه کردم و رفتم ، حالا علت نشناختن من دو دلیل دارد یا واقعا خنگم ، یا چون دل نمی دهم یاد نمی گیرم یا دلیل سوم که بهترین است : چون آن مناطق کاری ندارم پس احتیاجی هم به یاد گیری خیابانهایش ندارم. ( بهترین ودر عین حال بدترین بهانه ) قبلش توی تاکسی مدرسه البرز و سردر قدیم دانشکده پلی تکنیک توجهم را جلب کردند. گفتم از آنها عکس می گیرم. وقتی پیاده برگشتم یک کلید سازسیار دیدم که گوشه دکه اش خیلی کوچک نوشته بود " هذا من فضل ربی " با در نظر گرفتن کلیدها و خودش و آن نوشته سوژه جالبی بود دوربین را درآوردم و از او اجازه و یک عکس گرفتم که ناگهان پیغام داد شارژ باتری تمام شد و بعد دوربینم گرفت خوابید که خوابید. دیگر هم بیدار بشو نبود. لجم گرفت اساسی ولی جلوی آقاهه برویم نیاوردم . تشکر کردم و بقیه چیزهایی را که قصد داشتم ببینم با دوربین چشمهایم دیدم.!!!
اولش رفتم دم البرز : چه مدرسه جالبی است، به واقع هیچ کس از نزدیکان من به این مدرسه نرفته و من همیشه تعریفش را از دیگران شنیده ام . به نسبت آن روزی که ساخته شد و بیشتر حالت کالج داشت - تا دبیرستان- خیلی مدرن بوده است. بنظرم از آن مدرسه ها بوده که بچه ها عاشقش هستند و تابستانها برای شروع آن لحظه شماری می کنند . جای باحالی بود . ایستادم دم دربش - کمی هم توی حیاط - و نگاه کردم . پرچمهای مشکی اربعین هنوز توی باد آرامی تکان می خوردند- یک هفته است اربعین تمام شده - و چند تا مرغ و خروس توی حیاط می پلکیدند. توی حوض بزرگ وسط که آب رویش به آرامی تکان می خورد و لمبر می زد مرغابی ها شنا می کردند- حوضش متاسفانه آبی رنگ نبود- و گنجشگها هم جیک جیک کنان بالا و پایین می پریدند. نگاهم را چرخاندم بلکه سگی ، گربه ای ، روباهی ، اسبی ، چیزی دیگر ببینم که نبودند. از آن محیط های آرام بود که اگر دلت می خواست می توانستی هرکه را دوست داری ببری تویش ....
بعد برگشتم به سمت خیابان انقلاب که پایینش قرار دارد - از دیدن سردر پلی تکنیک منصرف شدم چون دوربین نداشتم چه فایده ؟ - پیاده راه افتادم در خیابان انقلاب تا چهار راه کالج ؟ پارک شهر ؟- فکر کنم! نمی دانم چرا این آدمها من را یک جوری نگاه می کردند. شاید چون خانمها زیاد توی پیاده روها دیده نمی شدند ، آنهم در راسته فاستونی فروش ها و پلاک سازها ! شاید !
یک آدم بی ادب هم حرفی زد که چون من خانم بسیار محترمی هستم !!!!! ، نشنیده گرفتم . یک بستنی فروشی دیدم که جالب بود . روی تابلویش نوشته بود بستنی و آب میوه ولی تویش و پشت شیشه پر از قوطیهای قهوه بود و روی شیشه اسم انواع قهوه را نوشته بود، اسپرسو ، ترک ، کاپوچینو، قبرسی! حاضرم شرط ببندم هیچ کدام آنها را هم بلد نیست درست کند! پیراشکی شکلاتی و ساندویچ هم می فروخت و دست آخر اینکه روی دربش پوسترهای تبلیغ تاترهای تالار وحدت را چسبانده بود . بانمک بود : ترکیبی از چیزهای متضاد و در عین حال جور!
سوار شدم و بر خلاف راه صبح ، مسیر سید خندان را انتخاب کردم . آنجا توی خیابان یک مغازه لوازم خانگی - یخچال های ساید بای ساید -بود که کرکره اش را تا نیمه بالا کشیده بود و تویش آجیل جات و برگه و لواشک می فروخت. آن طرفش هم سبزی خوردن تازه و تربچه نقلی !!!! یکی نبود بگوید لوازم خانگی چیه و آجیل و سبزی چیه ؟
آهان ! در خیابان سهروردی هم یک دار الترجمه دیدم به اسم دارالترجمه زروان - با کسی نسبتی نداشت ؟؟؟؟ - و دست آخر در خیابان خودمان وقتی بازهم پیاده بر می گشتم یک گربه جالب دم بریده دیدم. وقتی دم گربه ها کنده تا کوتاه شود یا زیر ماشین برود، خیلی زشت می شوند ولی دم این یکی رشد کرده بود و شده بود مثل موی دم اسبی خانمها . وقتی موهایشان را جمع می کنند و دم اسبی می کنند چه شکلیه ؟ دم گربه کذایی هم همان شکلی بود ، خودش هم چاق بود.

ما معمولا مناطق مرکزی شهر نمی رویم- مگر کاری داشته باشیم- ولی مناطق مرکزی شهر جان می دهند برای پیاده روی و دیدن چیزهایی که کمتر به آنها توجه می کنیم. با وجود دود و دم و تاکسی و اتوبوس و صدای سرسام آور بوق ، مناطق قشنگی هستند. راستی به دو تا راننده تاکسی سلام کردم یکی در جوابم صبح بخیر هم گفت . آن یکی ؟ اصلا انگار نه انگارکه کسی سوار شده است


.
Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

Tuesday, February 17, 2009

گاهی به آسمان نگاه کن



این چرخ فلک که ما در او حیرانیم ........................... فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغدان و عالم فانوس ............................. ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

هیچ کدام ما پیامبر نیستیم . دوره پیامبرها تمام شده است و خدا عادت ندارد با بشری حرف بزند اما من متوجه شده ام او گهگاه به روی بنده هایش پنجره هایی را باز می کند . دیگر بستگی به بنده دارد که بفهمد چیزی ، جایی باز شده و نسیمی یا نوری به او خورده است یا نه ! اگر فهمید که باز هم پنجره های دیگری باز می شوند - به مرور زمان - و اگر نه که همان فرصت هم از دست رفته است . به خود بنده هم ربط دارد : اگر مثل من چشم و گوش بسته مانده باشد ؛ نابینا و ناشنوا نه ، بلکه کور و کر! شاید لااقل حسش کار کند و بفهمد بادی آرام از جایی به رویش خورد و گر بنده ای باشد که چشمهایش ببیندو گوشهایش بشنود که دیگر نور را ؛ روشنایی را یافته است ... چون هیچ پنجره ای بروی تاریکی ، ظلمت یا دیوار باز نمی شود. هر پنجره ای که باز شود باز شدنش با خود چیزی به همراه دارد هوایی تازه ، گرما ، صدایی از جایی و نور .....
خب فکر کنم ( یعنی امیدوارم) این پنجره در سفر اخیرم به روی من باز شده باشد : وقتی هواپیما بلند شد و من روی فرگل خم شدم تا زیر پایمان را ببینم - طبق سنت ناگفته بچه کوچک بودن حق نشستن در کنار پنجره اختصاصا مال اوست - وقتی زیر پایمان برجهایی بودند که کمی در مه غیر عادی بعد از ظهر فرو رفته و نوکشان ازآن طرف ابر بیرون زده بود و آب و دریا و زمین و جریان رودها و شهرها و کوه های چین خورده که چین هایشان مثل دامن دورشان پخش شده بود و ابرها را دیدم ناگهان احساس حقارت کردم . می گویند فضا نوردان و خلبانها آدمهای افتاده و متواضعی هستند چون از آن بالا که نگاه می کنند دیگر هیچ چیزی در زمین به چشم آنها نمی آید. چون عظمت یکی دیگر و کوچکی خود - کوچکی نه ؛ واقعا حقیر بودن - خود را می بینند.

مارک تواین داستانی دارد به نام " بیگانه ای در دهکده " . داستانی از چند پسر بچه در قرن شانزدهم میلادی که با پسر بچه دیگری آشنا می شوند که کارهای خارق العاده ای انجام می دهد. او نوعی فرشته است و نامش شیطان است. در مقابل ترس پسرها می گوید شیطان رانده شده که همه او را می شناسند عموی اوست و او خودش فقط یک فرشته است که وظایفی را که به او محول می کنند انجام می دهد و دائما در سراسر کائنات مشغول انجام ماموریت است. مدتی را با بچه ها سر می کند و آنها را فقط به بیهودگی که نه ، بهترست بگویم به حقارت زندگی شان آشنا می کند . مثلا یکبار برایشان آدمهایی با خاک و گل می سازد و بعد همه برای چند ساعتی آدمکها را نگاه می کنند : در عرض چند ساعت این آدمکها شروع به زندگی و خانه سازی و زراعت و بچه دار شدن می کنند. روی هم برج و بارو سوار می کنند ، بعد جنگ می کنند بعد همدیگر را می کشند و خون راه می اندازند و بچه ها و فرشته- شیطان به آنها می نگرند و بعد ناگهان فرشته - شیطان همه آنها را از بین می برد. در مقابل اعتراض پسرها به آنها می گوید شما آدمها هم همین هستید. درست مشابه اینها و خودتان نمی فهمید. از بین بردنتان کار یک لحظه است ؛ زحمتی ندارد.

وقتی هواپیما بلند شد و به ارتفاع چند هزار پایی رسید و آن برجها و ساختمانها را دیدم ناگهان یاد همین داستان و آن صحنه افتادم . ما( آدمها ) در نگاه خدا چه هستیم؟ فکر نمی کنم بیشتر از ذره ای باشیم . پس چرا آنقدر سرکش هستیم ؟ " یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم." واقعا چه چیزی باعث شد ما خودمان را کسی بدانیم در حالیکه هیچ چیزی نیستیم ؟ مطلقا هیچ . نه قدرتی ، نه توانی ، حتی اراده به دنیا آمدن و رفتنمان هم دست خودمان نیست. پس چرا خودمان را بالاتر از دیگران ببینیم؟ چه چیزی بعضی ها را توجیه می کرد و هنوز هم می کند که ادعای خدایی و نمایندگی خدایی کنند ؟

یکی دو ساعتی که گذشت من هنوز توی همان فکر ها بودم . هواپیما آرام ، چراغها خاموش و چون روبه شرق می رفتیم هوا تاریک شد، ملت خوابیدند ولی من رفتم نشستم کنار پنجره ای و باز هم به زیر پایمان نگاه کردم . شهرها همه مثل شبکه های در هم تنیده پر از چراغ و چشمک زنان سو سو می زدند. فکر کردم در هر کدام از آنها چقدر جمعیت زندگی می کند؟ چه کار می کنند ؟ آیا فکر می کنند الان عده ای در ارتفاعی چندین هزار پایی از بالای سر آنها رد می شوند؟ آیا گاهی به آسمان نگاه می کنند ؟ اگر ما الان از این ارتفاع سقوط کنیم چه کسی می تواند به ما رحم کند یا به ما کمک کند ؟

به این نتیجه رسیدم این افکار فقط وقتی به سر آدم می آیند که یا بالاتر از این زمین باشد یا زیرآن ، مثلا زیر آب وقتی بی وزنی حاکم است وقتی وزنی نداری که با آن سنجیده شوی ! بی وزنی ! یعنی همان که در زمین بخاطرش جای پایت محکم است ، را هم نداری !!! زمین مادر ماست ولی حس جاذبه اش انگار آدمها را سنگین می کند . وهم برشان می دارد ، فکر می کنند کسی هستند ! غرور تمام سرشان را پر می کند و ناگهان احساسی بهم دست داد که مثل حضرت یونس بود. وقتی درشکم ماهی در زیر آب گیر افتاد. من هم در تاریکی در آسمان در دل یک پرنده بودم . فرقی نداشت بجز اینکه او پیامبر بود و من حتی بنده هم نبودم ! دیدم هیچ حقیقتی در دنیا بجز او نیست . تنها حقیقتی که در دنیا در تمام این کائنات وجود دارد اوست و جنگ هفتاد و دو ملت همه برای آن بود ( و هست ) که او را ندیدند و نمی بینند پس راه افسانه زده اند . رفتم تسبیحم را برداشتم و یک دور ذکر حضرت یونس را گفتم . راستش گریه هم کردم - دلم مطمئنا برای مامانم تنگ نشده بود!- احساس کردم به خودم ظلم کرده ام . ظلم کرده ام که به او بی توجه بوده ام ! که فقط خودم را دیدم و نه او و نه بنده هایش را ندیده ام . فکر کردم راه یافتن او ، رسیدن به او چیست ؟
آنجا هم که بودیم گاهی که خسته می شدیم به فرگل می گفتم بنشینیم و فقط آدمها را نگاه کنیم . فقط نگاه می کردیم و می دیدم ای خدا ! چقدر آدم ! هر کدام به شکلی و رنگی و قیافه ای و و رنگ پوستی، .... هیچ کدام مثل هم نیستند . آنها که اصلا به وجود خدا عقیده ندارند - دانشمندانی مثل ریچارد داوکینز * - چطور فکر می کنند یا چه چیزی را نمی بینند که خدا را قبول ندارند ؟ وقتی همه چیز همه جا ، زمین و زمان و کائنات، حتی صورت آدمها ؛ فریاد وجود او را می زنند ؟

دیروز توی قسمت گالری سایت ناسا ، به عکسهایی که از فضا و کائنات گرفته شده نگاه می کردم وبه وضع مضحک و متناقض خودم فکر می کردم و امروز این آیه را در سوره زمر دیدم - این سوره هم از آن سوره های باعظمت و زیباست :

" ( ای پیامبر) به بندگانم ، آنها که از روی عصیان و سرکشی به خودشان ظلم و اسراف کردند بگو از رحمت خدا ناامید نشوید ! که البته او همه گناهان شما را می آمرزد که خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است. " آیه 53

مسئله اینست که حتی اگر ما فکر کنیم در نظر خدا هیچ هستیم و اصلا برای چه ما را به وجود آورد ؟ و و و و ، او در قرآن نشان می دهد نه ! واقعا برایش اهمیت داریم . این قسمتش است که باعث خجالت من می شود . که او با همه عظمت و بزرگی اش بازهم به این بنده های زمینی که در یک لحظه می تواند آنها را کاملا کن فیکون بکند لطف و توجه دارد ، نازشان را می کشد و وعده بخشش بهشان می دهد ، وعده می دهد ناراحت نباشند خجالت نکشند ! . خدایی از این مهربان تر سراغ داریم؟ مگر ما از زندگی چه می خواهیم که در خدایی خدا یافت می نشود ؟ پس چرا ما - مثلا آدمها - از کارهایمان دست بر نمی داریم ؟ تا کی می توان همه تقصیرها را گردن شیطان ، دم و دستگاهش، لشکریان و دوستانش و زمین و زمان انداخت ؟

ماییم که اصل شادی و کان غمیم ............................. سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم ................................ آیینه زنگ خورده و جام جمیم

خیام



Richard Dawkins*

Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی