Monday, March 8, 2010



دخترم !
دنیا و هرچه در آنست جهنم است که باطنش در آخر سیر ظاهر شود و ماورای دنیا تا آخر مراتب بهشت است که در آخر سیر پس از خروج از خدر طبیعت ظاهر شود و ما و شما همه حرکت به سوی قعر جهنم می کنیم یا به سوی بهشت و ملا اعلی.

در حدیث است که روزی پیغمبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم در جمع صحابه نشسته بودند ناگهان صدای مهیبی آمد. عرض شد : این چه صدا بود ؟ فرمود : "سنگی از لب جهنم افتاد پس از هفتاد سال اکنون به قعر جهنم رسید. " اهل دل گفتند : در آن حال شنیدیم مرد کافری که هفتاد سال داشت اکنون درگذشت و به قعر جهنم رسید.

ما همه در صراط هستیم و صراط از متن جهنم عبورمی کند. باطنش در آن عالم ظاهر می شود. و در اینجا هر انسانی صراطی مخصوص به خود دارد و در حال سیر است یا در صراط مستقیم که منتهی به بهشت می شود و بالاتر و یا صراط منحرف از چپ یا منحرف به سوی راست که هردو به جهنم منتهی می شوند. و از خداوند منان آرزوی صراط مستقیم می کنیم. : اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ؛ که انحراف از یک سوست و لاالضالین که انحراف از سوی دیگر. و این حقایق در حشر به طور عیان مشهود می شود.

* ره عشق ، نامه عرفانی امام خمینی به خانم فاطمه طباطبایی عروس ایشان. صفحه 31


Posted by Freshteh Sadeghi .فرشته صادقی

Monday, March 1, 2010

انگیزه های غیر طبیعی*



از مترو متنفرم. هرچند دلیلش مسخره ترین دلیل ممکن و غیر طبیعی ترین آنها باشد. اما برای خودم دلیل خوبیست.
از متروی زیرزمینی متنفرم چون احساس یکنواختی و خمودگی را القا می کند. هربار از ورودی اش وارد می شوم به خودم می گویم این آخرین بارست که سوار مترو می شوم اما ... چند ماه دیگر بازهم باید سوارش شوم و همین احساس ناخوشایند برگردد.
حکایت من و مترو حکایت گذر پوست است و دباغخانه !

از مترو متنفرم ؛ از صداهای پاهایی که همزمان بر پله های آن کوبیده می شوند و مثل صدای مشق صبحگاه سربازخانه ها می مانند. از قطارهایی که با سرعت می گذرند و از درونش ادم ها به تاریکی بیرون ، به تاریکی مطلق ، به عکس های دروغین خودشان یا دیگران روی شیشه ها خیره می شوند.
آدم ها در مترو هیچ کاری نمی کنند. می ایستند و به هم نگاه می کنند و خیره می شوند و گاهی که رد نگاهی را بگیری ، آن نگاه جایی میان آسمان و زمین - سقف و کف- معلق می ماند. از همین معلق بودن بدم می آید. از نگاه های خالی ، خسته ، بی هدف ؛ پرسنده سوالی بی معنی ولی مطمئنا نه جستجوگر .
چون بچه ای در آن دیده نمی شود ؛ همان تک و توک کودکی هم که باشند یا مادرشان دارد با آنها سر و کله می زند یا بیمار و خواب بغل پدر و مادری خسته ترند. از واگن های مترو خوشم نمی آید چون رنگ صورتی و قرمز و زرد ندارند ، رنگ کرم چرک و بژ و خاکستری بی حالی همه جا را پوشانده ؛ چون بجای اینکه در دستگیره هایی که از میله ها آویزان کرده اند گل - حتی مصنوعی - بگذارند آنها را با قوطی های خالی شامپو و نوشابه پر کرده اند. دریغ از یک برگ سبز روی یک پوستر!
از مترو متنفرم وقتی که از پله هایش بالا می آیم ؛ وقتی آن رنگ های گرانیت خاکستری را می بینم و با صدای ضربه های پاها تنم مور مور می شود. وقتی باد به چادرم می زند و لبه های آن پر پر می کند و انگار که باد بخواهد مرا با قدرت آن زیر نگه دارد. می گوید نیا! بمان.
هیچ وقت ندیده ام آسانسورهایش برای معلولی کار کند. هیچ راه برجسته ای را پیدا نکرده ام که که یک نابینا بتواند راهش را از روی آن تشخیص بدهد هیچ وقت ندیدم کسی بیاستد و به آثار هنری که دستهایی خلاق خلق کرده اند نیم نگاهی بیندازد. دست های سفالگر ، نقاش ، کاشی ساز ، آهنگر . از مترو هیچ خوشم نمی آید وقتی می بینم همه جایش را غبار گرفته ، حتی روی دوربین هایش را .
از مترو بدم می آید شاید چون نماد مدرنیته است ؛ نشانه آدم هایی که صبح ، خواب و بیدار ، دست و صورت شسته و نشسته ، صبحانه خورده و نخورده می پرند توی آن تا به کارشان برسند و خسته اند و انگار نومید . اصلا انگار آن فضای تاریک باعث می شود آدم ها یاد غم هایشان بیفتند و تنها تفریحشان بجز دید زدن دیگران ؛ بازی با موبایل یا آهنگ های بلند شنیدن توی ام-پی - تری باشد و بس . و فط همین . هرچند می توان در کل یک سفر یکی دو نفر را یافت که روزنامه ای در دست داشته باشند.

جایی درمصاحبه یک مجله از آیدین آغداشلو پرسیده بودند گذشته بهتر بود یا حال. و او گفته بود حال ، چون گذشته پر از فقر بود و سرما- بدبختی و گرسنگی وبیماری و مرگ.

من هنوز نتوانسته ام احساسم را با این سوال که گذشته بهتر بود یا حالا تعیین کنم. هرچند بیشتر نیم نگاهی به حال و آینده دارم ولی مشکل اینجاست که در گذشته چیزهایی به اسم مدرنیته ، صنعتی شدن ؛ مردن خدا ، اینکه تو - شخص شخیص تو- قادری با ذهنت - با همان عقل ناقصت -( که البته آنها ناقص نمی دانند) ؛ با اراده ات به همه جا برسی و لازم نیست اصلا خدایی باشد که کمکت کند چون تو- انسان - هستی ؛ پس خدا را چه کار ؟ - ...... وجود نداشتند. شاید چون در گذشته تکنولوژی نبود که آدم ها را لای چرخ دنده های ماشین وارش خرد کند , روغنشان را بکشد و تفاله شان را پرت کند بیرون. شاید چون همه چیز طبیعی بود و طبیعی بود که مرگ باشد ؛ فقر باشد ؛ طاعون باشد ؛ بدبختی و جنگ ؛ گرسنگی و ظلم هم باشند. و آیا هرگز می توان گفت کدام یک بهتر بودند یا هستند ؟
شاید منهم به نوعی با آغداشلو هم عقیده باشم که حالا بهتر است .. ....حتما خیلی بهترست ! باید خیلی بهتر باشد......

اما حتی پذیرفتن این واقعیت هم نمی تواند از تنفر من نسبت به مترو بکاهد. !!!!


ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید ، در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باید بیاید.

در عصر قاطعیت تردید ، عصر جدید ،
عصری که هیچ احتمالی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست.

اما من ، بی نام تو ، حتی یک لحظه
احتمال ندارم

چشمان تو عین الیقین من ، قطعیت نگاه تو ، دین من است

من از تو ناگزیرم ، من
بی نام ناگزیر تو
می میرم.

"قیصر امین پور "



* انگیزه های غیر طبیعی- نام کتابی از پی . دی. جیمز




Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی

Wednesday, February 3, 2010

گمشده در زمان



امروز نمی دانم چرا همه اش یاد یکی از معلم هایم هستم؟ البته فکر کنم فهمیده باشم چرا و دلیلش را هم می گویم. بعدا... اما اسم آن معلم ژاله بود ژاله امیر .... معلم فیزیک و مکانیک چهارم دبیرستانمان و خیلی با ناز و ادا بود. خودش می گفت پدرش یکی از خوانین کرمان است و بچه ها می گفتند صدای خوبی دارد ( کلاس آواز می رفت یا داشت ). می گفتند یک بار در جشن های سالگرد انقلاب برای بچه ها و معلم ها خوانده بود و چه صدایی. ما که هرگز ندیدیم فقط وصفش را شنیدیم و شنیدن کی بود مانند دیدن ؟
گفتم جشن های سالگر انقلاب یادم آمد نمی گذاشتند ما برویم و ببینیم چون سال آخر بودیم و کنکور داشتیم و " الانسان حریص بما منع " حکایت ما بود. چقدر دوست داشتیم برویم و جشن را ببینیم . حالا که فکر می کنم می بینم چیزی هم نبود ولی ما دوست داشتیم. البته از طرفی هم برای سالهای پایین تر کلاس می گذاشتیم که ما سال اخری هستیم و باید درس بخوانیم- ورزش هم سه سال نداشتیم چون ساعتش ورزش را داده بودند به یک هندسه ای ، ریاضیات جدیدی ، مثلثاتی چیزی. بگذریم.
بله امروز یاد این معلمم افتاه ام چون چند روزست موبایل ندارم. خب ربطش چیست ؟
اینست که موبایل ندارم!

یادم هست خانم امیر... هیچ وقت ساعت به دستش نمی بست و می گفت اعصابش را خرد می کند و به او استرس وارد می کند چون از زمان کودکی بچه هایش وقتی او سر کار می رفته همیشه نگران بچه هایش بوده که زودتر از او خانه نرسند و ساعت که به دستش می بسته دائما فکر می کرده بچه ها رسیدند و او نرسیده و استرس گرفته بود بنابر این بستن ساعت را تعطیل کرده بود.
ن آن موقع که ماجرا را با ناز و ادا- برایمان تعریف می کرد پیش خودم می گفتم چه لوس ! چقدر کلاس می گذارد.!!!!!
ولی حالا که بزرگ شده ام و گاهی استرس پیدا می کنم که مبادا صبح به کارم دیر برسم - چون مقید هستم که سر ساعت آنجا باشم - به این نتیجه می رسم که راست می گفت. برای همین مدتها بود ساعت ماشینم را تنظیم نمی کردم و دائم چشمک می زد. یا اینکه چپ اندر قیچی تنظیم می کردم مثلا ساعت 22 بود من صبح تنظیم می کردم همراه با دقیقه که ندانم ساعت چند است. البته بعدا مادر آنقدر غر زد که ما هر وقت سوار این ماشین شدیم ساعتش خراب بود که درستش کردم - هرچند همین حالا هم دو دقیقه جلو است.!
توی اتاقم هم ساعتها درست کار نمی کنند. یعنی به خودم زحمت نمی دهم تنظیمشان کنم. یک مدتی هم توی اتاقم اصلا ساعت نبود - ساعت گیرنده ماهواره هم مثل ساعت ماشین یک چیز دیگرست؛ بعد مادر امد توی اتاقم و می گفت هربار ما توی اتاق تو آمدیم و خواستیم بدانیم ساعت چند است ؟ ساعتی وجود نداشت . حالا یک ساعت کنار میزی آورده و روی میز کنار تختم گذاشته و من دیگر جرات نکردم آنرا بردارم.: اما آنهم 7-8 دقیقه جلوست!

حالا داستان این ساعتها چه ربطی به موبایل دارد ؟ چون موبایلم خراب است - و لاجرم در تعمیرگاه - حالا که ندارم می بینم چقدرخوبست آدم موبایل نداشته باشد. چون وقتی داری هر لحظه که دیر برسی مرتب زنگ می زنند که کجایی ؟ یا دستور می دهند چی و چی و چی بخر! ولی وقتی نداری می گویند خب! موبایل که نداری بهت زنگ بزنیم. بنابر این دلشان را خوش می کنند که توی ترافیک ماندی و نمی توانی چیزی بخری. دوستان هم باشند بجای تلفن زدن و پیامک فرستادن یا به تلفن ثابت زنگ می زنند یا ای میل می فرستند. خیلی هم بد نیست. این هم برای خودش و برای کوتاه مدت مدلی است.
چقدر راحت ! وسوسه شده ام موبایلم را که گرفتم هم خاموشش کنم. هرموقع لازم بود روشن نگه دارم . تازه یک چیز خوب دیگر هم دارد. ساعت طبیعی بدنم داشت زنگ می زد. دیگر هر زمان به خودم و بالشم می سپردم چه ساعتی بلند شوم بیدار نمی شدم چون هم خودم هم بالشم می دانستیم که یک موبایلی هست که زنگ بزند و بیدارت کند. ولی حالا که نیست به هر دو می سپارم. معمولا بالشم زودتر از خودم بیدارم می کند.

حتی گاهی که کیف کوچکی برمی دارم یا وسایل چندانی با خودم حمل نمی کنم احساس می کنم چقدر ازادم. چقدر بدون کیف ، بدون موبایل ، بدون آیینه و انواع و اقسام دسته کلیدها و دفتر یاداشت و آدامس و کتاب و یک تکه جدول و انواع کارتهای شناسایی و پول و هزار خرت و پرت دیگر کیف های زنانه - چقدر آدم راحت و آزادست.بی هیچ تقیدی. اما حیف که همیشه نمی توان اینطور بود فقط گاهی ... گاهی شاید...
شاید گاهی بد نباشد حس زمان را از دست بدهی. حس زمان ؛ حس مکان ؛ حس آدم ها ؛ حس حرف ها ؛ حس نیش زبان ها ، حس انتظار وحس همه چیز


Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی

Wednesday, January 20, 2010



کمرم درد می کند. روی مبلی نشسته ام و چادرم را کشیده ام روی صورتم اما آنقدر درد می کند که برای اینکه راحت تر به پشتی مبل بچسبم که درد آرام شود پای راستم را بلند می کنم و می گذارم روی مبل بغلی و به دختری که روی آن نشسته لبخندی می زنم و معذرت می خواهم. ..

به هیچ جوری تمام نمی شود.
روضه خوانی را می گویم : آقایی آمده و می خواند و می خواند و داستان و شعر و حدیث و روایت و قرآن و همه و همه را به هم می بافد که مرگ را فراموش نکنیم. از حضرت عزراییل می گوید که دو جا دلش سوخت یکی برای آن زنی که در شبی توفانی روی تخته پاره های وسط دریا جانش را گرفت و زن روی همان تخته پاره ها زایمان کرده بود. وبار دیگر وقتی شداد یک پایش را در بهشتش گذاشته بود و آن دیگری هنوز بیرون بود و میوه های درختان بهشتش از مروارید بود و او جان شداد را گرفت و خدا پیام می دهد آن کودکی که آن شب توفانی بدنیا آمد و مادرش را جان ستاندی همین شداد بود. !


پشتم شدید درد می کند اما نه آنقدر که یادم برود ظاهرا " آن یتیم بی گنه نمرود بود!" نه شداد !!!! آقا روضه خوان! ولی خب نمی خواهم روضه ملت را به هم بزنم. بگذار خوش باشد که شداد بود. چه باک ؟ بگذار اصلا روضه غلط غلوطی بخواند و خانمها که چادرهایشان را روی صورت هایشان کشیده اند گریه کنند.پشتم درد می کند و مجبور بوده ام به این سفره امام حسن بیایم. چون چندین بار آمده اند خانه مان ... هربار که دعوت کردیم آمده اند و بد است حالا که آنها دعوت کردند نرویم. از صبح هزارجا سگ دو زده ام و آخرش به این جا ختم شده ام. وای خدا! پس چرا تمام نمی شود ؟ خواب می آید توی چشمانم. روی شومینه عکس دایی خانواده است که لباس روحانیت تن دارد . از آن تبعیدی های ضد انقلابست. اساسی. چه عکسش را روی شومینه هم گذاشته اند! البته ظاهرا مرحوم شده ولی یک برادر و خلف تالی دیگر در فرانسه دارد. آقای روضه خوان می گوید : " پیامبر گفت من کنت مولاه فهذا علی مولا " و روی کلمه " هذا " و این تکیه می کند که ملت بفهمند و دوزاری شان خوب بیفتد منظور هیچ علی دیگری نیست فقط آن علی بود که از دست امثال اینها راحت شد که حالا باشند و برایش گریه کنند و روی دست و پا بکوبند !!!!!
بلاخره رضایت می دهد از منبر خطابه و حدیث پایین بیاید و روضه را بخواند. خانم ها می زنند روی دست ها و پاهایشان. چشم هایم باز می شود. تق تق ! صداهایی می آید . محکم می زنند و صدای های های و قه قه و هق هق و صداهای عجیب غریب گریه دار دیگر از خودشان درمی آورند. با خودم فکر می کنم آن حضرت زینبی که روضه اش دارد خوانده می شود( با هزار مدل غلط های مرسوم در آن )راضی نیست صدای شما را آنهم با این گریه های سوزناک - یک مرد و به عبارتی آقای روضه خوان سر سفره بشنود. راضیست ؟ روضه خوان عشق می کند از واکنش ها و بازهم می خواند و می خواند. ومن دیگر دارم از درد پشت و آسمان ریسمان هایی که این یارو به هم می بافد دیوانه می شوم. که خدا را شکر دیگر وقت اذان هم می گذرد و آقا تمام می کند. بدون هیچ دعایی. فقط " برای خودتان دعا کنید ، برای حوایجتان ، دم مرگتان ، توی قبرتان ، پدر و مادرتان و صاحبخانه و ظهور امام زمان دعا کنید . یا مولا !!!!!!!" و؟ خداحافظ!
یعنی همین ؟ نه دعایی برای کشور؟ نه دعایی برای مریض ها . مسلمان ها .هیچی هیچی ؟
با خودم فکر می کنم کشور که سهل است امام زمان که بیاید همین ها اولین دشمنش خواهند بود کما اینکه سی سالست با نظام و دو رهبرش دشمنی کرده اند. اصلا کارشان همین است. برای زینب گریه می کنند ؟ حضرت زینب یاور می خواست ، پیرو می خواست نه عاشق و مطیعانی که به وقتش مطیع نیستند و فقط لقلقه زبان می کنند و بلدند خوب سر موقع بحث سیاسی می کنند و حق را باطل جا می زنند و همه چیز را به تفسیر خودشان تعبیر می کنند.
می پرم می روم نمازم را می خوانم. سفره است و تبرک دارد چون به آن دعا خوانده شده. چیزی هم می خورم و اداهای خودشان که دائما دارند میزان دین آدمها را - با خمس و ذکات دادن یا ندادنشان - تعیین می کنند را در نمی آورم. می آییم بیرون. آخ جون! تمام شد.
دعوت می کنند ماه دیگر همین روز. مولودی و فحشی یه خلیفه دومی و مامانت را بیاور .
و مامان که گرفتاری هایش را بهانه می کند و من که شغلم را و چه خوب که شغلی دارم که گهگاه بهانه اش کنم ...... ایزد را سپاس!

ف




Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی

Wednesday, January 6, 2010

بدون عنوان



یک موضوع دردناک خواندم پس باید اینجا بنویسم : دردناک از این نظر که بعضی چیزها پس از سالها واقعیت خود را نشان می دهند. در واقع همان اول ، همان لحظه هم واقعیت معلوم است اما این که هرکسی بتواند ببیند مهم است چون دیدن - نه نگاه کردن- کار هرکس نیست. این موضوع دردناک - به نطر نگارنده- در مورد حضرت علی علیه السلام است. امام اول شیعیان که پس از 1400 سال هنوز هم شناخته نشده مانده است.
جنگ هایی در زمان 4 سال و اندی خلافت ایشان راه افتاد و حواشی آن را تقریبا همه می دانند اما بصورت کلی. یعنی شاید تعداد کسانی که دلایل و اتفاقات را دقیقا بدانند چه بود اندک باشد ولی هرچه هست پس از چند ده قرن همه در محق بودن حضورت علی ( ع) شکی ندارند. محق بودنی که در زمان خود ایشان مایه تردید بود و دردناکی قضیه همین جاست.


1- در میان یاران ایشان چند نفر منجمله جناب عمار یاسر ، مالک اشتر ، محمد بن ابی بکر ، محمد بن ابی حذیفه و ... جزو معترضین به خلیفه سوم بودند و به نوعی برطبل شورش می کوبیدند هرچند از قتل خلیفه یا مباشرت در این امر کاملا مبرا بودند. سران جمل و بعد از آن صفین وقتی شیپور جنگ نواختند - به بهانه انتقام خون خلیفه کشته شده و به واقع به جنگ علی - خواهان استرداد قاتلان بودند و چرا علی (ع) آنها را اعدام نمی کند. که البته باید به یاد داشت عامل اصلی و قاتلان واقعی اهالی مصر بودند که از ظلم کارگزاران به خلیفه که اعتنایی نداشت شکایت آورده بودند. امام علی نیز بنابر مصلحت جامعه قصد کشتن آنها را نداشت.

2- طلحه پسر عموی عایشه ام المومنین، یکی از کسانی بود که سخت در دشمنی با عثمان بن عفان ایستاده بود و حتی در چهل روزی که خلیفه را در حصر نگه داشته بودند مانع رسیدن آب به خانه او شد و از عوامل شورش مردم به قتل خلیفه بود . طلحه یکی از اصلی ترین سران جمل در خونخواهی عثمان بود.

3- عملکرد بزرگان صحابه و شخصیت های مشهور جامعه اسلامی مدینه در تمام دو جنگ جمل و صفین زیر سوال است . از میان اصحاب و یاران پیامبر این افراد به ندای کمک علی پاسخی ندادند و خود را کنار کشیدند :
سعد بن ابی وقاص ؛ عبدالله بن عمر ، محمد بن مسلمه - صحابی پیامبر- زید بن ثابت - صحابی باسابقه -اسامه ابن زید - فرمانده 19 ساله سپاه که خلیفه اول و دوم در زمان مرگ پیامبر با وی مخالف بودند - حسان بن ثابت -شاعر انصار- ابو سعید خدری ، مغیره بن شعبه ، و..... مردم مدینه که عدم همراهی این بزرگان را می دیدند در تردید مانده بودند و آنها هم همکاری نمی کردند.

4- در فتنه جمل جز شش تن از صحابه و نخبگان مدینه هیچ کس علی را یاری نکرد - درد علی همین بود! تنها شش تن حاضر شدند علی که اولین مرد اسلام بود و مبارز ترین و از جان گذشته ترین را -کمک کنند.

5- زیاد بن ابی سفیان جزو نخبگان خاموش مانده بود.- شاید برای همین می گویند اگر خاموش بنشینیم گناه است -سلیمان بن صرد خزاعی هم جزو همین دسته بود که در جمل یاری نکرد ، در صفین به کفاره جمل همراه مولا بود ، در قیام سید الشهدا علیرعم نامه نگاری ایشان کمکی نکرد و بعدها جزو سران توابین شد. ظاهرا دوستداران علی در زمان مورد نیاز, هیچ گاه در دسترس نبودند و یا دچار تردید و بعد که کار از کار می گذشت متوجه اشتباه شدند و بازهم از اشتباهشان در مواقع بعدی پند نمی گرفتند.!

6- شرحبیل عالم با نفوذ و زاهد سرشناس شام بود. گول معاویه را خورد ؛ مردم شام را به جهاد با کوفه فراخواند و خود در جنگ صفین زیر علم معاویه کشته شد.

7- گروهی از مردم بودند - قاری و عالم به معارف دین - که شان خود را بالاتر از این می دانستند که به جنگ بیایند. آنها خطاب به مام گفتند " با وجود شناخت فصل و برتری تو در این جنگ داخلی شک داریم. ما رای حفاظت از مرزهای کشور اسلامی بفرست تا با کفار بجنگیم" علی همان کرد که خواستند .!

8- چون خبر لشکر کشی علی (ع) و استقرار سپاهیانش در اردوگاه نخیله - بیرون کوفه- به معاویه رسید پیراهن خونین عثمان را بر منبر مسجد دمشق قرار داد و پیرامون آن هفتاد پیرمرد گذاشت که زار زار بر عثمان می گریستند و اشکشان دمی خشک نمی شد. در این فضا معاویه به خطبه برخاست و گفت : ای مردم شام ! شما مرا درباره علی دروغزن می پنداشتید ولی اینک امر او بر شما روشن شده است "
نیرنگ سران شام کارگر افتاد.

9- هرچه علی در هشدار خواص و عوام مردمش سخن گفت تا برحیله معاویه آگاهشان کند و دمی اندک تا پیروزی و غلبه به نبردشان کشد مساعدتی ندید. همان دم نزدیک به بیست هزار تن مسلح پیش آمدند و گفتند اکنون که آنها به قرآن دعوت کرده اند - قران بر سر نیزه ها- پاسخ مثبت شان ده و الا همانطور که عثمان را کشتیم تو را نیز بکشیم!
مالک اشتر به لحظات پایانی نبرد نزدیک شده نشانه های شکست آشکار لشکر شام معلوم بود اما این جماعت از امام خواستند مالک را برگرداند و اشتر هرچه از وضوح پیروزی و نیرنگ دشمن گفت گوشی پذیرای او نبود. مالک اشتر توبیخ و سرزنش فراوانی بکار برد :" ای سست عنصران و خواری پسندان ! آنان خود یقین کرده اند که بر ایشان چیره می شوید .و فقط به این خاطر که قرآن ها رابرآورده اند گامتان می لرزد ؟ به خدا سوگند انان آنچه را که خداوند در قرآن امر کرده وانهاده اند "
سپس روبه امام کرد و خواست فرمان حمله مجدد صادر کند اما جماعتی صدا برآوردند که علی داوری قرآن را پذیرفته است و راضیست و او خود خاموش بود و هیچ سخن نمی گفت و دیده بر زمین دوخته بود.

10 - روزی که علی را در محراب کشتند و بر فرق سرش کوبیدند و او گفت به خدای کعبه رستگار شدم ، مردم شام پرسیدند مگر علی نماز هم می خواند ؟

فاعتبروا یا اولی الابصار !

فرشته صادقیPosted by Freshteh Sadeghi.