Saturday, November 1, 2008

حواسی به غارت رفته


من این هفته دوباره رفتم عروسی. دست خودم نیست مجبورم بروم. هرچند زیاد خوشم نیاید. دقیقا مسئله اینست که چون زیاد دعوت میشوم حالش را ندارم بروم و دائما مجبورم بخاطر رعایت حال دیگران بروم .
بهرحال ، این بار هم ،رفتم . احتمالا تا آخر ابن ماه یک عروسی هم در راه است !! معمولا وقتی می خواهیم برویم عروسی ، مامانم و فرگل - خواهرم- از دو هفته قبل به فکر این هستند که چه بپوشند. مامانم حتی یک دفترچه دارد که لیست مهمانی و عروسی ها را با لباسهایی که پوشیده توی آن یادداشت می کند که یادش نرود. فرگل کارش اینست که لباسهایش را بپوشد و جلوی آیینه سان بدهد و خودش را نگاه کند!
عادت کرده اند از من نپرسند چه می پوشم؟ چون جواب من یک جمله ثابت است " از آنجایی که عروسی پدرم نمی خواهم بروم یک چیزی گیر می آورم و می پوشم " . همیشه اینطور است. همان روز تصمیمم را می گیرم. اما قسمت سخت بعدی ؛ آماده شدن است. استحمام ، سشوار کشیدن موها، بعد اتو کردن. سر و صورت را صفا دادن. ! تازه من نه لباس اجق وجق می پوشم ، نه زلم زیمبو از خودم آویزان می کنم، نه بخاطر دردسرهای بعدی لاک میزنم و نه صورتم را در خم رنگرزی فرو می برم ولی از یک چیزی نمی توان صرفنظر کرد: کفشهای پاشنه بلند نفرت انگیز. یک جفت هم باید ببرم توی ماشین. چون با آن پاشنه ها امکان رانندگی نیست. وقتی توی پارکینگ سالن پیاده شدم ؛ آنها راپایم می کنم و راه می افتم و همیشه دو ترس با من است: در هر قدم بیم از دست رفتن ، بیم از دست دادن....

به مردها در این مواقع حسودیم میشود. مرتب ترین که باشند یک حمام و موهایشان را شسشوار می کشند( تازه فقط دستشان را به سرشان می کشند و اسمش را می گذارند شسوار) یک دست کت و شلوار ، حتی برای بار صدم ،هم مهم نیست ، بر تن می کنند که اگر قد بلند باشند با آن کلی خوش تیپ میشوند. اگر خیلی شیک پوش باشند یک جفت دگمه سردست هم می بنندند و مثل آقاها می روند عروسی. البته این قضیه در مورد مردهای مرتب است واگرنه مرتب نباشند که همینها را هم نمی کنند. حسودیم بیشتر به کفشهای تخت آنهاست. !!!

در عروسی متوجه یک چیز جالب شدم. عروس و داماد که وسط سالن ایستاده بودند ملت -یعنی جوانترها- همه دورشان را گرفته بودند و با دوربینهای دیجیتال و موبایل مثل جماعت عکاس و خبرنگار تق و تق عکس می انداختند.
خوب ، عکس می رفتند ومی دیدند ولی در واقع نگاه نمی کردند. همه چیز از دریچه دوربین بود. تمام حواسشان به این بود عکس و آن لحظه را بگیرند اما بقیه لحظات و صحنه واقعی ،آن چیزی که روی می داد را فراموش کرده بودند.شاید اصلا آن را نمی دیدند.
چند سال پیشتر همین اتفاق در سفری رخ داد. ما از یک مجموعه قصر دیدن می کردیم. همه یکی یک دوربین فیلمبرداری دستشان بود و فقط فیلم می گرفتند. ناگهان راهنمای تور صدایش درآمد وگفت چرا همه چیز را فلیم می گیرید و خودتان نگاه نمی کنید. این موقعیتها دیگر دست نمی دهند و من دیدم چه راست می گوید. بهترین دوربینهای دنیا چشمان ما هستند که اگر خوب نگاه کنند همه چیز را برای همیشه در مغز ضبط می کنند. تا ابد !!!
اما مدت زمان زیادی نیست که همه یکباره تمام حسهایشان- بعبارتی حواسشان- را کنار گذاشته اند. می بینند ولی سر سری، درست نگاه نمی کنند.
میشوند ولی گوش نمی دهند.هیچ کس نمی تواند آهنگی را بیاد بیاورد یا آنرا با " سوت زدن" تکرار کند.
انگشتان سبابه و شصتشان را به هم نزدیک نمی کنند تا چیزی را درست لمس کنند( فقط این دو انگشت را برای نشان دادن "پول" به هم می سایند)
حس بویایی هم بخاطر جراحی های بینی و دودماشینها دیگربکلی فراموش شده است. مال بعضی ها هم هیچوقت کار نمی کرد.
و حس ششم هم که هیچ! از روز اول هم زیاد حسابش نمی کردند.
من خودم حس ششم خوبی داشتم. بعضی چیزهای کوچک را از قبل حدس می زدم. مثلا فکر می کردم معملممان یا استادمان در دانشکده نمی آید. خیلی ساده !نمی رفتم و او هم نمی آمد. یا خیلی چیزهای دیگرمثلا قبل از اینکه کسی تلفن یا زنگ درب را بزند می دانستم کیست.
اما حالا که به آن فکر می کنم می بینم حس ششم من هم مثل قوه تخیلم زنگ زده است.( زنگ زدن قوه تخیل از عوارض بزرگ شدن است )
تابستان اخیر که مرتبا برق می رفت و همه به آن به چشم " نقمت " نگاه می کردند و من به چشم " نعمت" ؛ داشتم تمرین استفاده از بویایی و لامسه و حس ششم می کردم. وقتی می خواستم توی تاریکی آشپزی کنم و و نمی شد شیشه های ادویه را پیدا کنم یا برچسبهای روی آنها را بخوانم ،باید به بویایی ام اعتماد می کردم. برای پیدا کردن چیزها توی تاریکی به لامسه و حدس زدن اینکه آن اطراف چیزیی هست که به پایم بخورد یا نه ؟ به حس ششم . هرچند این تفریح گذرا هم با درست شدن مشکل برق تمام شد.

ولی واقعا آدمها چقدر از حسهای 5 گانه - بخوانید 6 گانه - استفاده می کنند؟
حواس همه به غارت رفته است. شاید بخاطر نوعی از زندگی مردن و راحت ،بسیار راحت !
دیگر آدمها خودشان را به زحمت نمی اندازند تا حواسشان را بکار بگیرند ا. مگر در راه هایی که نفعی داشته باشد خصوصا منفعت مالی یا شاید برای سرگرمی. البته این یکی را مطمئن نیستم چون دیگر پازل هم حل نمی کنند. پازلهای گران می خرند اما حوصله چیدن آنرا ندارند. اصلا این مغز را نمی خواهند به کار بیندازند.
هرچند همیشه کسانی هستند که مثل دیگران نباشند. کسانی که به حواس ،به استعداد و به قوت و ضعف آنها مثل دوستی خوب اعتماد کنند . خودشان می بینند ، می شنوند و لمس می کنند-بدون اینکه به دیگران فرصت بدهند جای آنها ببینند و بشنوند و تصمیم بگیرند. اکثراهم این بذل اعتماد بی نتیجه نیست.
دو دسته آدم. دو طرز فکر مختلف. ما جزو کدامیم؟ من می خواهم جزو گروه دومم باشم. می خواهم کمی قوه تخیل و حس ششم ام را روغن کاری کنم بلکه مثل همان روزهای خوب گذشته کمی بهتر کار کند. !!

من این هفته بار دیگر رفتم عروسی. کادو هم دادم. آیا ارزش رفتن داشت ؟ شاید بله !!
چون با یک نفر آشنا شدم که هم رشته و هم دانشکده ای من بود ولی خوب 4-5 سال کوچکتر از من و خبرهایی درباره کسانی داد که از زمان فارغ التحصیلی یعنی -7-8 سال پیش دیگر با آنها کاری نداشته ام. بعلاوه دوستم که مرا دعوت کرده بود هم دیدنم خوشحال شد. فکر می کنم خوشحال کردن یک نفر ارزش کمی سختی را داشت.
سختی به پا داشتن جکهای هیدرولیکی 10 سانتی متری

راستی ، زنده باد تغییراتی که در آدمها ایجاد می کنیم. حتی ریزترین تغییرات. شاید بعدا توضیح بدهم

Tuesday, October 21, 2008

دوستی

.اوایل این هفته دوستی قدیمی و 15 ساله مرا به عروسیش دعوت کرد. با اینکه دوستی قدیمی است ولی ما همدیگر را زیاد نمی بینیم چون او امریکا زندگی می کند. - ولی اگر ایران هم بود احتمالا وضع فرقی نداشت. فقط هردوسال یکبار که بر می گردد یک ظهر ، یا بعداز ظهر یا شام را با هم می گذرانیم . 3-4 ساعت در هر دو سال. خیلی کمست .نه ؟
آیا ما واقعا با هم دوستیم یا چون اسم دیگری سراغ نداشتیم آنرا " دوستی " نامیدیم؟
آن اوایل که او رفت امریکا برایش نامه های بلند قشنگی می نوشتم. او هم اگرفرصت می کرد جواب نامه ام را می داد. ولی بعد بتدریج فاصله و زمان و مکان ما را دور کرد . او درس می خواند ، کار می کرد و زندگی خودش و خواهرش را می چرخاند . دیگر سخت بود اگر بخواهد بنشیند و نامه نگاری هم بکند. نمی شد بر او خرده گرفت.
ماجرا مال 10-12 سال پیش است. وقتی هم که در 6-7 سال اخیر اینترنت فراگیر شد دیگر آن فاصله کار خودش را کرده بود و بین ما دره ای باز شده بود که با هیچ چیز قابل پر کردن نبود و نیست.
بهرحا ل من رفتم عروسی کذایی ! کادو هم دادم و او دو شب بعد با همسر جدید رفتند امریکا تا کی برگردد و دوباره همدیگر را ببینیم؟
واقیتی انکار ناپذیر وجود دارد و آنهم اینکه آدمها باید " دوست " داشته باشند. اما چه دوستی ؟ طبق نصیحتهای آدمهای بزرگ ، دوستی که از خودت بهتر باشد ، چیزی به تو یاد دهد ، با ادب باشد ، دست و صورتش را بشورد و در حد امکان وضع مالی خوبی داشته باشد . خدا را چه دیدی شاید روزی بدرت خورد. !!!
در ضمن هیچ چیز ، هیچ رازی را به دوستت نگو ، شاید روزی رابطه تان بهم خورد و ورق برگشت.
یکی نیست به من بگوید اگر قرارست روابط بهم بخورد پس چه "دوستی" ای ؟ اصلا اسمش دوستی است ؟
چند تا آدم می شناسید که دوستان واقعا خوبی داشته باشند. یا واقعا دوست خوبی برای دیگران باشند؟ یتوانند خودشان را "دوست " بنامند ؟
اما آدمها اشتباها با هر که آشنایی پیدا می کنند اسم " دوست " رویش می گذارند. و چند ماه که رابطه فراتر رفت می شود " دوستم" یا " دوست صمیمی من "
دخترها که ذاتا زودتر دوست می شوند و زودتر هم دوستی را بهم می زنند. به گمان میان پسرها دوستی قدیمی تر و پایدار تر راحت تر پیدا میشود ، شاید چون زنها ذاتا حسودند( بجز عده ای معدود از آنها ) ، مردها هم حسود هستند ولی نه به آن شدت ، در ضمن نوع و خمیر مایه حسادتشان فرق می کند و این مانع برقراری رابطه صمیمی بینشان نمی شود. ولی زنها چرا ! اکثر اوقات بعد از مدتی بر سر موضوعاتی کوچک که به مرور زمان رویهم جمع شده اند آن رشته گسسته میشود.
بهرحال آنچه مسلم است دوستی با هیچ قیاس و میزانی قابل انداز گیری نیست. خودش را باید نشان دهد. جالب اینکه گاهی آدمها کسی را دوست خودشان نمی دانند ،یعنی علی الاطلاق دوست خطابش نمی کنند و بیشتر روی آشنایی با او حساب می کنند. اما آن شخص در مواردی چنان کمک یا همدلی نشان می دهد که صد تا از آن " دوست صمیمی من" ها نشان نمی دهند..
نوشتم " همدلی " به نظرم این هم یکی از آن جنبه های ندیده گرفته شده در دوستی است. گاهی از دوستت هیچ نمی خواهی ، توقعی نداری بجز اینکه کنارت باشد ، در سکوت به تو نگاه کند یا فقط به حرفت گوش دهد بدون اینکه وسط حرفت بپرد یا نظر دهد یا مسخره بازی در آورد. فقط می خواهی آنجا باشد.
آدمها همیشه از دیگران توقع دارند " دوست خوبی" برایشان باشند. همزبان آنها باشند ، کمکشان کنند ولی هیچ وقت به جاده دوستی به عنوان دو طرفه نگاه نمی کنند. همیشه باید این جاده یک طرفه و از سوی مقابل باشد.
آیا شما تا بحال دوستان واقعی دیده اید ؟ نه برای خودتان ! دیده اید دو نفر با هم واقعا دوست باشند ؟
من دیده ام ولی خیلی کم. واقعا کم.
اما در مورد خود من ، راستش ، من هم هیچ وقت دوست واقعی کسی نبوده ام. شاید چون خواسته ام دوست خوبی باشم و دگران جاده را یکطرفه فرض کردند. شاید کسی دوست خوب نخواسته است. شاید هم کم کاری من بوده باشد.
شاید هم......
هزار شاید و اما....
هزار بود و نبود....

Monday, October 20, 2008

امید از حق نباید بریدن

-->
" امید از حق نباید بریدن ، امید سر راه ایمنی ست. اگر در راه نمی روی ، باری سر راه را نگه دار. مگو کژی ها کردم. تو راستی را پیش گیر ، هیچ کژی نماند. !
امید را زنهار مبر "
مولوی – فیه ما فیه
امید داستانی طولانی دارد. داستانی که از صبح روز ازل آغاز میشود. با گریه آدم رانده شده به امید چه؟ به امید بخشایش . به امید بازگشت!
در قران داستان امید با ذکریا نمود می یابد. مردی میانسال و تقریبا مطمئن ،که از او و همسر میانسالش فرزندی پدید نمی آید و بازهم امیدوار به درگاه خدا :
" پروردگارا من خودم را از درگاه تو محروم و ناامید نمی دانم. پس فرزندی به من عطا کن"
و شاید به پاس همین امید فرزندی به او عطا شد که در کودکی حکم نبوت گرفت و " سلام بر او روزی که متولد شد و روزی که می میرد و روزی که برانگیخته میشود"
جالب اینکه قرآن هربار در اشاره به امید از لفظی متفاوت استفاده کرده است:
" لا یائس من روح الله الا القوم الکافرون" از کلمه ای متضاد امید : یاس
"یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمته الله : از کلمه امید داشتن.
" ادعوه خوفا و طمعا " او را از روی بیم و امید بخوانید : طمع.
امید و طمع یکی هستند؟ طبق معیارهای امروز زبان فارسی نه ! ولی اگر نه ، پس چرا خواجه شیراز می گوید: "اکنون از من طمع صبر و دل و هوش مدار ؟"
پس طمع هم نوعی امیدست. طمعی که در آن چشمداشت نباشد.
اما امید معمولا به چیست ؟ فرقش با آرزو چیست ؟ امید چهارچوبی ندارد. برایش سقف تعیین نمی کنند ، در هیچ قیاس و میزانی و ترازویی نمی گنجد. بی شکل است و مبهم. درحالی که آرزو برعکس آنست. سقف و محدودیت دارد، گاهی کاملا نابود می شود و چیز دیگری ، آرزویی دیگر جایش را می گیرد. با تغییر سن تغییر می کند. زمان و مکان دارد. ممکن است گه گاه عوض شود و چیزی با ارزش تر یا حتی کم ارزش تر جایش را بگیرد.
امید مثل یک جاده مه آلودست. می دانی چیزی در آن انتهاست ولی نمی دانی چه شکلیست و همین تو را وا می دارد که در سرما و گرما ، زیر بارش باران و سرزنشها ، گمان ها و مخالفتها پیش بروی. چون چیزی آنجاست که تو را می خواند.
اما امید کجاست ؟ در چشمهایا دستها ، در تن صدا یا خنده ها ؟ "در ذهن یا در دل "؟ شاید همه جا و نه هیچ جایی معین. شاید اول در دل ولی بعد در ذهن و بعد مانند جریان خون در همه جای بدن. شاید به قول دوستی" همان شعله ای که گرمایش تورا گرم می کند" بی آنکه بسوزاندت.! خودش جاری و ساری است و ساطع شونده!
و فقط یک کلمه دیگر می ماند همراه با امید :" توکل "
آن هم نوعی از امیدست یا خود آن ؟ باید باشد . به نوعی خود آن. توکل یعنی از تمام خلق امید و طمع بریدن و فقط روبه یک نفر کردن. تمام ریشه های کوچک و هرز باور به دیگران را قطع کردن تا تنه درخت باور به او ببالد و رشد کند و سایه دهد و تمام ذهن و دل را اشغال کند. که در آن صورت می بینی کتابی که پر از کلمه توکل است خودش کتابیست سراسر امید و وعده های راست ،سراسر بشارت و هدایت. و بعد می بینی چه کتاب زیبایی که هیچ وقت زیباییش را به این چشم ندیده بودی.
"یافتن امید دشوار نیست ، کمیاب هست اما نایاب نیست ." اما یافتن امیدوار واقعی سخت است.درست مثل متوکل واقعی !
"مرا امید وصال تو زنده نگه می دارد وگرنه هردمم از هجر توست بیم هلاک "
حافظ
پی نوشت :
1- هیچ کس از رحمت خدا ناامید نمی شود مگر قوم کافران. یوسف 87
2- ای بندگانی که بر خود ظلم کردید از رحمت خدا ناامید مباشید. زمر 53
3- او را از روی بیم و امید بخوانید. اعراف 56
posted by Freshteh sadesghi فرشته صادقی

Saturday, October 4, 2008

. مرثیه ای بر یک مرگ از پیش اعلام نشده


گابریل گارسیا مارکز کتابی دارد به نام " وقایع نگاری یک مرگ از پیش اعلام شده " داستان مرد جوانی که دو برادر بخاطر مسائل ناموسی خواهرشان به دنبال او هستند تا او را بکشند- مارکز تمام داستان را تعریف می کند و بعد از تمام ماجراها می گوید این ادعای ناموسی را نمی تواند باور کند حتی پس از سالها که از تمام داستان گذشته است- بهرحال نکته جالب داستان اینست که سانتیاگو ناصر ( شخصیت اصلی که کشته میشود) وقتی می میرد که همه می دانند او قرارست بمیرد ولی خودش نه و هرکاری که اهالی می کنند تا او را پیدا کنند و خبر مرگ قریب الوقوع را بهش برسانند نمی شود. ! قسمت دردناک ماجرا همین است. که همه بدانند و تو ندانی و کشته شوی. اما شاید اینطوری بهتر باشد که ندانیم کی می میریم یا چرا میمیریم؟ یا زمان آن کی است ؟ چون اگر می دانستیم یک عمر را به عزای آن یک لحظه حرام می کردیم ومی رفت .بعلاوه دیگر زندگی وقتی بدانی کی می میری معنی ندارد.
این روزها شاید به علت مرگ یک همکار بیشتر به مرگ فکر کردم. سالها پیش که ملت کمی از روز قیمت حساب می بردند و عشق بهشت و هراس از جهنم داشتند ، توی بعضی مغازه ها یک برگه فتوکپی دیده میشد که عنوانش بود : 40 پند از مولای متقیان . خب. من همیشه به آن نگاه می کردم و محض رضای خدا بیشتر از یکی هم یادم نمانده است.
علی (ع) می گوید : بزرگترین اسرار مرگ است.
توضیحش رویش است یعنی نپرسید ! اما واقعا نگاه ما و جهان بینی ما به مرگ چیست ؟ شاید بد نباشد خودمان را روانکاوی کنیم و ببینیم آیا ازش می ترسیم؟ بدمان میِ آید ؟ سعی می کنیم بهش فکر نکنیم و ندید بگیریمش ؟ آیا حاضریم هرلحظه که ملک مقرب آمد آنرا پس بدهیم به صاحبش ؟ من تازگیها دارم کمی خودم را به این حقیقت عادت می دهم که مرگ حق است و اگر نبود بد بود.
در داستان گالیور ؛ که فقط قسمتهای لی لی پوت و فلرتیشیای آن را دیده ایم و کاپیتان لینچ؛ گالیور بعد از ،شاید هم قبل از لی لی پوت،گذارش به سرزمینی می افتد که مرگ در آن راهی ندارد و آدمها همه پیر و درمانده آرزوی مرگ می کنند و مرگی درکار نیست.

من از این هستی چند روزه به تنگ آمده ام
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست.

ما هیچ وقت به این جنبه که مرگ قسمتهای خوب و جالب و قشنگ هم دارد فکر نمی کنییم. من دارم روی همین ایدئولوژی کار می کنم که به آن به عنوان چیز بدی نگاه نکنم و خودم را برایش آماده کنم. هر زمان که آمد دیگر امرست که آمده است.
در مورد همکارم سعی کردم راجع به مرگش و عذاب وجدان که احتمالا پشت سرش غیبت کرده ام ( می گویم احتمالا، مطمئن نیستم . شاید هم به غیبت پشت سر او گوش داده ام)کنار بیایم و فقط از خدا برایش طلب مغفرت کنم.
( اینجوری نگاه نکنید زنی که غیبت نکند فقط فاطمه زهرا بودو بس! تازه من واقعا از آن آدمهایی هستم که خودسازی می کنم که غیبت نکنم.)
خوبست گاهی آدمها بمیرند تا ما هم بدانیم اصلا باقی نیستیم ولی کو گوش شنوا ؟ اول از همه خودم.

posted by Freshteh sadeghi فرشته صادقی

Wednesday, September 17, 2008

ماه رمضان است و مثل همیشه همه می گویند این ماه را درک کنید و من نمی دانم درک کنید یعنی چه ؟ واقعا یعنی چه ؟ آنهایی که همه اش می گویند درک کنید واقعا خودشان درک می کنند؟ یا
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند ؟
بهرحال من قرآن می خوانم بدون اینکه برای درک کردن یا نکردن ماه رمضان باشد. فکر می کنم هم به من آرامش می دهد هم درونم را روشن می کند. روش من اینست که سی دی "سدیس " یکی از امامان مسجد الحرام را می گذارم و گوش می دهم و همزمان نگاهی به قرآن و نگاهی به ترجمه دارم. اگر چیزی به نظرم جالب بیاید آنرا رنگی می کنم یا زیرش را خط می کشم. بهرحال جوری مشخصش میکنم. سوره های زیادی هستند که محبوب منند. مثلا اسرا، تبارک ، مریم ( عاشق این سوره ام) یا یس و رعد و احتمالا چندتای دیگر. اسرا را خیلی دوست دارم. از بعضی از سوره ها خوشم نمی آید. یعنی بهترست بگویم بعضی دیگر مثل بالایی ها ،را بیشتر دوست دارم. بهرحال امروز در سوره نحل یک چیز جالب دیدم و آنهم اینکه : یک جا نوشته بود همه چیز در دنیا آثار و اظله خودش را به هر طرف می فرستد.(47-48)
خب از خیلی ها، خیلی چیزها را بپرسیم نمی دانند از جمله مثلا نمی دانند اثر پروانه ای چیست. چیزی که من راجع بهش شنیده ام اینست که اگر پروانه ای در یک طرف زمین بال بزند می تواند در طرف دیگر باعث توفان شود. اثر معروفیست و فکر می کنم درست هم نیست. ( یعنی دانشمندان خودشان هم قبولش ندارند)!!! اما منظور من چیز دیگری ولی مثل همین بود: یک بار جایی شنیدم که ما اگر دستمان را تکان بدهیم یا برگردیم ،یا هرکاری کنیم موج و طول موجی ساطع می شود و همه کسانی که فیزیک خوانده اند می دانند موج هیچ وقت از بین نمی رود. یعنی هرکاری می کنیم با اثرش می ماند و ادامه می یابد. اگر البته توانسته باشم این اصطلاحات را خوب تعریف کنم. یعنی همان که قرآن می گوید: همه آثار و انعکاسشان را همه جا می فرستند. اینست که روز قیامت خیلی راحت همه چیز را جلوی چشممان می آورند. ( به تصریح قرآن) چون همه مثل موج ضبط شده وجود دارد. ! خیلی ساده بنظر می رسد. ! یک چیز دیگر هم بود.: چندین جا در این سوره از صبر حرف میزد و از توکل به خدا. ما می گوییم من به خدا توکل دارم ولی نداریم. خیلی راحت . برای همه چیز دست به دامن دیگران می شویم اما برای آنکه باید دست دامنش شویم تره هم خرد نمی کنیم. راستش من کتاب تذکره الاولیا عطار را که خواندم تمرین توکل کردم. وحالا دیگر زیاد برای بنده های خدا تره خرد نمی کنم. نه اینکه بی ادبی یا چیزی در میان باشد. فقط آنقدر که دیگران به حرفهای آنها و اعمال و حرکاتشان اهمیت می دهند من نمی دهم. برایم حرفهایشان و اصولشان مهم نیست. گاهی لجم می گیرد. عصبانی هم می شوم ولی سعی می کنم همه شکوه ها را به اویی که می بیند ببرم. و او هم می بیند شاید حرفی نزند که ملت هرکار می خواهند بکنند ولی می بیند و من به همین دیدن او دلخوشم. هرچند همین دل خوش بودن باعث شده دیگر هوای خودم را هم داشته باشم و یادم باشد او هرکاری من بکنم را هم می بیند !از هر نظرکه حساب کنم به عطار و تذکره الاولیای او خیلی مدیونم.
فرشته صادقی Written by freshteh Sadeghi