Tuesday, February 17, 2009

گاهی به آسمان نگاه کن



این چرخ فلک که ما در او حیرانیم ........................... فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغدان و عالم فانوس ............................. ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

هیچ کدام ما پیامبر نیستیم . دوره پیامبرها تمام شده است و خدا عادت ندارد با بشری حرف بزند اما من متوجه شده ام او گهگاه به روی بنده هایش پنجره هایی را باز می کند . دیگر بستگی به بنده دارد که بفهمد چیزی ، جایی باز شده و نسیمی یا نوری به او خورده است یا نه ! اگر فهمید که باز هم پنجره های دیگری باز می شوند - به مرور زمان - و اگر نه که همان فرصت هم از دست رفته است . به خود بنده هم ربط دارد : اگر مثل من چشم و گوش بسته مانده باشد ؛ نابینا و ناشنوا نه ، بلکه کور و کر! شاید لااقل حسش کار کند و بفهمد بادی آرام از جایی به رویش خورد و گر بنده ای باشد که چشمهایش ببیندو گوشهایش بشنود که دیگر نور را ؛ روشنایی را یافته است ... چون هیچ پنجره ای بروی تاریکی ، ظلمت یا دیوار باز نمی شود. هر پنجره ای که باز شود باز شدنش با خود چیزی به همراه دارد هوایی تازه ، گرما ، صدایی از جایی و نور .....
خب فکر کنم ( یعنی امیدوارم) این پنجره در سفر اخیرم به روی من باز شده باشد : وقتی هواپیما بلند شد و من روی فرگل خم شدم تا زیر پایمان را ببینم - طبق سنت ناگفته بچه کوچک بودن حق نشستن در کنار پنجره اختصاصا مال اوست - وقتی زیر پایمان برجهایی بودند که کمی در مه غیر عادی بعد از ظهر فرو رفته و نوکشان ازآن طرف ابر بیرون زده بود و آب و دریا و زمین و جریان رودها و شهرها و کوه های چین خورده که چین هایشان مثل دامن دورشان پخش شده بود و ابرها را دیدم ناگهان احساس حقارت کردم . می گویند فضا نوردان و خلبانها آدمهای افتاده و متواضعی هستند چون از آن بالا که نگاه می کنند دیگر هیچ چیزی در زمین به چشم آنها نمی آید. چون عظمت یکی دیگر و کوچکی خود - کوچکی نه ؛ واقعا حقیر بودن - خود را می بینند.

مارک تواین داستانی دارد به نام " بیگانه ای در دهکده " . داستانی از چند پسر بچه در قرن شانزدهم میلادی که با پسر بچه دیگری آشنا می شوند که کارهای خارق العاده ای انجام می دهد. او نوعی فرشته است و نامش شیطان است. در مقابل ترس پسرها می گوید شیطان رانده شده که همه او را می شناسند عموی اوست و او خودش فقط یک فرشته است که وظایفی را که به او محول می کنند انجام می دهد و دائما در سراسر کائنات مشغول انجام ماموریت است. مدتی را با بچه ها سر می کند و آنها را فقط به بیهودگی که نه ، بهترست بگویم به حقارت زندگی شان آشنا می کند . مثلا یکبار برایشان آدمهایی با خاک و گل می سازد و بعد همه برای چند ساعتی آدمکها را نگاه می کنند : در عرض چند ساعت این آدمکها شروع به زندگی و خانه سازی و زراعت و بچه دار شدن می کنند. روی هم برج و بارو سوار می کنند ، بعد جنگ می کنند بعد همدیگر را می کشند و خون راه می اندازند و بچه ها و فرشته- شیطان به آنها می نگرند و بعد ناگهان فرشته - شیطان همه آنها را از بین می برد. در مقابل اعتراض پسرها به آنها می گوید شما آدمها هم همین هستید. درست مشابه اینها و خودتان نمی فهمید. از بین بردنتان کار یک لحظه است ؛ زحمتی ندارد.

وقتی هواپیما بلند شد و به ارتفاع چند هزار پایی رسید و آن برجها و ساختمانها را دیدم ناگهان یاد همین داستان و آن صحنه افتادم . ما( آدمها ) در نگاه خدا چه هستیم؟ فکر نمی کنم بیشتر از ذره ای باشیم . پس چرا آنقدر سرکش هستیم ؟ " یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم." واقعا چه چیزی باعث شد ما خودمان را کسی بدانیم در حالیکه هیچ چیزی نیستیم ؟ مطلقا هیچ . نه قدرتی ، نه توانی ، حتی اراده به دنیا آمدن و رفتنمان هم دست خودمان نیست. پس چرا خودمان را بالاتر از دیگران ببینیم؟ چه چیزی بعضی ها را توجیه می کرد و هنوز هم می کند که ادعای خدایی و نمایندگی خدایی کنند ؟

یکی دو ساعتی که گذشت من هنوز توی همان فکر ها بودم . هواپیما آرام ، چراغها خاموش و چون روبه شرق می رفتیم هوا تاریک شد، ملت خوابیدند ولی من رفتم نشستم کنار پنجره ای و باز هم به زیر پایمان نگاه کردم . شهرها همه مثل شبکه های در هم تنیده پر از چراغ و چشمک زنان سو سو می زدند. فکر کردم در هر کدام از آنها چقدر جمعیت زندگی می کند؟ چه کار می کنند ؟ آیا فکر می کنند الان عده ای در ارتفاعی چندین هزار پایی از بالای سر آنها رد می شوند؟ آیا گاهی به آسمان نگاه می کنند ؟ اگر ما الان از این ارتفاع سقوط کنیم چه کسی می تواند به ما رحم کند یا به ما کمک کند ؟

به این نتیجه رسیدم این افکار فقط وقتی به سر آدم می آیند که یا بالاتر از این زمین باشد یا زیرآن ، مثلا زیر آب وقتی بی وزنی حاکم است وقتی وزنی نداری که با آن سنجیده شوی ! بی وزنی ! یعنی همان که در زمین بخاطرش جای پایت محکم است ، را هم نداری !!! زمین مادر ماست ولی حس جاذبه اش انگار آدمها را سنگین می کند . وهم برشان می دارد ، فکر می کنند کسی هستند ! غرور تمام سرشان را پر می کند و ناگهان احساسی بهم دست داد که مثل حضرت یونس بود. وقتی درشکم ماهی در زیر آب گیر افتاد. من هم در تاریکی در آسمان در دل یک پرنده بودم . فرقی نداشت بجز اینکه او پیامبر بود و من حتی بنده هم نبودم ! دیدم هیچ حقیقتی در دنیا بجز او نیست . تنها حقیقتی که در دنیا در تمام این کائنات وجود دارد اوست و جنگ هفتاد و دو ملت همه برای آن بود ( و هست ) که او را ندیدند و نمی بینند پس راه افسانه زده اند . رفتم تسبیحم را برداشتم و یک دور ذکر حضرت یونس را گفتم . راستش گریه هم کردم - دلم مطمئنا برای مامانم تنگ نشده بود!- احساس کردم به خودم ظلم کرده ام . ظلم کرده ام که به او بی توجه بوده ام ! که فقط خودم را دیدم و نه او و نه بنده هایش را ندیده ام . فکر کردم راه یافتن او ، رسیدن به او چیست ؟
آنجا هم که بودیم گاهی که خسته می شدیم به فرگل می گفتم بنشینیم و فقط آدمها را نگاه کنیم . فقط نگاه می کردیم و می دیدم ای خدا ! چقدر آدم ! هر کدام به شکلی و رنگی و قیافه ای و و رنگ پوستی، .... هیچ کدام مثل هم نیستند . آنها که اصلا به وجود خدا عقیده ندارند - دانشمندانی مثل ریچارد داوکینز * - چطور فکر می کنند یا چه چیزی را نمی بینند که خدا را قبول ندارند ؟ وقتی همه چیز همه جا ، زمین و زمان و کائنات، حتی صورت آدمها ؛ فریاد وجود او را می زنند ؟

دیروز توی قسمت گالری سایت ناسا ، به عکسهایی که از فضا و کائنات گرفته شده نگاه می کردم وبه وضع مضحک و متناقض خودم فکر می کردم و امروز این آیه را در سوره زمر دیدم - این سوره هم از آن سوره های باعظمت و زیباست :

" ( ای پیامبر) به بندگانم ، آنها که از روی عصیان و سرکشی به خودشان ظلم و اسراف کردند بگو از رحمت خدا ناامید نشوید ! که البته او همه گناهان شما را می آمرزد که خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است. " آیه 53

مسئله اینست که حتی اگر ما فکر کنیم در نظر خدا هیچ هستیم و اصلا برای چه ما را به وجود آورد ؟ و و و و ، او در قرآن نشان می دهد نه ! واقعا برایش اهمیت داریم . این قسمتش است که باعث خجالت من می شود . که او با همه عظمت و بزرگی اش بازهم به این بنده های زمینی که در یک لحظه می تواند آنها را کاملا کن فیکون بکند لطف و توجه دارد ، نازشان را می کشد و وعده بخشش بهشان می دهد ، وعده می دهد ناراحت نباشند خجالت نکشند ! . خدایی از این مهربان تر سراغ داریم؟ مگر ما از زندگی چه می خواهیم که در خدایی خدا یافت می نشود ؟ پس چرا ما - مثلا آدمها - از کارهایمان دست بر نمی داریم ؟ تا کی می توان همه تقصیرها را گردن شیطان ، دم و دستگاهش، لشکریان و دوستانش و زمین و زمان انداخت ؟

ماییم که اصل شادی و کان غمیم ............................. سرمایه ی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم ................................ آیینه زنگ خورده و جام جمیم

خیام



Richard Dawkins*

Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

Sunday, January 25, 2009

درختها و آدمها

مشغول پایین آمدن از خیابان کماسایی ام. پیاده . زیر لب سعی می کنم ذکر بگویم و البته لبهایم خیلی کم تکان بخورند. چون ، یکبار مشغول حفظ سوره ای بودم که داشتم حفظش می کردم و زیر لبی تکرار می کردم ؛ دو تا پسر جوان رد شدند و یکی شان با لحن لجوجانه ای گفت : ززززز، همه اش دارند زیر لب وزوز می کنند و صلوات می فرستند. از لحنش خنده ام گرفت من داشتم قرآن حفظ می کردم نه صلوات ! بهر حال از آن به بعد مواظبم لبهایم زیاد تکان نخورند.

از جلوی گالری گلستان رد می شوم می ایستم و تویش را نگاه می کنم. بسته است. عصرها چهار ساعت باز می کند. نقاشیهایی است از این نقاشیهای هچل هفت معاصر که یک مشت رنگ پاشیده اند روی بوم و یکی دو تا شعر هم رویش نوشته اند و البته دو سه تا شکل هم آن وسط وجود دارند که اگر با دقت نگاه کنیم بیشتر معلوم می شوند. راستش من ترجیح می دهم چیزهایی را ببینم و بخوانم که بتوانم راجع به آنها نظر بدهم ( من نظر می دهم پس هستم) . از چیزهایی که به گمانم خود نقاش و نویسنده هم سر درنیاورد خوشم نمی آید.
چندلحظه ای می ایستم و تا می توانم نگاه می کنم. خب .... می توانم صبر کنم و بعد عصری برگردم و در روشنایی نور گالری خوب نگاه کنم ولی نمی خواهم.
لیلی گلستان را سالهاست می شناسم ( بهترست بگویم گمان می کردم می شناسم) . با کتاب تیستوی سبز انگشتی و گزارش یک مرگ از پیش اعلام شده و گزارش یک آدم ربایی مارکز که از معدود کتابهای قابل خواندن اوهستند با آشنا شدم. برای سالها فکر می کردم لیلی مثل من است!!! و سال پیش ؛ کتابی از تاریخ ادبیات شفاهی ایران خواندم که گفتگو با او بود. گفتگوی جالبی است. کتابی که ارزش خواندن دارد. کمی افکارش مثل من بود. تا آنجایی که می خواندم.! نزدیک عید داشتم پیاده رد می شدم که دیدم درب گالری باز است و او و چند نفر دیگر دارند حرف می زنند و به عکسهای روی دیوار نگاه می کنند. رفتم تو ، گفت ببخشید گالری باز نیست. معذرت خواستم و رفتم بیرون بعد دوباره برگشتم و گفتم راستش نمی خواستم گالری را ببینم ، می خواستم شما را ببینم. گفت خواهش می کنم؛ بفرمایید. نشستم و کمی با هم حرف زدیم. گفتم قصد دارم یک تابلوی آبرنگ بخرم و مشخصاتش را گفتم .گفت چیزهایی تهیه می کند هفته دیگر می توانم بروم و چند نمونه ببینم. مدت کمی نشستم ولی احساس کردم او و آن چند نفر دیگر کمی معذبند. شاید برای نوع حجابم بود و شاید هم واقعا به دلیلی دیگر- احتمالا مزاحم کارشان شده بودم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون. هفته بعدش رفتم برای نمونه های آبرنگ. چیزی نبود. کسی که توی گالری نشسته بود دو سه عدد تابلو نشانم داد که با چیزی که من خواسته بودم زمین تا آسمان متفاوت بودند. خود لیلی هم نبود . دیگر نرفتم. ولی هر موقع رد می شوم ( و نمی دانم چرا ولی معمولا صبحها است) می ایستم و نگاهی به درون گالری بسته می اندازم. صورتم را می چسبانم به نرده های حفاظ سبز رنگ و نقاشیها یا عکسها را نگاه می کنم.

امروزوقتی راه افتادم خودش دم درب خانه کنار گالری ایستاده بود . داشت روزنامه می خواند . وانمود کرد ندیده است. ( ما با هم حرف زده بودیم ) شاید هم سو تعبیر نکنم بهترست. احتمال دارد که واقعا ندیده بود. من هم رد شدم. ( ما متوجه می شویم چه چیزی وانمود است و چه چیزی واقعی ؟ نه ؟)
در ادامه راه به درختها نگاه کردم. راستش آنها بنظرم از نقاشی های آدمها خیلی قشنگترند حتی اگر زمستان باشد و لباسی از برگ تنشان نباشد بازهم زیبایند. جالب اینکه حالا که پوست بعضی ها ریخته است رنگها و نقاشی های خیلی قشنگی روی تنه آنها وجود دارد. در نگاه اول همه بژ هستند. ولی اگر با دقت نگاه کنید می بینید زیر پوست عده ای زرد است. اصولا این رنگها روی تنه درختان زیر پوستشان دیده می شود: زرد گرم ، ( زرد سرد چه جوری است ؟) بژ ، زیتونی ، آبی در دوسه رنگ شاید کمی نیلی و کمی آبی رنگ سفالها ، گلبهی ، دارچینی ودو سه سایه از قهوه ای و البته سبز پسته ای : دیگر بسته به پیری و جوانی درخت دارد که کدام یک از این رنگها را ببینید ولی آبی ها که عملا مثل رگهایی می مانند که زیر تنه کشیده شده اند.
آدمها هم مثل درختها هستند.در نگاه اول و دوم فرق دارند. گاهی فکر می کنی برای سالها کسی را می شناسی ( البته من منظورم لیلی گلستان نیست) بعد در حرکتی ، چیزی شما را متعجب زده می کند ؛ احساس می کنی هیچ وقت او را نمی شناخته ای و همه تصوراتت از او غلط بوده است. آدمها خیلی غیر قابل پیش بینی هستند. نمی توان آنها را خواند. درختان ساده ترند. گاهی کسی را مدت زیادی نیست می شناسی ولی فکر می کنی او را واقعا از قبل می شناسی. جایی دیده ای ، با او زمانی حرف زده ای . آیا این احساسات درست است یا همه زاییده فکر و خیال ماست؟ اصلا ما چه احتیاجی داریم آدمهای دیگر را بشناسیم ؟ برای آنکه خودمان را بشناسیم؟

پی نوشت بی ربط: اگر قرارست بزودی کودکی به جمع شما اضافه شود لطفا این کتابها را برای سن ده سالگی او تهیه کنید : قصه های مجید ( برای اینکه او را کتاب خوان کند) - تیستو سبز انگشتی و شازده کوچولو. این دو تا برای آنکه نگاهش را کمی متفاوت کنند.



Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Monday, January 19, 2009

روسیاهی به که ماند ؟

و (یهود) مکر کرد و خدا چاره ای اندیشید که خدا برترین چاره اندیشان است. آل عمران - 54 .

این نوشته ادامه دو پست پیش از این در مورد غزه و توضیحی است که صاحب نوشته ای بسیار محترم لطف کرده بودند و بر آن قرار داده بودند: متشکرم.

بله حق با شما است. شاید دزدان و دزد پیشگان با هم متحد نباشند اما در صحنه جرم مجبورند با هم یک دست بمانند. بهتر بود می گفتم " هم نوا" .
بقول شما در این جنایت 60-90 ساله با هم اتحادی استراتژیک داشته اند چون بقایشان در همین بوده است که چه بسا اگر از هم جدا بودند به وضع امروز و قلدری هایشان نمی رسیدند. و حالا که آرامشی نسبی برپا شده است صدای ترک خوردن همان اتحاد- بقول من- و همدستی در جنایت پیشگی - به قول شما- آمده است . دزدان همیشه در خلوت بر سر غنایم دعوایشان می شود ؛.. حتی اگر صاحب مال نفهمد. در مورد یکی از علل اینکه چرا این همه سال دربها همه بر پاشنه آنها چرخیده است توضیح داده بودید و این که علت همان مظلوم نمایی و اشک تمساح و ظلم سالهای دور است که همه احساس می کنند -زورکی هم که شده- به آنها بدهکارند. ما آنها راسلاطین زر و زور و تزویر می خوانیم . این علت تزویر آنها ، اما احتمالا برای زر و زور بودنشان علل دیگری وجود دارد.
یکی از دلایل شاید بتواند این باشد :
برای قرنهای متمادی و حتی پیش از تاسیس نخستین نظام جامع بانکداری این یهود بود که در تمام دنیا مسئولیت گردش مالی رابدست داشت. چون مسیحیان و بعدها مسلمانان زمانی به دلایلی به این کار روی نمی آوردند آنها بودند که با قوانینی که- بر خلاف تورات - برای خود خلق کردند و حتی ربا را جایز شمردند به تمام دنیا و منابع مالی دست گذاشتند وهرجا بوی پول آمد با شم خاصی که در طول قرنها بدست آورده بودند آنرا فهمیدند و سر مایه گذاری کردند حتی حالا هم بیشتر شرکتهای بزرگ و چند ملیتی دنیا حداقل یک یا چند ییهودی کمک کننده به اسراییل در میان گروه اصلی مالکان دارند . این دلیل زر آنها و می ماند زور : از قدیم الایام هر که پول داشت لا اقل قدرت داشت ؛ چقدر از این قدرت می توانست استفاده کند و قدرتش تا کجا به نفع او عمل می کرد دیگر باید به مثالهای تاریخ نگاه کرد و هرچند قدرت مثل شمشیر دو لبه می ماند، گاهی به روی خود صاحبش کشیده می شود. و البته هر قدرتی حتی بالاترین و برترین آن هم در مقابل قدرت آن " کارساز، بنده نواز " برابری نمی کند.
حق با شماست ؛ اسراییلی ها فکرش را هم نمی کردند داستان مقاومت غزه حداقل 24-23 روز طول بکشد چون به او ایمان ندارند و نمی دانند او که اصحاب بدر را با 3000 ملائکه یاری کرد می تواند به اهل غزه هم با انواع لشکریان آسمان و زمین یاری دهد. مشکل اسراییلی ها اینست که گفتند : "ید الله مغلوله " دستهای خدا دیگر بسته است و کاری انجام نمی دهد ، پس ما مجازیم هرچه خواستیم بکنیم.

اما شاید خونهای ریخته شده در غزه ارزش اتحاد و همدلی مسلمانان و فریادهایی را داشت که گوش دنیا را کر کنند. خونهای ریخته شده در غزه - بخصوص آنها که مال بی گناه ترین ها یعنی بچه ها بودند- مثل ابری بالا رفت و بر سر همه ریخت. روی عده ای در قاهره و ریاض و واشنگتن را سیاه کرد. روی عده ای را سفید. نمی دانم ما جزو کدام گروه بودیم. باران خون غزه بر ما هم بارید ؟- که صد البته بارید- چه رنگی شدیم ؟ ؟؟ احساس می کنم غزه هم برای فلسطینی ها یک امتحان بود - در خود این منطقه و کرانه غربی - و برای بقیه مسلمانان در همه نقاط جهان. نه فقط مسلمانان برای همه آدها و خصوصا ایرانی ها که ببینند سنگدلند یا متعصب ؟ هنوز اعراب را به خاطر بحثهای عرب و عجم تقبیح می کنند یا هنوز برسر شیعه و سنی بودن فلسطینی ها و کمک کردن یا نکردن به آنها گیر کرده اند و تردید دارند ؟ هنوز فلسطینی ها را برای رابطه زمان دوری با صدام حسین سرزنش می کنند یا از سر بی اطلاعی آنها را مقصرمی دانند که زمینهایشان را فروخته اند- این هم یکی از همان دروغها- . ایا از سر لجبازی با دولت سکوت کرده اند یا که چه ؟
غزه میدان آزمایش همه آدمها شد. عده ای فقط به بعد انسانی آن فکر کردند ؛، عده ای به بعد اسلامی و عده ای فقط به مظلومیت آنها وعده ای اصلا ندانستند انسان کیست و چرا اینجا روی کره ارض زندگی می کند.
عده ای در وب و سایت های فارسی سعی کردند روشن گری کنند و خلاف جریانی را پیش گرفتند که بوقچی های تبلیغاتی اسراییل و غرب راه انداخته بودند: جریانی به راه افتاد و هرکسی از ظن خود شد یار دیگری. زمستان غزه رفت و رو سیاهی ماند به آنها . ایرانی هایی که فحش دادند. آنانی که سکوت کردند و هیچ نگفتند ، آنهایی که سکوت کردند ولی در دل شاد بودند ، آنها که خودشان را طرفدار صلح و ضد خشونت خواندند و ضمنی فلسطینی ها را مقصر دانستند و ایران را آتش بیار معرکه . روسیاهی ماند به آن زنی که با خودروی بی ام و ؛ بروی آن کارمند سازمان ملل که سه روز در مقابل دفتر تهران اعتصاب کرده بود پوست موز انداخت .
امیدوارم در این امتحان که جز معدودی هرچند نه اندک ؛ کس نفهمید امتحان بوده است من هم روسیه نشده باشم.

و سخن آخر : گفتید و حالا" شمس عالم تاب از مغرب دلها طلوع کرده است."
به ما گفته اند زمان او که برسد وپیش از ظهورش خورشید از مغرب ظهور می کند. نگفته بودند کدام خورشید و کدام غرب؟ و حالا

" شمس عالم تاب ( آگاهی و جماعت تازه بیدار ) از غرب دلها طلوع کرده است"

بله به اینهمه شهید در خون غلطیده می ارزید....

می‌آییم
با چفیه‌های سپید و سیاهمان،
بر پوست‌ تان داغِ خونبها می‌زنیم،
از زهدان روزگار می‌آییم ، چونان سراریز شدنِ آب،
از خیمه حقارتی که به هوا جویده می‌شود،
از رنج حسین می‌آییم...
از اندوه فاطمه ...
از احد، می‌آییم، و از بدر...
و از غم‌های کربلا...
می‌آییم برای تصحیحِ تاریخ و اشیا و برای پاک کردن حروف، ازخیابان‌هایی که نام‌های عبری دارند!
نزار قبّانی

Posted by Freshteh Sadegh فرشته صادقی

Saturday, January 10, 2009

حسین (ع) که بود ؟ حسین (ع) چه کرد ؟


سال پیش در تهران یک نوحه گل کرد. نوحه ی یک عرب عراقی با شعری فارسی که فقط شرح گفتگوی امام حسین ( ع) و شمر بود. ما این گفتگوها را بارها در میان روضه خوانی ها شنیده ایم. وقتی که در روضه های بی پایان ، شمر ساعتها روی سینه امام حسین می نشیند و امام او را نصیحت می کند. اما این گفتگو از جهتی فرق داشت. شرح قهرمانی بود: صدای یک قهرمان بزرگ که از درازنای تاریخ می آمد ، صدایی بود که به یک ناکس بی چیز فخر می فروخت و به او یاد آوری می کرد با چه کسی روبروست شاید آن فرد بی آبرو حیا کند و خجالت بکشد. در تمام این سالها داستان حسین بن علی ( ع) داستان بیچارگی ، ظلم ، غم و غربت بوده است. بله همه آنها بوده اند هرچند منهای بی چارگی. که حسین(ع) مظلوم بود ، غریب بود ، تشنه بود ولی بیچاره و مستاصل نبود. حسین(ع) یک قهرمان بود. یک شهسوار که به راهش اعتقاد داشت و خوشبخت بود چون لااقل بهترین دوستانی را داشت که تاریخ می تواند به خود دیده باشد. برادران و برادرزاده ها و خواهرزاده ها و دوستان و اقوامی داشت که سربازان فدایی او بودند و هیچ کدام حاضر نشدند تا زمانی که زنده اند جنگیدن او راببینند. یاران حسین بن علی (ع) بهترین بودند و این خودش کم نیست. کدام کسی را در تاریخ سراغ دارید که افرادش با همه ایمان و اعتقاد برایش جنگیده باشند و به او بگویند اگر هزار جان داشتند و هزار بار زنده می شدند ومی مردند و خاکسترشان برباد می رفت بازهم برای او حاضر به جان فشانی بودند ؟ - به نقل از پیر سربازان او حبیب بن مظاهر-
عیسی (ع) 12 حواری داشت که یکی او را لو داد و دیگری تا صبح نشده سه بار منکر شناسایی او شد و حسین(ع) چه یاران وفاداری . پس حسین (ع)تنها نبود. حسین (ع)فقط حاضر نبود زیر بار ظلم برود و " مثلی لا یبایع مثله " کسی مانند من ، با این خانواده سرشناس و بزرگ و عالی مقام با کسی مانند یزید با آن پدر و و مادر و تاریخ و پیشینه دست دوستی نخواهد داد. این سر حسین( ع) بود. حاضر نشد زیر بار ظلم و فساد برود. او خودش را برای هیچ کس فدا نکرد - برخلاف آنچه مسیحیان در مورد عیسی بن مریم (ع) می گویند- حسین(ع) فقط در راه خدا پا گذاشت و کشاندم دوست کوی به کوی : پس با راهنمایی دوست تا آخر راه رفت .
اگر تا ساعتها نیز در مورد امام حسین (ع)حرف بزنیم یا بنویسیم حتی برای یک لحظه حق مطلب ادا نشده است اما باید این راهم بنویسیم که بزرگترین افتخار امام حسین این بود که برترین و بهترین شاگرد مکتب پدرش بود. علی بن ابی طالب (ع) . بزرگ مرد سالار و قهرمان آغازین سالهای اسلام. شاید دلیل جان فشانی یارانش هم این باشد که همه آنها با واسطه و بی واسطه یاران علی (ع)بودند و از استادی مانند علی (ع) شاگردانی غیر از این اگر بوجود می آمد جای تعجب داشت.
داستان کربلا داستان آب چشم است و غرور و سربلندی .
امام حسین (ع)هرچه داشت داد : پسر ، برادر، برادروخواهرزاده ، ؛ کودک و بزرگ ، خرد و کلان. زن و مرد و جان که بهترین و برترین سرمایه هرانسانی است. جانی که حق نداری با دست خودت آنرا پس بدهی ولی حسین(ع) آنرا در طبق نهاد و با سرتقدیم معشوق کرد.معشوقی که خواست تورا کشته ببیند : ان شاء ان یراک قتیلا

عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید زکشتگان آواز

حسین (ع)بزرگترین قمار تاریخ را کرد و آن را برد :

خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه آن چه بودش

حسین (ع)هرچه داشت باخت و تا ابد الآباد برد. احترام ، بزرگی ، سربلندی ، خاطره و عشق واشک همه انسانهایی که می خواهند آزاد باشند و حسین (ع)مراد وسمبل و الگوی همه آنهاست

Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Thursday, January 1, 2009

از دشمنت یاد بگیر

یک هفته است همه دارند فقط راجع به یک موضوع حرف می زنند : موافق و مخالف ، وب سایت ها ، روزنامه ها ، اخبار و تحلیل گران ، داستان حماس و اسراییل .اما یک داستان دیگرهست ؛ داستانی قدیمی که شاید همه آنرا از یاد برده باشند : داوود و جالوت ، داوود یک پسر جوان ، کم سن با یک فلاخن و سنگ و عضوی از ارتشی کم ، و جالوت از غول های عمالقه ، با یک لشکر بزرگ که دیدنشان برتن ها رعشه می انداخت و همین داوود کم سن کار اورا یکسره کرد. شاید این داستانهای واقعی برای این گفته شده باشد که یادمان نرود " چه بسا به اجازه خدا گروهی اندک بر عده ای زیاد غلبه کنند "

اما موضوع بحث من این نیست ؛ یک چیز دیگر است: " اتحاد و هم صدایی "که اسراییلی ها دارند : از دولت و اپوزیسیون و استاد دانشگاه تا تحلیل گر و دیپلمات همه یک صدای واحد و یک نظر یکسان دارند .هیچ کس چیز دیگری نمی گوید ، انگار که یک جزوه چاپ کرده باشند و با همه سوالات و جوابها داده باشند دست این آدمها ، وقتی پای حرفهایشان می نشینی می بینی همه یک حرف را می زنند فقط نقاب و روکش آدمها عوض می شود و همه جوابها را انگار یک نفر می دهد . برای همین می گویم باید از دشمن یاد گرفت : اتحاد و یک صدایی را . چیزی که ما اصلا آنرا بلد نیستیم . ما بعنوان مسلمان . چون مدتهاست در چند دستگی بسر می بریم و اختلاف شیعه و سنی و زیدی وتکفیری والبته قدرت طلبی باعث شده تا دشمنان بر مسلمانها مسلط شوند. باید حرفهای جمال الدین اسد آبادی و شعرهای اقبال لاهوری و متفکرهای دیگر مسلمان - مثل امام خمینی - را دوباره مرور کنیم . باید به اصل خومان برگردیم. باید به اسراییلی ها برای یکسان بودن و یکسان ماندن نظراتشان آفرین بگوییم و از آنها یاد بگیریم حتی اگر دشمن باشند.

منطقه هم -به نظر من - بازهم آبستن حوادث است. بخصوص لبنان که دوستی عرب از وضعیت آن می گفت ، یک معلم زبان عربی داشتم و او تعریف می کرد- همین هفته - که اخیرا بیروت بوده و متوجه دشمنی ها با حزب الله و طبیعتا ایران به عنوان نیروی پشت آن شده که افزایش یافته است ، شیعه و سنی باهم بد شده اند و زنان و مردان شیعه یا حزب الله جرات نمی کنند به مناطق سنی نشین بروند. گفت لبنان مثل آتش زیر خاکستر است و فقط باید خاکسترها را به هم بزنی تا دوباره اتش لهیب بکشد. گفتم پس فرانسه و امریکا و سعودی ها چه ؟ همه می دانند آنها هم بازیگران لبنانند گفت دقیقا همین است که هیچ کس به آنها توجهی نمی کند - اسم آنها را نمی آورد- همه فقط اسم ایران را می آورند و با این شرایط لبنان برای سفر ایرانی ها هم دیگر جای امنی نیست.
خیلی تعجب کردم اینست که یاد کتاب ارباب حلقه ها افتادم ، در آن کتاب هم یک سایه تاریک در حال گرفتن تمام آسمان دنیای میانه است : مثل این جا .سایه ای ، سایه جنگ ؟ سایه دشمن ؟ درحال گرفتن فضای تمام خاورمیانه و منطقه است. در پاکستان . بحرین و یمن ؛ لبنان . شاید شدت و حدت درگیری ها یا اطلاع رسانی درباره آنها کم و زیاد شود اما همه اش همین است. آفریقا هم به همین ترتیب . در آنجا هم دست بعضی از اروپایی ها وجود دارد که هیچ کس به آن توجهی نمی کند شاید هم می کنند و جرات نمی کنند: فرانسه ، بلژیک یا پرتغال ، استعمار گران سابق و میانجی گران صلح کنونی که همه نخ های درگیری ها را می کشند بعد که جایی آتشی بپا شد در قالب میانجی می روند و خواسته های طرف خودشان را اعمال می کنند .
اما باید به ریشه های اینکه چطور اسراییلی ها در همه جای دنیا این طور نفوذ کرده اند که هیچ کس جراب ابراز وجود در مقابل آنها را نداشته باشد فکر کرد ! یهود فرهنگ غنی و خاصی ندارد که آنرا عامل اصلی بدانیم. چطور اینقدر در میان طبقه حاکم در سراسر دنیا ریشه دوانده اند که همه دربها باید بر پاشنه آنها بچرخد ؟ این موضوع بحث بزرگی است . آیا کتابی در مورد آن وجود دارد ؟ عبدالله شهبازی یک کتاب دارد : "زرسالاران یهودی و پارسی " اما آن کتاب در مورد ایران نوشته شده نه تمام دنیا.
با تاریکی که روز به روز بیشتر در همه جا سایه می اندازد آیا امیدی هست ؟
امید هست ! فقط یک روزنه امید باقیست که بسته شدنی نیست. روزنه ای که همه منتظر آن هستند و اوباما را جای آن ، برای اصلاح جهان اشتباهی گرفته اند. بزودی متوجه می شوند که اوباما را نمی توان جای مصلح انگاشت. حتی اگر شعار- شعار- تغییرات بدهد. !

موضوع نوشته این بار من کاملا فرق کرد. موضوع قبلی را احتمالا هفته دیگرهم نخواهم نوشت چون در حال خواندن یک " مقتل " از داستان امام حسین هستم. نوشته بعدی من درباره اوست : حسین (ع).

نوشته قبلی ام درباره وب لاگی بود که مدتی است به روز نشده و من می ترسم نویسنده اش بخاطر کامنتها و نظرات من دست از نوشتن وب لاگ مورد علاقه اش برداشته باشد. امیدوارم اشتباه کنم اما وجدان درد نگیرم

Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی