Saturday, July 18, 2009

صد و یک راه برای ذله کردن پدر مادرها *




اگر قرار باشد برای من 101 راه ذله کردن پدر مادرم را تعیین کنند همان انواع و اقسام دسته گل هایی که به آب می دهم کفایت می کنند و تازه بجای 101 راه می رسند به مضربی از 101 راه !

بچه تر که بودم دائما داشتم دسته گل به آب می دادم چون کمی هم شیطان بودم- روی دیوارهای حیاط که سنگ تراورتن سفید بودند با گچ های رنگی مدرسه ، معلم بازی می کردم و تمام دیوارهای حیاط رنگی بود، گل های رز قرمز را می کندم و آنها را روی ناخ هایم می چسباندم که مثل لاک می شد ( چون بابا از لاک بدش می امد من لاک نمی زدم ، بعد از اینهم دیدم دردسر دارد خودم دیگر عملا از آن استفاده نکردم ) . از همه بدتر یک سال یک نفر عید برایمان یک گلدان بزرگ گل آزالیا هدیه آورد که گلهای صورتی بزرگ و قشنگی داشت. ته گل های آزالیا مثا یاس امین الدوله است یک تکه شیرین دارد . من همه گل ها را از گلدان کندم ، ته شان را خوردم و توی دامن لباسم ریختم. مادر وقتی دید فقط آهش بلند شد از دسته گلی گه به آب داده بودم. مادرم شمرده و می گوید 32 تا گل را کنده بودی ! سالهاست به خودم قول داده ام برای مامان یک گلدان بزرگ گل آزالیا بخرم و هنوز هم به وعده ام عمل نکرده ام. ( امسال عید یادم بیندازید ! لطفا)
بهر حال دسته گل های من عمدتا به دیگران ضرر می زد نه به خودم. مثلا یک بار باعث شدم پای مسعود بیچاره بشکند. صدمات وارده به خودم فقط در حد خراش های جزئی بود : ساق پاهایم همیشه خدا کبود بود چون به پله ها می خورد. دست هایم را زیاد می بریدم. یکبار با عجله از پله ها پایین رفتم شصت پایم پیچ خورد و تاندونش ایراد پیدا کرد. به این بهانه می خواستم از زیر امتحان دینی دبیرستان در بروم که خب موفق هم .... نشدم !!!!
بی دقت بودم و سر به هوا و کمی هم عجول البته ! بزرگ تر که شدم و راهی آشپزخانه ، خسارتها بیشتر آنجا به عمل می آمد ، مثلا زیاد چیز می شکستم . بابایم می گفت چرا می شکنی ؟ و جواب من همه این سالها این بوده : شکستنی برای شکستن است !
مادر هربار که حتی حالا هم چیزی بشکنم می گوید دلم می خواهد ازدواج کنی بیایم خانه ات و چیزهایت را بشکنم. !!!

معمولا هرچیزی درست می کردم که جالب توجه نبود طوری که کسی نفهمد می ریختم توی سطل اشغال. خصوصا وقتی که افتاده بودم به کیک پزی. چیزهای بدردنخورغالبا پر از روغن یا زیادی شیرین درست می کردم که قابل خوردن نبودند و راهی سطل می شدند . یک پسر دایی داشتم ( و دارم- ولی حالا بیشتر از 15 سالست که اورا ندیده ام چون امریکاست ) کرده بودمش موش آزمایشگاهی . برای امتحان می دادم او کیک را بخورد و او هم می خورد و من بانگرانی نگاهش می کردم تا می گفت خوبست ! چون فقط به مزه اش توجه می کرد نه چیزهای دیگر! بقیه کیک را گاهی می گذاشتم بالای کابینت و یادم می رفت. چند روز بعد خشک شده اش آن بالا پیدا می شد. البته تلاش هایم بی ثمر نبود. گاهی آن میان چیزهای خوب و خوشمزه ای هم در می آمد. حسنش این بود که اگر مادر غرغر می کرد عوضش بابا بدش نمی آمد و حتی تشویق هم می کرد. مثلا یک بار حلوایی درست کردم که عالی شد ، هیچ وقت هم بعد از آن همچین حلوایی درست نکردم. آشپزی ام الان خوبست و همینطور کیک پزی -ولی دیگر حال درست کردن کیک ندارم بعلاوه محصولات سه نان هم هست !- بهرحال از این کارها زیاد می کردم.

ایراد کار اینجا بود که هر موقع اتفاقی در خانه می افتاد همه فکر می کردند زیر سر من است. گاهی بود و گاهی هم نبود ! ولی همیشه اولین مقصر من بودم تا عامل اصلی جنایت پیدا شود که بعد از من مسعود و بعدتر هم فرگل بودند.
دیگر یادم نیست چه کارهای می کردم. آهان ! وقتی کتاب فنگ شویی ( درستش هست فانگ شو ای) را خواندم رفتم به بهانه اینکه مدتی است صندل هایمان را نپوشیده ایم بنابر این بهترست رد کنیم ، دو جفت صندل یکی مال خودم و دیگری فرگل بیچاره را بدون اجازه اش رد کردم! وقتی فهمید تا چند روز برای صندل هایش گریه می کرد.
تمام همه این کارها مال گذشته بود و همانطور که گفتم ضررش بیشتر متوجه دیگران بود تا خود من ( بحز مواقعی که چیزی می شکست و مثلا خرده شیشه می رفت توی پایم یا وقتی دستم را وفت حرف زدن می بریدم ) ولی خالا دیگر این دسته گل هایم بیشتر به خودم ضرر می زنند.

اول بگویم آخرین هنرم این هفته این بود که یکی از مرغ عشق هایی که مادر تازگی و نه چندان ارزان خریده بود را پر دادم رفت ولی نه عمدی. گذاشتیم از قفس بیایند بیرون شب که شد دیگر در قفس نمی رفتند. من یکی را با زور گرفتن. چقدر جیغ زد و به دست من نوک زد ، زورش هم زیاد بود دادمش توی قفس فرار کرد و پرید و پرواز کرد و رفت. - البته من بدم نیامد که رفت ولی باید جواب مادر را هم می دادم. او هم دید این یکی تنها مانده و آن برگشتنی نیست گذاشت این هم برود.

اما کارهایی که تازگی ها دیگر ضررش به خودم برمی گردند : نمونه ؟ ویروسی شدن لپ تاب نو ! بیچاره دو هفته نیست که خریدم ویروسی شد بدجور. چون یک سری اطلاعات شخصی ام را از پی سی به این منتقل کردم و به آپ دیت کردن هم توجه نکرده بودم. سه چهار روزست که من را بیچاره کرده است وبود- چه ویروس سمجی هم بود با هیچ آنتی ویروسی کلکش کنده نمی شد.
اما مهمترین چیزی که اینجا یاد گرفتم این بود که در زمینه کامپیوتر خیلی بی سوادم و این آخرین کشف من است.
این چند روزه کلی چیز یاد گرفتم و دیدم " کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من "
البته با راهنمایی دوستان و کلی جنگولک بازی توانستم بلاخره مشکل را حل کنم . جدی می گویم و تازه کلی اطلاعات کسب کنم ولی خب مایه شرمساری است. نذر و نیاز هم کردم ( چون لب تاپ بیچاره حیلی وضع بدی داشت ) ؛ برای مسجد کربلا که در بزرگراه صدر است. مسعود عقیده دارد این مسجد برای پول هرکاری می کند. راست می گوید !

حالا می دانم در دوزمینه باید اطلاعاتم را زیاد کنم. ماشین و موتورش و کامپیوتر. هرچند وضعم در کامپیوتر از ماشین بهتر است. آن یکی که عملا ناک اوت هستم. تز من تا بحال که این بوده : یک خانم نباید دست به موتور بزند. اما اینجا دو نکته وجود دارد :
1- معلوم نیست من اصلا یک خانم واقعی باشم.
2- یک خانم هم باید بلد باشد که اگر جایی گیر افتاد و هیچ آقایی برای کمک به او نبود خودش مشکلش را حل کند.

همیشه یک از افتخاراتم توی 12 سال رانندگی ام این بوده که هیچ وقت بنزین نزده ام- همیشه به کارگرها پول می دهم - و هیچ وقت دستم به موتور و پنچری ماشیم نخورده - پنچری بیشتر به این دلیل که هم بلد نیستم و هم اینکه لاستیک زاپاس سنگین است.
اما فکر کنم باید کمی چشم هایم را بشورم : همه آنها را یاد بگیرم هرچند استفاده هم ؛ نکنم.

راستی داستان " دسته گل به آب "از اینجا می آید که مردی بود بود بد یمن که هر جا یی می ر فت ردی از خرابکاری به جا می گذاشت . یک بار جایی عروسی شد و قرار شد به او نگویند و نگفتند ولی او فهمید و تصمیم گرفت برای اینکه نشان بدهد در مورد او اشتباه کرده اند ؛ یک دسته گل توی آب بیندازد که برود به محل عروسی و آنها بدانند او بد یمن نیست. دسته گل را توی آب انداخت . و مسیر آب آن را به محل عروسی برد. توی استخر دسته گل روی آب شناور بود که یک بچه آنرا دید و برای برداشتنش خم شد و افتاد و مرد ! همه شیون کنان به دسته گل و اتفاق شک کردند . رفتند سراغ مرد داستان ما و از او پرسیدند و او هم گفت دسته گل را به اب سپرده است . از آن به بعد این مثل بین مردم جا افتاد که : " طرف دسته گل به اب داده است."

اینهم چند راه کار دیگر برای ذله کردن پدر مادرتان :
1- وقتی رانندگی می کنید و پدرتان کنارتان نشسته تا می توانید توی دست انداز و چاله چوله بیندازید و وقتی صدای او در آمد بگویید : خب! ندیدم! من که تمام چاله های خیابان ها را حفظ نکرده ام !
2- وقتی رانندگی می کنید و مادرتان کنارتان نشسته بجای جلو را نگاه کردن تا می توانید طرفینتان را تماشا کنید تا صدایش در بیاید که در اطراف مگر چی هست که اینقدر سرت را برمی گردانی ؟ ( اینجا حتی می توانید مسیر را اشتباهی بروید و کمی بیشتر او را در ماشین بچرخانید و بعد که مسیر درست را پیدا کردید بگویید یادم رفته بود )
9- بنزین زدن ، باد چرخها را امتحان کردن ، و تعویض روغن را بگذارید برای وقتی که مادرتان در ماشین نشسته و شیک کرده و می خواهد عروسی یا مهمانی برود .
13- موقعی که برای ناهار یا شام صدایتان می کنند هی بگویید باشه ! میایم ولی نروید تا غذا سرد شود.
54-وقتی همه حاصر می شوند که از خانه بیرون بروید از همه دیرتر حاضر شوید. و سعی کنید از مادرتان هم دیرتر از خانه بیرون بیایید و بعد هم بگویید تقصیر مامان است که دیر حاضر می شود.
60 - روزهایی که مریض هستید تا می توانید نک و ناله کنید. قرص هم نخورید و هر موقع بدتر شدید بگویید من که همه قرص هایم را خوردم ! دکترتان خوب نبود!
69- وقتی از دستشان عصبانی هستید سرتان را با چیزی مثلا کامپیوتر یا ترجیحا کتاب داستانی در حد هری پاتر گرم کنید ( حتی اگر صد بار خوانده باشید هم مهم نیست - مهم اینست که در دست شما ببینند) آن موقع تازه 1-1 خواهید بود.
75- شب هایی که شام ندارید بگویید ( همراه با غر زدن ) پس چرا شام نداریم ؟ شب هایی که شام دارید بگویید من سیرم. نمی خواهم !
104- وقتی روی میز را می چینید قاشق سالاد یا ماست را مخصوصا جا بگذارید یا برای چهار نفر سر میز صبحانه فقط یک چاقو بگذارید.
106- کولر خراب را زوشن کنید و وقتی فیوز پرید بگویید من خبر نداشتم خراب است.
107- تا می توانید مغزتان را برای راه های جدید آپ دیت کنید و اگر راهی نبود فقط دسته گل به آب بدهید.
- هر کاری بکنید ( حتی کارهایی خوب - احترام و وقت گذاشتن فراوان ) بازهم پدرهای جامعه ما ( مادر ها کمتر) فرزندان پسر را ترجیح می دهند . حتی اگر از پسر بودن نامش را به یدک بکشند!!!!!!!


** 101 راه برای ذله کردن پدر مادر ها : کتابی از خانم " لی وارد لاو " . انتشارات کیمیا



فرشته صادقی-Posted by Freshteh Sadeghi

Monday, July 6, 2009

* باد شرق ، باد غرب




تمام این نوشته ها افکار نویسنده هستند و ممکن است هیچ کدام آنها درست نباشند"



دو روز پیش داشتم در خیابان تجریش به موازات بازارها راه می رفتم . درست سر مغازه ای که روبروی سینما آستاراست و ورودی پاساژ قائم محسوب می شود ( دست راستش هم سمنو و باقالی و لبو می فروشند ) مردی سالهاست می نشیند . تقریبا نیمی از بدن را ندارد ؛ که ظاهرا مادرزادی است . فال و چسب نواری و یک مشت خرت و پرت دیگر می فروشد و بیشتر مردمی هم که ازو خرید می کنند در واقع ترحم می کنند و می خرند . البته من می دانم وضعش خوبست چون یک بار دیدم موتور سه چرخه خارجی سوار بود که مطمئنا قیمتش خیلی بالاست ( شاید هم یک خیر برایش خریده باشد ) و همیشه این سوال برایم هست که او که نمی تواند راه برود- احتمالا روی دستهایش حرکت می کند- وقتی صبح ها می آید اینجا موتور را کجا می گذارد ؟ هنوز هم جواب سوالم را نگرفته ام. !

بهرحال از کنار او رد شدم ، مردم - من هم یکی از همان ها - عادت دارند نگاهش کنند و بعد توی دلشان شکر کنند که مثل او نیستند. - این از همان شکرهایی است که با دیدن دیگران یادمان می افتد باید انجام بدهیم و در حالت عادی یادمان نیست . از کنارم هم یک دختر با وضعیت مشابه ، سوار بر ویلچر رد شد که او هم کوچولو و درهم رفته بود و قوز داشت . خوب راستش من هیچ کدام را نگاه نکردم و شکر هم بجا نیاوردم . نه اینکه بدم بیاید یا ازشان بترسم ،ترحم کنم یا نکنم یا هر چیز دیگر.... ولی احساس می کنم با دیدن این بنده های خدا اگر همان موقع شکر بکنم - دقیقا به دلیل دیدن آنها و نه مورد دیگر مثلا عطسه - بی احترامی کرده ام به خدا و بنده هایش . یعنی بی احترامی کرده ام به آن یک نفری که دقیقا مانند من یک انسان است - البته اگر من انسان به معنای واقعی اش باشم - و فقط از لحاظ جسمی با من متفاوت است . شاید اگر شکر کنم در واقع کفران کرده باشم چون او ممکن است از من آدم بهتری باشد ؛ استعدادهای بیشتری داشته باشد ، با ایمان تر ، حتی یک بنده مقرب باشد و اگر شکر کنم مثل او نیستم آن موقع چیزی را از دست داده ام . البته اینها همه فلسفه های چپ اندر قیچی من هستند که لزوما هیچ کدام ممکن است معنی خاصی نداشته باشند ولی گاهی شما باید برای کارهایتان دلیلی بیابید . این هم دلیل من است حتی اگر بی معنی ترین و دم دستی ترین دلیل باشد.

اما این چند روزه بعد از مرگ مایکل جکسون ، برای یک چیز دیگر خیلی خدا را شکر کرده ام . نه برای اینکه سیاه نیستم یا مرد نیستم یا ... بلکه برای اینکه در غرب متولد نشده ام . امریکایی نیستم ، مسیحی نیستم و به معنای کلمه از تمدن و جامعه آنها نیستم . امروز یک نفر داشت اشاره ای می کرد به زمان جنگ که امریکایی ها فروش گندم که کالایی استراتژیک است را عملا برای ایران ممنوع کرده بودند تا به جنگ صدمه بزنند یعنی به مردم و کشور و نهایتا جنگ ؛ البته نمی دانم سندیت حرفهای او چقدر است ولی می گفت شده بود که کشور برای کمتر از یک هفته ذخیره گندم داشت . من ناگهان به او گفتم هرگز معلوم نمی شود این امریکایی ها چه خیانت هایی در حق مردم ما روا کرده اند و شاید حقمان باشد هرگز با آنها دوست نباشیم . البته خوبست که من سیاستمدار نیستم چون با این حساب و افکار از آقای رییس جمهور بیشتر متهم به دشمن تراشی می شدم !

اما این که بعد از مرگ مایکل جکسون شکر کردم به این خاطرست که احساس می کنم غرب و تمدنش به تمام معنا فقط انسان خراب کن است نه انسان ساز . همین مایکل جکسون که هیچ وقت طرفدارش نبودم و آهنگی ازش نداشتم - مگر شاید تصادفی - و هیچ وقت عملا به هیچ آهنگش دل نبسته و گوش نداده ام نمونه واقعی اش است. تمدنی که هرگز سیاهان را دوست نداشته ؛ او را مجبور کرد رنگ پوستش را عوض کند ، از هویت واقعی اش دست بکشد تا جزیی از آنها ، مورد پذیرش و محبوبشان و همرنگشان - هرچند مصنوعی- باشد . حتی اگر مایکل جکسون سالم ترین ادم روی زمین هم بود با دیدن این سر و وضعی که دچارش شده بود ، هویتی که گم کرده بود - چون دیگر آن آدم قدیمی نبود - کارش به جنون می کشید . جامعه ای که او را عجیب و غریب و دارای انحراف اخلاقی و... همه چیز نامید یا حتی اگر ننامید هم باعث شد او همه اینها بشود یا که نشود!. می گویند دیوانه بود ، خل وضع بود ، با هیچ کس راه نمی آمد ، بیمار روانی بود ولی نمی گویند ما او را به این مرحله رساندیم . از بس در زندگی اش دخالت کردیم ، تمام زندگی و ماجراهای خصوصی اش را بر ملا کردیم ؛ بی آبرویش کردیم ، به گوشه و کنار زندگی ، خانه و خانواده اش سرک کشیدیم، بردیمش بالا ، کوبیدیمش زمین و حالا که مرده همین کارها را با پدر و فرزندانش می کنیم . از همین تمدن غرب بدم می آید. بی حیا هستند ، وقیح هستند ، هیچ پرده پوشی ندارند که پرده پوشی و حیا با ماست مالی و پنهان کاری فرق دارند ولی ظاهرا در غرب همه آموخته اند بی پرده باشند ، بی ادب باشند ، همه چیز را رو کنند و گذشته های خصوصی آدمها - که به هیچ کس ارتباطی ندارد- را بیرون بکشند و واکاوی کنند و بی آبرویش کنند . برای همین از غرب بدم می آید. می ترسم ، فکر می کنم موجود ویران گری است که حالا به جان خودش افتاده است . تازه همه ، به همه چیز او اشاره می کنند ولی یک نکته را که دیروز در روزنامه تلگراف و دیلی میل انگلیس جستجو کردم را از قلم انداخته اند : اینکه او سال 2006مسلمان شده بود - البته من به صرف اینکه مسلمان شده بود به او کاری ندارم یا تبرئه اش نمی کنم، نظری در باره خوبی یا بدی او نمی دهم ، که من چه کسی باشم که بگویم ؟ - فقط می گویم نکته ای را عمدا از قلم انداخته اند که می تواند نکته مهمی باشد ، که می تواند شرح بدهد چرا خانواده اش می خواهند مراسم دفن خصوصی بدون رسانه ها برایش برگزار کنند و برادرش که بیست سال است مسلمان شده - حالا بگیریم حتی مسلمان به سبک امریکایی و امت اسلام لوییس فراخان- او را ملمان کرده است . حتی شاید بتوان آن همه هجمه های تبلیغاتی و حرف درست کردن و بی آبرو کردن او را به این نکته مهم هرچند خصوصی و کوچک ربط داد . کسی چه می داند؟ اگر مردم واقعا می دانستند او مسلمان است بعد چه چیزی برای هوادارانش روی می داد ؟ ایا ممکن بود عده ای به همین ترتیب مسلمان شوند و بلای جان غرب ؟

نمی دانم این طرز فکر ما خاورمیانه ای هاست ، ما اسیایی ها یا شاید مسلمان ها ؟ شاید بهتر است بگویم کلا شرقی ها ؛ که در خیلی چیزها با خاوردور مشترکیم . پرده پوشی می کنیم ، احترام بعضی چیزها را نگه می داریم ، پرده دری به خرج نمی دهیم . شاید خوب باشد . می گذاریم احترامی برای مرده باقی بماند و سعی می کنیم گذشته های آدمها ر با آنها دفن کنیم .
البته باز هم می گویم منظورم از پرده پوشی و رعایت بعضی نکات این نیست که شفاف یا صریح نباشیم بخصوص در مورد سیاست ! باید صریح بود ، باید تکلیف را روشن کرد باید هرکسی جایی خطایی کرد که به ضرر ملت و کشور و یا در جهت خیانت به آنها بود رسوا شود که درس عبرت بقیه شود ولی شاید روش شرقی ها در حفظ احترام دیگران و گاهی مدارا بد نباشد . باید بتوان به روش ستار العیوب رفتار کرد و بجای چشم بستن عمدی روی غرض ورزی ، کم کاری ، خیانت و دشمنی ها ؛ عیب های ظاهری ، شخصی و خصوصی آدمها را ندید !

با تمام این تفاسیر چرا آدمها روز به روز بیشتر جذب فرهنگ غرب می شوند؟ فرهنگ و روش زندگی آنها ؟ احتمالا من امل و قدیمی شده ام و شاید غرب زیادی پر زرق و برق است و چشن نواز و دلبر ! ولی خیلی از کسانی که آنجا بوده اند را می بینم که از آن تمدن و جامعه خوششان نمی آید و از ان فراری اند ، دارند بر می گردند . اخیرا همه اش یاد این شعر محمد اقبال لاهوری هستم


فریاد زافرنگ و دلاویزی افرنگ
فریاد زشیرینی و پرویزی افرنگ
عالم همه ویرانه زچنگیزی افرنگ
معمار حرم ؛ باز به تعمیر جهان خیز !
از خواب گران ، خواب گران ، خواب گران خیز
از خواب گران خیز


ولی ..... شاید ..... شاید ... وقت آن رسیده که از خواب گران برخیزیم . بیدار شویم و بیدار کنیم ولی چطور، راهش چیست و کجاست ؟ آیا همه اش باید منتظر آن معمار حرم باشیم یا خودمان دست بالا بزنیم و بشویم کارگر حرم - کمی حاضر و آماده کنیم ، خراب کنیم ، پی بریزیم - تا معمار واقعی برسد ؟



* باد شرق ، باد غرب : نام کتابی از خانم پرل .س . باک نویسنده امریکایی




Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Tuesday, June 16, 2009

سه شنبه و طلای 24 عیار


سه شنبه!
چرا تلخ و بی حوصله ؟

سه شنبه
چرا این همه فاصله ؟

سه شنبه
چه سنگین ، چه سرسخت ، فرسخ به فرسخ !

سه شنبه خدا کوه را آفرید!

1- نمی توانستم وارد آی - گوگل و به تبع آن همه صفحه هایی شوم که در آن دارم و مرتب کرده ام ,و بلاخره با لطایف الحیل موفق شدم. مسلم است به لطف کی . به لطف یک مشت اراذل و اوباش که همه چیز را در شهر ما به هم ریخته اند. به لطف یک مشت آدم خودخواه ، خودخواه ترین هایی که تا بحال دیده ام. آدمهایی که هرگز نخواستند دیگران را ببینند. آدمهایی که به روش یک استاد بزرگ پدرسوخته گیری عمل می کنند : "دروغ هرچه بزرگ تر باوراندنش به مردم راحت تر ! "و این داستان ماست و از ماست که برماست که ناشکریم.

2- اوقاتم تلخ است. هرکسی مثل خودم را می بینم متوجه می شوم که اوقاتش تلخ است . همه ما ناراحتیم که چطور یک مشت مدعی مردم سالاری دارند حق ما را می خورند. و ما آنقدر مظلومیم که نمی توانیم حرفی بزنیم . اکثریت ما خاموش است. اکثریت ما در شهرهای بزرگ و کوچک ، در روستاهای کردستان و چهارمحال و جنوب ایران به دعواهای یک مشت غوغا سالار نگاه می کند و نمی تواند حرفی بزند یا صدایی بکند چون حرفهایمان در هیاهوی آنها گم می شود. جرات نداریم حتی در محیط کار حرفی بزنیم چون مثل محیط مثل 1984 است. مسخره است که نتوانی در کشور خودت از رییس جمهور قانونی ات دفاع کنی و نگاهی عاقل اندر سفیه به تو نشود.

3- امروز رفته است روسیه . دیدمش توی تلویزیون؛ پیر شده است و لبخندش ساختگی بود . دلم برای همسرش و بچه هایش می سوزد. در مثل مناقشه نیست ولی گاهی می پرسیم چطور حسین 72 نفر یار بیشتر نداشت ؟ چرا علی (ع)خانه نشین شد ؟ چرا حسن (ع) مجبور شد با دشمنش صلح کند ؟ چرا آدمهایی که در قرآن داستانشان را می خوانیم هیچ کدام باور نمی کردند ؟ اگر ما بودیم باور می کردیم. ایمان می آوردیم. اما نه ! آدمها عوض نمی شوند. همه مثل همند ایمانی در کار نیست .

4- ...

5- گاهی من تردید می کنم . هنوز هم و بازهم ، اما وقتی حرف می زنم ، وقتی به دلایل آدمهایی که با وقاحت تمام دروغ می گویند گوش می دهم می بینم حق با ماست. چطور می توانی ثابت کنی وقتی نمی خواهند گوش بدهند؟ وقتی تو را نمی بینند ؟ ک . ت می گوید این کارها چیست که می کنند ؟ همه جای دنیا وقتی اعتراضی دارند به بندی ، لایحه ای ، قسمتی از قانون دارند همه چیز را نمی توان زیر سوال برد ، چرا نمی گذارند دولتی که مشغول کارهای روزمره اش است کارش را بکند. مگر نمی بینند که همه چیز واقعی بوده است ؟ کشور ما روبه جلو می رود و آینده خوبی در انتظارش است . و من فکر می کنم ک ! شما چه می گویید که اینها همه چیز را زیر سوال می برند.

6- امروز با ن م حرف می زدم. گفت دیروز از دست اینها گریه کرده است . تصمیم گرفته دیگر پوشش مربوط به این افراد قانون شکن را ندهد چون می داند حق با آنها نیست. ن متولد ایران نیست. به سبک غربی بزرگ شده ولی می فهمد حق کدام است و باطل کدام . می گوید روزی که رایم را دادم آنقدر خوشحال بودم که به او رای داده ام که خدا می داند.

7- الان توی سی ان ان خواندم با اینکه شورا موافقت کرده بخشی از آرا را بشمارند اما او می گوید نه! ابطال کلی . نمی داند چقدر ساده است . اگر دوباره انتخاباتی برگزار شود آن کسی که سنگین شکست می خورد و از صفحه روزگارمحو می شود ؛ اوست چون امروز یک نفر از رای دهندگانش را دیدم که خیلی جدی می گفت از وضعی که او بوجود آورده ناراضیست و اگر روزی دوباره مجبور به برگزاری انتخابات شوند این بار دیگر به او رای نمی دهد. یک نفر دیگر هم که خیلی سفت و سخت طرفدار آنها بود دیگر متزلزل شده و من می دانم اگر بازهم انتخاباتی برپا شود دیگرخیلی از کسانی که وحشی گری اطرافیان و هوادارانش را دیدند به او رای نخواهند داد. نمی فهمد. معلوم نیست عقلش کجا رفته است ؟

8 - بد ذاتی به خرج دادم . یکی از هواداران او از من پرسید خانه می روم تا مسافتی را با من بیاید ؟ به دروغ گفتم نه ؛ نمی روم . می روم جایی دیگر! بعد پشیمان شدم . بازی سیاسی ربطی به دوستی های قبلی ندارند. بنابر این گفتم اگر تصمیمم عوض شد زنگ می زنم با هم برگردیم . یک ساعت بعد زنگ زدم و قرار شد بیاید ولی متوجه شدیم امروز باید مسیرم را عوض کنم و از همت بروم و او دیگر مسیرش با من کمی تفاوت پیدا می کند وخودش نیامد. وجدانم کمی راحت شد. برای یکی دیگر از هوادارانش هم پول درشت را خرد کردم که نشان بدهم دوستی برای من مهم تر است.

9- به اقای م گفتم اینها بچه های همین مردمی هستند که صبح گفتند زنده باد مصدق و عصر گفتند مرده باد مصدق ! فردای انتخابات می خواستم به او بگویم نه ! آن نسلی که 50 سال پیش یک حکومت قانونی را برچید مرده است . اما حالا می بینم زنده اند. حی و حاضر و نوه هایشان راه پدربزرگ های شعبان بی مخشان را ادامه می دهند برای برچیدن حکومتی قانونی که اعتبارش را از 24 میلیون نفرآدم می گیرد ؛ چنان پدرانی ؛ چنین پسرانی را شایسته اند.

10- چندین نفر کشته شده اند. جوابش را که می دهد ؟ کاندیدای آنها ؟ که جنون قدرت دیوانه اش کرده است ؟ پدرمادرهای آنها که مردند چه ؟ چرا خودش در خانه اش قایم شد و بچه های مردم را جلو انداخت که برایش جان فشانی کنند ؟ می دانم الان می گویند طرفداران کسی دیگر آنها را کشتند . کسی چه می داند ؟ وقتی آنها انتخابات به آن بزرگی را تقلبی می خوانند ما هم می توانیم کشته شدن چند نفر را به دست خود آنها بدانیم چون ظاهرا برای رسیدن به قدرت دست به هرکاری می زنند و به گفته خوش حاضرست هربهایی بدهد حتی کشته شدن بچه های مردم !

11- می گویند شمارش آرا نه ! چون می دانند شمارش آرا فقط نشان می دهد حق با ما 24 میلیون نفر بوده است. و آبروی نداشته شان خواهد رفت. اصلاحات برای همیشه مرد !

12- یک بابایی روزگاری برای چند صباحی مقامی داشت. بعد تمام شد رفت گرفت خوابید بعد از بیست سال بیدارش کردند. روزهای اول آنقدر خواب آلوده بود که حتی بلد نبود حرف زند و خودش را می زد به خواب زدگی . در عرض سه هفته با تبلیغات بی پایان و پولهایی که معلوم نبود منشا آنها کجاست توانست 13 میلیون رای جمع کند. من نمی دانم این اگر پیروزی نبود پس چه بود ؟ چون هیچ کس این بابا را نمی شناخت مگر یک عده قدیمی که حاضر نبودند به او رای بدهند. اما حالا دیگر مثل اینکه خیلی خواب از سرش پریده و دیگر زبانش هم باز شده که موفق شد همه را با هم دشمن و ملت و مردم یک شهر را دوپاره کند . باید به او جایزه هم داد برای این دستاورد بزرگ !

13- ما می دانیم حق با ما بود بنابر این طبق گفته قدیمی ها " طلا که پاکست چه منتش به خاک است ؟ " طلای 24 عیار ما پاک پاک است. ترسی هم نداریم چون بر خلاف بعضی ها از خودمان مطمئنیم.

14-" ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلاخوف علیهم و لا یحزنون ." احقاف 13
می دانیم حق با ماست ؛ خدا با حق است و ما نمی ترسیم . بگذارید آنهایی بترسند که فردای روز مناظره ها رفتند خانه اقدسیه شان را واگذار کردند و بازهم نفر پنجم شدند بعد از آرای باطله ! و آنهایی که لجوجانه همه چیز را می دانند و می بینند و همچنان مقاومت می کنند.

15- از رسوایی مالیات دهندگان در بریتانیا عصبانی بود و می پرسید چرا باید پول کار کرده او در قالب مالیات خرج پوشک بچه یک نماینده شود. ما هم امروز عصبانی بودیم . چرا مالیاتی که ما می دهیم را باید یک عده عوضی هوادار یک آدم ورشکسته و شکست خورده از بین ببرند ؟ در قالب بانک ها ، سطل های زباله گران قیمت ، ششه های ایستگاه های اتوبوس و خوابگاه دانشجویی . پول ماست . نامزد آنها خساراتی که افرادش به بار آورده اند را می دهد ؟ نه !

16- من ، ک ، ن ؛ ف ؛ م ؛ ر و همه کسانی که به رییس جمهور قانونی مان رای دادیم واقعیت را می بینیم شاید چون به صورت " گرگن " ها نگاه کرده ایم که لباس مردم سالاری برتن دارند و هیچ کس را جز خود مردم نمی خوانند!

17- اگر وضع در کشور ما حالتی دیگر داشت و افرادی بجز این چهار نفر کاندید بودند یا حتی بنظر من از رییس جمهور مناسب تر وجود داشت مطمئنا منهم به آن فرد مناسب تر رای می دادم اما به نظر من در وضعیت کنونی این بار من بهترین تصمیم را گرفتم روی حرف خودم هم ایستاده ام.


نه از مهر و نه از کین می نویسم ................... نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است میدانی برادر ....................... دلم خون است ؛ از این می نویسم


پی نوشت :
1- خیلی وقت پیش جایی نوشتید بعضی ها سکوت می کنند چون چیزی برای گفتن ندارند و بعضی سکوت می کنند تا انرژی شان را نگه دارند برای روزی که می خواهند حرف بزنند. حرفی که مدتها در سکوت با خودشان حمل کردند و در سکوت پروراندند. مدتهاست حرفی نزده اید. حتی اگر با من مخالفید چیزی بگویید. حرفی بزنید. دل من پوسیده است و تولد کوچولویتان هم مبارک.

2- ناراحت بودم ..... ولی حالا دیگر نیستم . مطمئنم و خوشحال


Posted by Freshteh Sadeghi فرشته صادقی

Sunday, June 14, 2009

وقایع اتفاقیه



نگاه نکن چه کسی چه چیزی را گفت. بلکه به آنچه گفته شد نگاه کن. امام علی (ع)

دیشب اصلا شب خوبی نبود. اولا که اشتباه کردم بعد از ظهر دو ساعت خوابیدم پس شب خوابم نمی برد بعد هم که رفتم توی تخت و آماده خوابیدن شدم دیدم صدا می آید. صدای شعار دادن می آمد. اول فکر کردم از جلوی سازمان ملل است که نبود. پنجره را باز کردم و گوش دادم ؛ از سمت خیابان پاسداران می آمد. شعار هایی بود مثل الله اکبر- دیکتاتور یا دیکتاتور اعدام باید گردد .گاهی هم همهمه می شد و صدا نمی آمد. رفتم بالا اتاق مادر اینها. صدای خر و پف بابا بلند بود گفتم صداها را می شنوید ؟ او گفت بله ! بابا هم از صدای ما بیدار شد و بعد لباس پوشید و رفت بیرون که ببیند چه پیش امده است.
بعد ازآن مجبور شدم پنجره را ببندم و بخوابم و فقط فکر کنم خدا با ماست و اتفاقی نمی افتد و او که بیدار است چه نیازی به شب بیداری من ؟

این چند روزه اتفاقات زیادی افتاده ، رییس جمهوری دوباره به ریاست جمهوری برگزیده شده و عده ای نتیجه را قبول ندارند.
می دانم صدای من اینجا به گوش کسی نمی رسد. قبلا آنچه می خواستم را در سایت بامدادی گفتم - در قالب پستی به نام چرا احمدی نژاد ؟ چاپ شده در ماه می - و جوابهای زیادی گرفتم که بیشتر هم منفی و تهاجمی بودند تا مثبت ولی مسئله اینست که فعلا همه سعی می کنند گوشهایشان را بگیرند ، چشمهایشان را ببندند و فقط داد بزنند. من سعی می کنم آدمهایی را که به نامزدی امید بسته بودند و حالا او رای نیاورده را درک کنم که امیدهایی که بسته بودند نقش بر آب شده که خشمگین هستند و ناراضی ولی احساس می کنم اینجا چیزی مهمتر از رای نیاوردن یک نامزد وجود دارد. مسئله اینست که یک بار امام خمینی گفت روزی که دیدید دشمن از شما تعریف می کند بدانید یک جای کارتان غلط است و ایرادی دارد . حالا دشمن ، رسانه هایی که می خواهند سر به تن ایران نباشد همه از این نامزد حمایت می کنند و من احساس می کنم یک جای کار او - یا حامیان او- می لنگد.

خب داستان از حرفی که زده می شود آغاز شد : تقلب .
چند تا سوال برای من وجود دارد : ممکن بود این نامزد برنده این رقابت باشد - چون هر رقابتی یک نفربرنده دارد و یک یا چند بازنده . اگر این نامزد برنده احتمالی بود آیا ما حق داشتیم بگوییم تقلب شده یا باید نظر کسانی که به او رای داده بودند را قبول می کردیم ؟ من راه دوم را بر می گزیدم حتی اگر مطمئن بودم آنهایی که به او رای داده اند کار اشتباهی کرده اند ؛ حی اگر می دانستم آنها برحق نیستند به احترام به آرای بیشتری که برای او ریخته شده بود نتیجه را قبول می کردم و آنها دقیقا همین را انجام نمی دهند.
واقعیت اینست که به نظر من آنها می دانستند که رای را نمی آورند به چند دلیل :
1- خانم ف. ه است که در یک میتینگ علیه رییس جمهور حرفهای ناروایی زد و یک روز پیش از انتخابات برگشت لندن. او می دانست که برنده نیستند چون اگر قرار بر پیروزی انها بود که می ماند در جشن پیروزی شرکت کند.
2- آقای م در محل کارمان است. خب من به تازگی فهمیدم پدرش یک خان بختیاری است . اصل و نسبشان به ایل زند می رسد ، با مصدق نسبت خانوادگی دوری دارند و او که از دست ظلم خاندان ه در چهار محال بختیاری به تنگ آمده تصمیم گرفته بود به رییس جمهور رای بدهد. دلیل دیگرش هواداری رییس جمهور سابق از نامزد سبزها بود. می گفت از سوی خود رییس جمهور سابق دعوت نامه همکاری در ایران را دارد. او که معمار سال 2000 انگلیس بوده همه چیز را ترک می کند و برای خدمت و همکاری بر می گردد. یک سال معطلش می کنند و بعد می گویند طرحی نداریم خداحافظ ! خودش مدعی است با زندگی خیلی ها مثل او بازی شد چون دیگربعد از یک و نیم سال موقعیت های شغلی در انگلیس را از دست داده بود . بهر ترتیب او می گفت نامزدی که این افراد حامیش باشند را نمی خواهم. و اینکه عقیده دارد در شهرها و استانهای دیگر این دولت کارها زیاد بر زمین مانده ای را تمام کرده است و به آنها می رسد.
روز انتخابات ما سر کار بودیم و آنقدر تبلیغ دیگران و حتی ما به نفع نامزد رقیب زیاد بود که من کاملا افسرده بودم و نگران ؛ العربیه که تلویزیون رسمی آنها بود و تمامی اخبار سایت های آنها را به زبان عربی به عنوان خبر عاجل پخش می کرد. اقای م با من کمی حرف زد و گفت مگر مردم نابینا باشند که کارهایی که رییس جمهور در خارج از تهران و در شهر ها و روستاهای کوچک انجام داده را نبینند و به کسی که هیچ شناختی از او ندارند رای بدهند . بعد نظر سنجی ای را نشان داد که دو ماه تمام روی سایت ما بود. طبق آن نظر سنجی رای رییس جمهور 67 % بود ( البته بعد از انتخابات به 70% رسیده بود که قابل قبول نیست ) و نامزد رقیب 27 % و درصد کمی برای آن دوتای دیگر. آقای م می گفت این نظر سنجی از 5 میلیون کلیک در طی دو ماه صورت گرفت . از آنجا که اهالی در آنجا همه ضد رییس جمهور بودند ( از رییس بگیرید تا بچه های قسمت ما و خود سایت ) پس مطمئن بودیم که بچه ها این نظر سنجی را پر نکردند . من که این دوماهه در اینترنت هم دعوتی برای شرکت در آن نظر سنجی ندیده بودم بنابر این تا حدی درست بود. آقای م می گفت از درصد های رییس جمهور دو سه درصد کم کن می شود 65-64 % و به نامزد رقیب اضافه کن می شود حداکثر 30-31 % . که درست همان هم شد.
او عقیده داشت این نظرسنجی جزو واقعی ها ست و من می گفتم چرا ؟ و دلیل می آوردم که این نظرسنجی که تماما از داخل ایران نیست ولی خب بهرحال نظرسنجی بود که انجام شده بود.
این دو سه روزه با کسان دیگری هم حرف زدم . چند روز پیش یک آبدارچی از من پرسید به که رای می دهم و من گفتم . او هم نظر مرا داشت می گفت به هرکسی از فامیل هایش در شهرستان زنگ می زند هم همین نظر را دارند. امروز راننده آژانسی در منطقه تهران پارس از اینکه می گویند تقلب شده شاکی بود و می گفت ما کنار مسجد محل مغازه داریم شاهد بودیم چقدر مسئولان حوزه زحمت کشیدند و جوانانی که آجا بودند همه چیز را مهر و موم و صورت جلسه کردند . حالا اینکه می گویند تقلب شده خیلی بی انصافی است.
امروز یک دوست دیگرمان که برخلاف ما چادری نیست و در واقع اصلا مذهبی نیست ولی طرفدار پر و پا قرص رییس جمهور است هم زنگ زد از نا آرامی های دیشب میرداماد می گفت . از بچه های جوان ساختمانشان . از اینکه چه فحش های آب نکشیده ای به رهبر می داده اند. از اینکه خودش با چشم های خودش در کاخ جوانان زمان رای گیری دیده خانمهایی می گفتند به نامزد رقیب رای بدهید ولی آخرین لحظه روی برگه هایشان اسم رییس جمهور را نوشته بودند و دست آخر گفته بودند ما از دست بچه هایمان نمی دانیم چکار کنیم .

این چند روزه چیزهای زیادی دیده و شنیده ام . یک خانم مذهبی که سالی چند بار می رود مشهد و مهر جانمازش به بزرگی یک کلوچه است ؛ دائم در روضه های مختلف و کلاس های مذهبی شرکت می کند ولی به رییس جمهور فحش می داد و تهمت می زد ( و من فکر کردم حتی اگر 1 % اتهاماتش درست نباشند می خواهد چه جوری جواب پس بدهد؟ )
من چادری ام ولی جانماز آبکش نیستم . مفاتیح الجنان را هم حفظ نیستم ( برعکس آنها ) . ولی می دانم اگرپشت سر کسی حرف بزنم باید روزی جوابش را پس بدهم و برای همین معمولا سعی می کنم چیزی را نگویم مگر آنکه مطمئن باشم یا منبعم خیلی دقیق باشد.
و مسئله همینجاست : این روزها همه فقط حرف می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند ، تهمت می زنند ؛ اصلا فکر نمی کنند چطور ممکن است کسی بتواند یک شبه 10 میلیون رای را جابجا کند. غیر ممکن است و آنها حاضر نیستند این را قبول کنند که یک ملتی آنها را نخواسته است . کما اینکه آن ملت فقط اهالی تهران نیستند آن ملت اهالی روستاهای مختلف و شهرهای کوچکی هستند که نامزد رقیب را که بیست سال است در صحنه نیست نمی شناسند بلکه ادمی را می شناسند که دیده اند ، با زبان خودشان با آنها حرف زده ، به آنها کمک کرده و روی رای آنها هم حساب کرده است . حالا کسی نیست به من بگوید ایا درک این واقعیت اینقدر سخت است ؟ پس احترام به افکار عمومی چه می شود ؟
تازه یک ماجرا دیگر هم هست. فیلم بردارها رفته بودند و از یک کمپین تبلیغاتی نامزد رقیب فیلم گرفته بودند. آنجا زمانی که داشتند فیلم می گرفتند لحظه هم از همسر او رد می شوند. او مشغول صحبت با موبایلش بوده و در بازبینی فیلمها دیده اند که صدایش لحظه ای ضبط شده است : لحظه ای که با فحشی رکیک از رییس جمهور یاد می کند. خب خانمی که در ظاهر همه او را قرآن پژوه می خواندند و رییس و استاد دانشگاه بوده که نباید اینطوری حرف بزند. شانس آورد اهالی همه طرف شوهرش بودند وگرنه فیلمش می رفت روی اینترنت و آبرویی برایش نمی ماند که باعث رای جمع شدن همسرش بشود. این دستان را همه آنروز خبر داشتند. اما مردم که خبر ندارند ، جوانان که از خیلی ماجراهای پشت پرده اطلاع پیدا نمی کنند .

و من می دانم همه ما رسالتی بر دوش داریم . ... باید جایی راهمان را مشخص کنیم و رفتار مطابق حق از راه رفتن روی لبه شمشیر سخت تر است . اما جایی می رسد که می دانی نمی توانی بی تفاوت باشی یا مثل همه ، جایی می رسد که خودت هستی و باید تکلیفت را با خودت روشن کنی که چه کاره ای ؟ چقدر حق را می شناسی و چقدر به حرف دیگران وابسته ؟

زمانی که دانشکده می رفتم دوستی داشتم که از لحاظ سیاسی با من یکی نبود ؛ برای اینکه دوستی مان به هم نخورد روزی تصمیمی گرفتیم . اینکه هیچ وقت با هم حرف سیاست را نزنیم و کاملا هم روشمان موفقیت آمیز از آب در آمد. هرگز هرگز حرف سیاست را نمی زدیم و سر آن باهم بحث نمی کردیم . حتالا همین طور شده می ترسم بعضی از همکاران و دوستانم را به همین دلیل از دست بدهم. در واقع شما ممکن است نخواهید رابطه را قطع کنید اما دیگر نگاه های آنها دوستانه نیست ، لبخند نمی زنند چون من با آنها همفکر نیستم و هنوز آنقدر جرات دارم که نظر واقعی ام را بگویم و مصلحت اندیشی نکنم . دقیقا برای همین از سیاست بدم می آید. که رابطه ها را خراب می کند. که آدمها برای کسی دیگر حاضر می شوند دوستی قبلی را از بین ببرند و دیگر پل زدن روی آنها امکان ندارد. زن و شوهر هایی را می شناسم که از لحاظ سیاسی با هم یکی نیستند و دارند زندگی شان را می کنند ( این روش را هم من از آنها یاد گرفتم) ولی من این عقیده و فکر و ایده را دارم . بقیه نه ! چکار باید بکنم؟
این مدت سعی کردم از کسی نپرسم به که رای می دهد چون اولا سوالی خصوصی بود ثانیا هربار که نپرسیدم خود آن افراد عملا خودشان گفتند به چه کسی رای می دهند.
ولی دیگر احساس می کنم امروز نباید ساکت ماند ؛ می دانم که این بار دیگر موضوع سر یک پست ریاست جمهوری نیست ، سر بالاترین مقام سیاسی مذهبی کشور است که از امروز صبح شروع کرده اند و او را معاویه می خوانند. اگر او را دوست داشته باشیم یا نه باید بپذیریم که او مثل یک چسب تمام کشور ما را کنار هم نگه داشته است که اگر یک روز نباشد کشور را ترک ها و کردها و بلوچ ها و فارس ها تکه تکه می کنند و بدتر جنگی داخلی ؛ وحشتناک تر از عراق و افغانستان در آن روی می دهد . اصلا احساس خوبی ندارم و فکر می کنم کاری که اول کردم و راهی و شخصی که برگزیدم درست بود . هرچند این حرفهای من را اگر کسی از مخالفان بشنود دقیقا برای هرکدامش نقطه مقابلی پیدا می کند . برای هر کسی روزی می رسد که به دو راهی برسد و راهی را انتخاب کند که دیگر انتهایش معلوم نیست. راه دوستان خدا یا دشمنان او ؟ ؟؟؟

آینده آسمان تاریک بود
و تکلیف ابرها را
کبریت هیچ صاعقه روشن نمی کرد
اما ...
هنوز تقدیر کهکشان های ناملموس
بر مدار خون دنباله دار تو
احساس می شود

مرحوم سید حسن حسینی

Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی

Monday, June 1, 2009

آبی ؛ سیاه ؛ خاکستری * کمی هم ارغوانی



رنگ ؛ لون ؛ فام : خاکستری ، فیروزه ای ؛ نارنجی
چرا وقتی قرمز و آبی و زرد را مخلوط کنیم سیاه می شوند ولی همین رنگها را به صورت نور به هم بتابانیم سفید ؟ رنگ در حالت ماده و نور چه تفاوتی دارد ؟ وقتی رنگ ، رنگ است ؟ یا که نیست ؟؟؟؟
رنگها را چه کسی یا کسانی کشف کردند ؟ اولین بار چه کسی برای آنها نام برگزید ؟ چند تا رنگ داریم ؟ می توان شمرد ؟ اصلا رنگی مانده که هنوز کشف نشده باشد ؟
چرا به یک عده می گویند رنگین پوست در حالی که آنها قرمز و آبی نیستند ؟ چرا به آسیایی ها می گویند زرد پوست ولی من هرچه چینی و ژاپنی و کره ای دیدم سفید بودند نه زرد ؟ اصلا چرا وقتی آدم ها می ترسند رنگشان می پرد ؟ وقتی خون می بینند زرد ؟ (زرد پوست ؟) یخ می زنند کبود و خجالت می کشند قرمز ؟ مثلا نمی توان قهوه ای شد ؟
ممکن است از حسادت "سبز" شویم ؟ یا رنگ جیغ " بنفش " باشد ؟
وقتی از رنگ حرف می زنیم همه یاد کتاب های دو زاری طالع بینی در سه ثانیه می افتند . چه رنگی دوست دارید ؟ با انتخاب یک رنگ به شما برچسب می زنند و هویت و نشانه ها و صفاتی که می خواهند را به شما می دهند و ملت هیچ نمی گویند ؛ شاید چون در خفا آنها را قبول دارند و این می شود که اگر کسی قرمز دوست داشت حتما عصبانی است و اگر سیاه قطعا افسرده .

آدمها چی ؟ رنگ دارند ؟ سفیدند ؟ سیاه یا خاکستری ؟ و نه یک خاکستری یک دست ؛ میلیارد ها خاکستری . آدم سفید دیده اید ؟ سیاه چی ؟ اصلا می شود کسی سیاه باشد ؟ سیاه سیاه ؟ و کسی سفید سفید ؟ طلایی چه ؟ آنهایی که می درخشند سفیدند یا طلایی ؟ هنرپیشه ها ؛ افراد مشهور ، طلایی اند یا مسی ؟ یا فقط حلبی هایی رنگ طلایی خورده ؟ و آنهایی که هیچ کس حرفی از آنها نمی زند و در غربت خود مانده اند چه رنگی داراند ؟ چون مطمئنا طلایی که نیستند .

بعضی از آدمها یک رنگند و برخی تک رنگ . این دو باهم فرقی دارند ؟ کدام بهترست ؟ یک رنگ بودن یا تک رنگ بودن ؟
خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو
اصلا همرنگی با جماعت واقعا خوبست یا بد ؟ سودی دارد یا ضرر ؟ کدام بر آن دیگری می چربد ؟ ظاهرا که خیلی جالب نیست همه هررنگی هستند تو هم همان رنگ شوی . چون آن موقع دیگر خودت نیستی . می شوی کسی که خودش را رنگ زده . همرنگ جماعت شو ! احمقانه ترین کار ممکن را بکن ! و طرفه آنکه همه هم همین پند غلط را آویزه گوششان کرده اند.
ظریفی می گفت خواهی نشوی همرنگ ، رسوای جماعت شو !
آیا حاضریم به قیمت متفاوت بودن و رنگ بقیه نشدن ، رسوا شویم و رسوایی اش را به جان بخریم ؟

اگر از دیگران بپرسیم آنها چه رنگی هستن سوال ما را با " چه رنگی را دوست دارند " اشتباه می گیرند. ولی واقعا تا بحال فکر کرده ایم که چه رنگی هستیم ؟ واقعا چه رنگ ؟ اگر در آن واحد مثل رنگین کمان چند رنگ مختلف داشته باشیم بد است ؟ یا مانند نوری که از منشور عبور می کند تک رنگ باشیم؟ اصلا بی رنگ باشیم و بعد گه گاه رنگی شویم ؟ هفت رنگ خوبست ؟
اگر به چیزی یا کسی دل بستیم رنگی شده ایم یا رنگمان عوض شده است ؟ آفتاب پرست خواهیم شد ؟ بله ؟ نه ؟!!!!

غلام همت آنهم که زیر این چرخ کبود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست

ظاهرا تعلق داشتن و دل بستن یعنی رنگی شدن . نمی دانم حافظ خودش چه رنگی بود ؟ رنگین کمانی ؟ تک رنگ ؟ یک رنگ ؟ خاکستری ؟ طلایی یا سفید ؟

جالب اینکه حتی در مصحف شریف هم به رنگ اشاره شده و این نشان می دهد چقدر رنگ مهم است : " صبغه الله من احسن من الله صبغه و نحن له عابدون " بقره - 138

صبغه الله : رنگ خدا ، و این رنگ خدا دیگر چه رنگیست ؟ چطور می شود رنگی را که نمی دانیم چیست - و شاید بهترست ندانیم عوض کنیم و رنگ خدا بشویم ؟

نیما یوشیج داستانی دارد ، به نام "پسرک چشم آبی" ، پسرکی که چشمهایش آبیست و همه چیز را آبی می بیند ، نه آبی آبی و فقط یک رنگ ، بلکه سایه ها و گونه های مختلفی از آن : آبی ، لاجوردی ، سرمه ای ،آسمانی ، کم رنگ و پر رنگ : روزروشن ترین آبیست و شب سیاه ترین .
از آنجایی که همه فکر می کنند تک رنگ دیدن او ایرادی دارد - و نمی فهمند او آبی را تک رنگ می بیند ، ولی آنرا یک رنگ نمی بیند - یک روز صبح زود او را از ده خودشان به جایی دیگر ، دهی دیگر می برند ، پیرزنی حکیم در چشمش دارویی می ریزد تا همه چیز مثل مال همه شود ولی .... برای پسرک همه چیز سیاه می شود . گریه می کند . چشمهایش را می شویند اما او دیگر همه جا را سیاه می بیند . سایه هایی از سیاه !!!! به او قول می دهند ببردندش شهر پیش دکتر تا لا اقل اگر رنگی نمی بیند همه چیز به همان آبی سابق برگردد و ........داستان همین جا تمام می شود.
اما من همیشه دلم می خواست نیما داستان را طوری دیگر تمام می کرد یا دست کم می گفت چه بر سر چشمهای سیاه شده پسرک آمد ؟ آیا بازهم آبی ها را دید یا دنیایش برای همیشه سیاه ماند ؟ من. ما . آدمهای اطراف ما - شمایی که ممکنست ، ممکنست - این نوشته را بخوانید چه رنگی هستیم و هستید ؟
و راستی تعصب چه رنگست ؟



* آب ، سیاه ، خاکستری : نام منظومه ای از حمید مصدق ؛ ارغوانی را خودم افزودم که فضای نوشته ام کمی شاد باشد.( که ظاهرا نشد)





Posted by Freshteh Sadeghi.فرشته صادقی